غصه نخور
یکسالی که بگذرد انگار در پیراهن پروانگی مادرت از اول هم نزاده بودی
فرزانه مرا ببخش. با واسطه با هم گپ زده بودیم ولی قولم را از خاطر نبردهام. باید به پدر شوهرت زنگ میزدم. اما نتوانستم برایت کاری بکنم. هر روز که میگذشت و به سیزدهم نزدیک میشدیم هی در گوشم این واژه زنگ میزد سیزدهم، سیزدهم، سیزدهم... نمیخواهم باور کنم که سیزدهم همان روز منحوس است. من به این قرارداد اعتبار نمیدهم. میتوانست سیزدهم روز عفو و بخشایش باشد. میشد روز زندگی تازهات باشد. مددکارت میگفت باز هم حال و روزت بهم ریخته است. میگفت تو با «معصومه قلعه جهی» فرق میکنی، میگفت تو پس افتادهای. میگفت تو با همه قلبت از آنچه اتفاق افتاده پشیمانی. از مرگ میترسی. میخواهی زندگی کنی. دائم زیر سرمی. میگفت «مهرههای نازک پشتت از حس مرگ تیر میکشند»
امروز پنج صبح از خواب میپرم. به مددکاری زندان زنگ میزنم. زنگها هم قصههاشان را گم کردهاند. انگار اینجا ایستگاه کوچ پرندگانی است که آمدهاند آخرین آوازشان را بخوانند و بمیرند.
من از عکس گلدوزیهایت، از درون تک تک آن گلهای شیپوری حس زندگی را فهمیدم. اما گاهی برای زنده ماندن دیر میشود فرزانه و دیگر سالهای تو بیصاحب مانده است، شبهایت و روزهایت، بیآفتابی که دیگر فقط برمی تابد بر گورت.
فرزانه کودکیهامان را یادت هست؟ آن وقتها باران جور دیگری میبارید. یکریز و زیبا. شرشر آب از ناودانهای حلبی کهنه و شلپ و شلپی که از روی پشت بام کاهگلی میآمد و گلبوتههای ریزی که روز بعدش جا به جای روی پشت بام سبز میشد.
شب که میشد بوی کاهگل بود و آسمان بیانتها و با شکوه و ما درشتترین ستاره را نشانه میکردیم و فکر میکردیم ستاره اقبال ماست. ما یک بغل ستاره داشتیم و به غلط فکر میکردیم سعادتمند و خوشبختیم. نمیدانستیم زندگی برای روزهای نیامدهمان چه در آستین دارد؟
اما تو هر جورش را که فکر میکردی باز هم تصورش را میکردی یکروز سرد اسفندماه، سپیده سحر ببرندت بالای دار و آویزانت کنند مثل آونگ آنجا بمانی؟ لحظه آخر بین آدمهایی که دور و برت را گرفتهاند ملتمسانه دنبال دخترت بگردی. شاید دم آخر دلشان سوخته باشد «فاطمه» را هم با خودشان آورده باشند؟
من به پدر شوهرت زنگ زدم فرزانه. چندین بار تلفن را خاموش کرد. پرخاش کرد. وقتی سماجتم را دید گفت، هیچ راهی برای بخشش تو وجود ندارد. گفت خودش چهارپایه را زیر پایت میکشد. گفت هرگز تو را نخواهد بخشید.
زنگ میزنم اما آقای خرمشاهی ناندارد جوابم را بدهد. میگویم فقط یک کلمه بگویید. دخترش را دم آخر دید؟ شما کنارش بودید؟ آرام مرد؟ توانستید دستش را بگیرید و بگویید که نترسد؟ او را کشان کشان بردند یا با پای خودش رفت؟
فرزانه همه چیز از آن روزی شروع شد که پنجرهات را رو به کرانه اشتباه گشودی. رو به دیواری که انتها نداشت. حالا بخواب. اینجا هیچ کس بیادش نمیآید که چطور میشود از نو عاشق شد. ما همهمان راه عشق را گم کردهایم. چند روزی، ماهی یا سالی که بگذرد من هم میروم و آخرین کلماتم روی پیراهن دخترم جوانه میزند..... و دیگر حتی عطر تنم هم ردی بر جای نمیگذارد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر