کودکانی که پیش از تولد به نازلترین بها در شهرهای جنوبی ایران خریدوفروش میشوند، حتی شانس این را ندارند که به اندازه بچههای «دروازه غار» و «میدان شوش» موضوع گزارش خبرگزاریها یا روزنامهها باشند.
هیچ رسانهای از جنایت پنهانی که بر این نوزادان و مادران آنها روا داشته میشود، خبری نمینویسد؛ نوزادانی که حتی پیش از این که نخستین تلالو نور خورشید را بر روی پوست صورت خود حس کنند، موجودیتشان دست به دست میشود با قیمتهایی عجیب به اندازه کف دستی نان برای یک ماه، گذران مختصر زندگی یا رفع خماری و نئشگی؛ شاید هم برای فرار از ننگ دختردار شدن.
این نوزادان دغدغه هیچکس نیستند؛ نه آماری دراین زمینه وجود دارد و نه هیچ مسوولی در این باره اظهار نظر میکند. اما زیر پوست شهری که من زندگی میکنم، در تاریکی شباهنگام فقر، کودکان به دنیا نیامده، پیشفروش میشوند و دلالها و واسطهها در رفت و آمدند. چه بسا گاهی بابت آنها هیچ پولی هم دست به دست نشود و فقط به ثمن بخس هدیه داده میشوند برای خوشایند قومی، خویشی، دوستی یا رفیقی که دلش بچه میخواهد. این داستان چند اپیزودی است:
ایپزود اول
در قطار اهواز به ماهشهر نشستهام. زنی با چادر عربی میآید و کنار دستم مینشیند. پا به ماه است. یک پلاستیک خیار از ته کیفش در میآورد و به سمتم میگیرد. کم کم سر حرفمان باز میشود. میگوید دو هفته دیگر زایمان میکند.
میپرسم بچهاش دختر است یا پسر؟ میگوید نخواستهام بدانم چون به هر حال قرار نیست من این بچه را بزرگ کنم. این بچه را برای برادر شوهرم که بچهدار نمیشود به دنیا میآورم.
با تعجب نگاهش میکنم. گرچه به نظر میرسد خیلی راحت این حرف را میزند اما دقت که میکنی، غم عجیبی ته نگاهش نشسته است انگار که بخواهد بگوید من که کارهای نیستم، تصمیم را کس دیگری میگیرد... .
اپیزود دوم
«صدیقه»، زنی ۴۱ ساله و دختر شیخ یکی از طایفههای منطقه است. 20 ساله بوده که با «اسماعیلٍ»، پسرعمویش ازدواج کرده و یک دختر دارد. اسماعیل مرد بذلهگو و مهربانی است. خوش و بش کردن با همسر و مهربانی زیاده از حد معمول، مابین مردان طایفه عجیب است. برای همین هم برخی از اطرافیان به شوخی میگویند اسماعیل از اصالتش چیزی کم دارد. او منتظر بارداری مجدد صدیقه است و از زخم زبان فامیل خسته شده اما دکتر میگوید فیبرم بزرگی در رحم صدیقه ریشه دوانده و باید فیبرم همراه با رحم تخلیه شوند.
اسماعیل بعد از شنیدن این خبر به هم میریزد اما همزمان، زن برادر صدیقه ناخواسته باردار شده و به علت ابتلا به بیماری دیابت، قصد سقط جنین چند خود را دارد. اسماعیل با شنیدن این خبر، پیام میفرستد که پسرعمویش مانع سقط فرزندش شود و بچه را به محض به دنیا آمدن، به خانواده اسماعیل تحویل دهند. با وجود همه خطری که «فاطمه» را تهدید میکند، او بچه را تا هفت ماهگی نگه میدارد.
نوزاد به علت دیابت فاطمه، ۷ ماهه به دنیا میآید. او در بخش نوزادان بیمارستان بستری میشود و مادر نوزاد به دلایل عاطفی از دادن شیر به کودک خودداری میکند و حتی برای دیدن فرزند، به بخش نوزادان نمیرود.
او با حسرت دیدن کودکش ترخیص میشود اما جرات و اجازه مخالفت با تصمیم جمعی خانواده را ندارد. نوزاد وارد خانواده جدید میشود و بخشی از قلب مادر همیشه دور از او میتپد و نگران سرنوشت او است.
اپیزود سوم
«طلیعه» دو ماهه باردار بوده که همسرش را در یک حادثه آتشسوزی از دست داده است. از آن جایی که وجود یک زن مطلقه در خانواده چندان خوشایند نیست، تنها بعد از چند ماه، خانوادهاش او را مجبور میکنند با فرد دیگری ازدواج کند. خانواده همسر سابق طلیعه حاضر به پذیرش حضانت فرزند پسرشان نیستند و به همین دلیل هم طلیعه ناچار میشود فرزندش را به قیمت نازلی به یک خانواده بیبچه بفروشد. قیمت پیشنهادی، یک میلیون تومان است.
طلیعه میگوید شبی که فرزندش به دنیا آمد تا خود سپیده صبح گریه میکرده و حتی شهامت آن را نداشته است که کودکش را در آغوش بگیرد چون میترسیده که دیگر نتواند او را به خانواده غریبه وا بگذارد.
میگوید:«انگشتهای پای نوزاد کاملا به من شباهت داشت و من الان هم که چند سال از آن ماجرا گذشته از روی انگشت شصت پای کودکم میتوانم او را بشناسم.»
اپیزود چهارم
برای تهیه این بخش از گزارش، با وسطهای قرار میگذارم که قرار است مرا با مادری آشنا کند که سه تا از کودکانش را به محض به دنیا آمدن، با قیمتهای نازلی فروخته است؛ هر کدام بین 700 تا یک میلیون تومان. طبیعتا قیمت دخترها کمتر از پسرها بوده است.
با تاکسی از محلههای فرودست و فقیرانه شهر میگذریم و وارد منطقهای به نام «حلبیآباد» میشویم. فقر در کوچه پس کوچههای این جا بیداد میکند. بیشتر خانهها حتی در ورودی ندارند و با یک تکه پارچه کهنه و مندرس از فضای کوچهٔ پر از لای و لجن جدا میشوند.
انگار این جا نه خانهها هویت دارند، نه آدمها. وارد سرپناهی میشویم که هیچ شباهتی به خانه ندارد. در یک اتاقک دود گرفته و نیمه تاریک، زنی وول میخورد که گویا 40 ساله است اما به نظر ۶۰ ساله میرسد. به داخل دعوت میشویم.
مردی که آن جا است، میگوید تا مقداری پول ندهم، از گفتوگو خبری نیست.
زن می گوید شوهرم است و قصهاش را این گونه روایت میکند: «در خانوادهای بزرگ شدم که برادرانم و پدرم همگی به درد اعتیاد میسوختند. پدرم پای منتقل مُرد و یکی از برادرهایم نزدیک به ۱۰سال است به جرم خرید و فروش مواد مخدر در زندان است. فقط ۱۸ سالم بود که مرا به اجبار و بدون این که بدانم قرار است با چه کسی همبستر شوم، به عقد یکی از هم منقلیهای پدرم در آوردند.
خوشبختانه سه فرزند اولم پسر بودند و ناچار نبودند رنجهای زنانه خودم را از نو تجربه کنند. اما فرزند چهارمم دختر بود و شوهرم زمزمه فروش بچه را به راه انداخت. من حتی فکرش را هم نمیکردم که او بخواهد این تهدیدش را عملی کند یا فروش دخترم جدی باشد. نوزادم چند روز بیشتر نداشت که یک روز صبح همسرم با مرد دیگری وارد خانه شد و او را به زور از آغوشم بیرون کشید. گریهها و ضجههایم فایدهای نداشتند. او را به مرد غریبه تحویل داد. فقط مابین حرفهای آنها شنیدم که مرد غریبه از یکی از شهرهای اطراف اصفهان برای خرید نوزاد ارزانتر به جنوب آمده است.
بسیار ناآرام بودم، در حالی که شوهرم بابت دریافت 700 هزار تومانی که میتوانست پای منقل دود کند، سرحال آمده بود. بعد از آن اتفاق، به این روش برای کسب درآمد بیشتر فکر میکرد. وقتی دوباره باردار شدم و این بار فرزند پسری به دنیا آوردم، فقط چند روز نوزادم را در آغوشم گرفتم. یک روز که به حمام رفته بودم، وقتی برگشتم دیدم کودکم نیست. این بار شوهرم او را گویا قبل از به دنیا آمدنش به مبلغ یک میلیون تومان پیشفروش کرده بود.
بار سوم، واسطه بین شوهرم و خریدار، یک معلم بود. «علی» آقا به دوستش قول داده بود برایش نوزادی را از عشایر عرب شادگان خریداری کند. از طریق واسطه با شوهرم آشنا شده و در این مورد با هم به توافق رسیده بودند.
یک روز آنها با هم به خانه ما آمدند. آقای معلم چند کیسه پلاستیکی میوه و شربتهای تقویتی دستش بود. من فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد. گریه کردم، التماس کردم و قول دادم به محض فارغ شدن، کار پیدا کنم و هزینه نوزادم را تامین کنم. گفتم قول میدهم هیچ دردسری برایشان نداشته باشد. آقای معلم با دلخوری از خانه خارج شد و روز بعد پیغام داد که از خریدن بچه منصرف شده اما همان شب شوهرم مرا به خاطر این که جلوی خریدار ضجه و گریه و زاری کرده بودم از خانه بیرون انداخت. خانوادهام مرا نپذیرفتند. گفتند با لباس سفید رفتهام و تنها روزی میتوانم به خانه پدرم برگردم که کفن پوش باشم.
در نهایت، به خاطر دربه دری و بیجا و مکانی بچههایم، برای فروش بچه رضایت دادم. شوهرم به دنبال واسطه فرستاد. آقای معلم همراه با دوست خریدارش به خانه ما آمدند و بعد از یکی دو ساعت چک و چانه زدن، جنین را به مبلغ یک میلیون تومان معامله کردند. خریدار حاضر نمیشد همان موقع پول را بپردازد. او میگفت شاید بچه بمیرد. آنها ۳۰۰ هزار تومان به عنوان پیش پرداخت به شوهرم تحویل دادند و رفتند.
وقتی نوزادم به دنیا آمد، مرد خریدار به همراه همسرش بچه را دم در زایشگاه از من تحویل گرفت. بعدها شنیدم شوهرم آنها را تعقیب کرده و تا شش ماه برای گرفتن شناسنامه نوزاد از آنها اخاذی میکرده و به بهانههای مختلفی از آنها پول میگرفته. در نهایت آن خانواده برای فرار از دست آزار و اذیت همسرم، بیسر و صدا از خوزستان متواری شدند. »
در میان برخی از طایفههای عربنشین جنوب ایران، باردار شدن و زاییدن کودک برای قوم یا خویشی که به هر دلیل مشکل فیریکی دارد، امر رایجی است. مادر کودک تصمیم گیرنده سرنوشت او نیست.
در چنین شرایطی، وضعیت کودک تحت نظارت اعضای نزدیک و دور فامیل چندان هم نگران کننده نیست. مادر نوزاد گرچه نمیتواند در مورد سرنوشت نوزادش تغییری ایجاد کند اما از راه دور نسبت به سلامت کودکش اطمینان دارد. اما بخش دردناک ماجرا، وضعیت مادری است که بچهاش را به قیمت نازلی به یک مسافر یا غریبه پیش فروش میکند و نسبت به سرنوشت او اطلاعی ندارد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
:(