close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

چشمهایت به کار این پنجره بسته نمی آمد علیشاه

۱۵ اسفند ۱۳۹۲
بلاگ میهمان
خواندن در ۳ دقیقه
چشمهایت به کار این پنجره بسته نمی آمد علیشاه
چشمهایت به کار این پنجره بسته نمی آمد علیشاه

حالا چند روزی فیس بوک پر می‌شود از عکس‌های علیشاه. حالا همه می‌گردند دنبال آلبوم‌های قدیمیشان تا یک عکس مشترک پیدا کنند با علیشاه. همه می‌آیند خاطراتشان را تعریف می‌کنند. علیشاه هنوز هم ساکن سردخانهٔ بیمارستان فیروزگر است و حالا همه‌مان صاحب­عزا می‌شویم ولی کسی نمی‌گوید چرا در آن روزهای آخر زندگی‌اش این مرد آن همه بهم ریخته بود؟ و به حال خودش‌‌ رها شده بود؟ چند ماهی هم که بگذرد شور‌ها سرانجام جایش را به سردی خاک می‌دهد و فقط ردی از نگاهش برایمان باقی می‌ماند. آن جور که خودش می‌گفت:

سراسیمه اسبی که مرگ سوارش را دیده است / بر تارک کوهی شیهه می‌کشد تا افسانه شود

چشمهایت به کار این پنجره بسته نمی آمد علیشاه

حالا همه افسوس می‌خورند که روزهای آخر حال ندار بود. روزگار خوشی نداشت. درمانده بود. از مرگ حرف می‌زد و از شعر شاملو و مردنی دلخواسته در اوج. وهمه هم خودشان را سرزنش می‌کنند که‌ ای کاش جدی‌تر گرفته بودند این تلونات روحی‌اش را. علیشاه هم رفته. زندگی غربال دستش گرفته دانه درشت‌ها را سوا می‌کند و باج می‌دهد به مرگ. آنهایی را که تاب این دنیای رنگارنگ بدلی را ندارند و آهنگ‌های قدیمیشان دیگر فراموش حنجره هاست را دو دستی هدیه می‌کند به مرگ.

وقتی برای گرفتن رونمایی کتابم در مانده بودم به علیشاه زنگ زدم. او غالبا نه نمی‌گفت. گفتم کتابم بی‌صاحب مانده است. کتاب را خواند و چنان درگیر قصه‌های تلخ و مرگ جاری در آن شد که تا مدت‌ها ر‌هایش نمی‌کرد. گفت من برایت رونمایی می‌گیرم. هر روز زنگ می‌زد برایش شده بود یک دلمشغولی تازه و مجدانه پیگیرش بود. من مانده بودم خجل از این همه تماس و هزینه. می‌گفت من بچه پاپتی‌‌ همان خانواده کارگری میانکوهم. هر دومان مال یک ولایتیم. از آن دسته آدم‌هایی بود که مرامشان دیگر جزو فسیل‌های روزگار شده.

سازش نمی‌کرد. می‌گفت کتابم را نمی‌دهم ارشادی‌ها شرحه شرحه‌اش کنند. ارشاد هم البته قصد مجوز دادن نداشت. انگار از اول هم بر سر اسم علیشاه سازشی نبود. شاید برای همین هم بود که دفترهای شعر‌هایش حتی در سال‌های ۵۷ تا ۵۹، نه با اسم خودش که با نام مستعار «بهار آقا» و «عین مولوی» منتشر می‌شد.

شاید برای همین هم بود که آخرین کتابش «کاملا خصوصی برای آگاهی عموم» با نگاهی ژرف به مسائل اجتماعی و سیاسی این روز‌ها و متاثر از دنیای پیرامون‌اش، پیش از اینکه «ناکجا» آن را رسما چاپ کند، به طور غیررسمی بین شعرخوان‌ها و شعردوست‌ها دست به دست می‌شد.

من که عکس مشترکی با تو ندارم که نمایشش بدهم. و فکر می‌کنم به اینکه شاید برای مردنت زود نبود علیشاه. می‌دانم از دنیا و وعده‌های تکراری‌اش و آن همه مترسک جالیزش دلخسته بودی. چشم‌های تو به کار این پنجره بسته نمی‌آمد. کسی نبود تا کفتر‌ها را برقصاند در هفت سالگی‌ات.... پس برو مرد. سفرت به سلامت

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان آذربایجان غربی

پاس‌کاری سازمان‌ها/ زن آواره در پارک ساعت ارومیه در انتظار کمک

۱۵ اسفند ۱۳۹۲
خواندن در ۱ دقیقه
پاس‌کاری سازمان‌ها/ زن آواره در پارک ساعت ارومیه در انتظار کمک