گفته میشود که اگر بخواهیم به آینده پی بریم، ابتدا باید بر گذشته واقف باشیم. فردی که به فراموشی مبتلا باشد در خیابانها بدون هیچ هدفی سرگردان است. ابداً نمیداند چه کسی است و به کجا باید برود. از طرف دیگر، فردی که در دام گذشته گرفتار ماند، هر روز مسیری یکسان را میپیماید. او مسیرهای دایره واری را طیّ میکند، امّا در قفس خودساختۀ روزمرّگی و یکنواختی احساس امنیت میکند. پس نه باید گذشته را فراموش کنیم، و نه باید سبب دلمشغولی مان کنیم. بلکه، باید نیروهایی را که سبب شکل گرفتن ما شدهاند دریابیم تا بتوانیم برای آینده برنامهریزی کنیم. از این لحاظ، تاریخ نقشهای از گذشته است که رسم میکنیم تا بتواند راهنمای ما در سفری به آینده باشد.
البتّه هیچ واقعیت تاریخی واحدی وجود ندارد. ممکن است واقعیات عینی باشد. امّا آنچه اهمّیت دارد نحوۀ تعبیر و تفسیر آنها است. بطور مثال اگر دربارۀ سلطنت ناصرالدّینشاه بنویسیم، آیا اهمّیتی دارد که شرحی از دیدگاه امیرکبیر باشد و یا از دید زنان صیغهای بسیارش؟ آنها چگونه تجربیات خود را به نحوی متفاوت ثبت میکردند؟ و چه از دید آخوند؛ یا تاجر؛ یا زارعی که در مزارع زحمت میکشد؛ یا فرد بابی که از قتل عامها جان سالم به در برده است؟ دنیا در آن زمان در نگاه هر یک از آنها چگونه به نظر میرسید؟ آیا تجربۀ مشترکی وجود داشت که از واقعیات فوقالعاده متفاوت آنها فراتر برود؟ و وقتی شرایط فعلی خود را میسنجیم محتملاً با چه کسی خودمان را مشابه یا یکسان مییابیم؟
اگرمیدانیم هیچ واقعیت تاریخی واحدی وجود ندارد، چگونه میتوانیم از گذشته درس بگیریم و آیندۀ بهتری بسازیم؟ میتوانیم حدس بزنیم که اگر دو ایرانی دریک اطاق بودند، ده عقیدۀ متفاوت دربارۀ تاریخ ما داشتند! اسلامگرایان میگفتند که خمینی قهرمان است و رضا شاه شریر و تبهکار. سلطنتطلبان با شور و حرارت عکس این مطلب را بحث و استدلال میکردند. ملّیگرایان مصدّق را به عنوان قهرمان میستودند امّا چپگرایان میرزا کوچک خان را جلوهای عظیم میبخشیدند. طرفداران حقوق زنان تمام این اشخاص را به عنوان نمادهایی از مرد سالاری مردود میشمردند و به جای آنها، از فروغ فرّخزاد تحسین و تمجید مینمودند.
مشکل این سناریو این نیست که عدم توافق وجود دارد. مسأله این است که همه فریاد میزنند و کسی گوش نمیدهد. بدون گوش کردن، سخن گفتن، بیماریهای ما را درمان نمیکند. چرا که قبل از شروع به آینده ای بهتر نیاز به گفتمان ملی بنابر مبانی کرامت انسانی داریم.
اگر واقعیت تاریخی انکارناپذیری وجود داشته باشد، واقعیت رنج و عذاب است. ملّت ما رنج دیده است. هزاران هزار تن از ایرانیان بیگناه اعدام شدهاند. تعداد به مراتب بیشتری یا شکنجه شده یا در زندان به سر برده اند. افراد بسیاری تبعید شدهاند. هر مصیبتی با داستانی همراه است. هر قربانی نامی دارد، پدر و مادری، برادر و خواهری دارد، دوست دوران کودکی یا همکلاسی دارد. هیچکس در امان نیست، حتّی شکنجهگری که انسانیت خودش را انکار میکند.
اگر یک نکته دربارۀ گذشتۀ ما وجود دارد که باید در میان گذاشته شود؛ اینست که باید درک کنیم رنج و عذاب چگونه آگاهی ملّی ما را شکل بخشیده است. روانشناسی به ما می آموزد، کودکی که در معرض خشونت بوده باید تحت درمان قرار گیرد تا شفا یابد. وقتی کسی در هم شکسته، مقصود از شفا این است که تمامیت وجودش باز ساخته شود. گوش کردن همدلی و احساس رنج فرد دیگری است. ایجاد فضایی است که در آن میتوانیم انسانیت خویش را دریابیم و آیندهای متفاوت را تعریف کنیم. با توجّه به خشونتی که به عنوان یک ملّت، چه قربانی، چه مرتکب، وچه تماشاچی، تجربه کردهایم نیاز به درمان جمعی داریم؛ تا به جای چرخههای بی پایان انتقام و خشونت، عدالت و آشتی و اتحاد برقرار شود.
برای آیندۀ ایران، واقعیت رنج و عذاب به چه معنی است؟ امید برای آیندۀ بهتر در این رنج و عذاب در کجا قرار دارد؟ پاسخ ما در صدای صادق مادران دل شکسته است که فرزندان خود را از دست داده اند. مانند مادران خاوران یا مادران پارک لاله که از نوعی دیگر از قدرت سخن می گویند. مثل مادران پلازا د مایو آرژانتین که شجاعانه در مقابل دیکتاتوران نظامی ایستادند و خواهان عدالت در نیابت از فرزندان مفقودالاثرشان شدند. چه قدرتی میتواند در راه یک مادر داغدیده بایستد؟
نظر شما را به عصمت وطن پرست جلب می کنم. او یکی ازتقریبا صد شاهدانی بود که در دادگاه مردمی ایران ، یک کمیته حقیقت جوی بی سابقه، که در لندن و لاهه در سال ۲۰۱۲ در پاسخ درخواست مادران خاوران بر پا شده بود حضور یافت. هدف دادگاه این بود که حکایات قربانیان با ایرانیان و عالمیان در میان گذاشته شود تا از گذشته درس بگیریم و آیندهای بهتر بسازیم.
در این دادگاه یک لحظه فراموش نشدنی بود که قدرت رنج و همدلی را در شفا دادن ما به عنوان یک ملّت، و نشان دادن راه به سوی آیندهای متفاوت را به ما نشان داد. موقعی که شهادت تکان دهنده مادرعصمت در مورد چندین اعضای خانواده اش که در تابستان ۶۷ اعدام شدند بیان میشد، سیل اشک از چشمهایش سرازیربود. تقریبا همه اشخاصی که درسالن حضور داشتند همراه او گریه میکردند: اصلاحطلبان سبزو سلطنت طلبان، چپگرایان و ملّیگرایان، کرد و عرب، مسلمان و بهائی و غیره. گویی تمامی ملّت ایران در آن سالن حضور داشتند و همه درد و رنج مادر عصمت را درک میکردند. کسی نپرسید که آیا خواهرزادۀ یازدهسالهاش که همراه با پدرش به دار آویخته شد به کدام عقیده و دیانتی اعتقاد داشت. سکوت مطلق بر سالن حاکم بود. فقط غم یک مادر بود و بس. آن لحظه ای دردناک بود امّا زیبایی خاصّ خود را نیزداشت. لحظهای از انسانیت مشترک بود. نگاهی به آینده بود، وقتی که تفاوتهایمان رنگی کمتر از یکی بودنمان را به خود خواهد گرفت.
آینده ما بر مبنای نفت یا غنیسازی اورانیوم نیست. آزادی ما در دست یک ناجی آسمانی نیست. ثروت ما، قدرت ما، آزادی ما، در پی بردن به این نکته است که ما یک ملّتیم، یک مردمیم، از سرنوشت مشترکی بهره برداریم، به نحوی تفکیکناپذیر وابستگی متقابل به یکدیگر داریم، بخشی از عالم انسانی بزرگتری هستیم. ما ملّتی رنج دیده هستیم. امّا رنج مزبور یادآور ذات انسانی ما نیز هست. در گوش دادن به فریاد مادرْ عصمت، در احساس درد او، متذکّر شدیم که به عنوان یک ملّت که هستیم، گذشتهای به ما یادآوری شد که باید پشت سر بگذاریم، و آیندهای که باید بسازیم.
برای فهم قدرت رنج به زندگی مردی نگاه کنیم که سالهای زیادی را به علّت آرمانهای عدالت و کرامت انسانی در زندان به سر برد. او در خاطراتش نوشته است:
"زندان بهترین مکانی برای شناخت خویشتن است... صداقت، صمیمیت، سادگی، فروتنی، سخاوت، آمادگی برای خدمت به دیگران، صفاتی که به آنها هر کسی میتواند دست یابد،– مبنای حیات روحانی هر فردی است."
و زمانی که بعد از۲۷ سال تلخ از زندان رهایی یافت نوشت: "موقعی که از در زندان خارج شدم و به طرف دروازهای قدم برداشتم که به آزادی من منجر میشد، میدانستم که اگر تلخی و بیزاری را پشت سر نگذارم، هنوز در زندان به سر میبرم." این مرد، انسانی بزرگ و توانا بود زیرا گذاشت تا رنج و عذابش او را رهبری در میان مردمان و ملّتها کند، و رهبریاش بر پایۀ انسانیتش بود نه ثروت و مقام و خشونت. این مرد نلسون ماندلا بود. او قهرمانی بود که به آیندهای بهتر برای افریقای جنوبی که زمانی غیر قابل تصوّر بود واقعیت داد؛ بدان علّت که اجازه نداد رنج و عذابش باعث انکارانسانیتش شود.
بیایید نگاهی هم به قهرمانان خودمان، مانند نسرین ستوده، بیاندازیم. او در نامه ای که در زمان حبس از زندان برای دختر کوچکش نوشته با اتکا به نفس می گوید:
"سختیهایی كه خانواده ما و بسیاری از موكلانم طی سالهای اخیر تحمل كردهاند، بینتیجه نیست. عدالت درست در همان زمان كه از او كاملا قطع امید كردهاند، از راه میرسد. همان هنگام که اصلاً انتظارش هم نمی رود، از راه میرسد... اگر بابت پروندهام از بازجویان یا قضاتم ناراحت و دلتنگی، با نوای كودكانهات برایشان آرامش طلب كن تا شاید از این راه، ما نیز به آرامشی شایسته دست یابیم."
باید کمی مکث کرده و بپرسیم، در حقیقت چه کسی قدرتمند تر است؟ نسرین ستوده یا شکنجه گرانش؟
همچنین هم زندانیان خانم ستوده، هفت تن بهاییان ایران، که تا کنون شش سال را بدون عدالت در زندان به سر برده اند را به یاد آریم. آنها در نامه اخیرشان به آقای روحانی، رئیس جمهوری اسلامی در باره پیش نویس منشور حقوق شهروندی با اطمینانی خاص در مورد "مسئولیت اخلاقی عمیق که نسبت به وطن خود علی الخصوص نسبت به جوانان این مرز و بوم" سخن می گویند و اظهارات خود را به گفتمان ملی حقوق بشر می افزایند. پس زندانی حقیقی کیست؟ هفت تن عزیزی که علیرغم تمام رنج و درد، هنوز با قلوبی پر از عشق، آرزوی خدمت به وطن خود را دارند؟ یا ستمگران آنان که قلبشان مملو از ظلم و نفرت است؟ در این میان، شجاع و قدرتمند چه کسی است و ترسو و ضعیف چه کسی؟
وقتی به گذشته میاندیشیم که تعریفی مجدّد از ایرانی بودن بیابیم، از این مثال و سرمشق الهام میگیریم که رنج و درد چگونه میتواند افراد بشر را متحوّل ساخته و بهتر نماید؛ آیندهای را در نظر مجسّم کنیم که در آن قدرت و رهبری به کسانی تعلّق دارد که بدون تسلیم و فدا کردن انسانیت خویش، هر دردی را تحمل کرده اند. تاریخ مانند صفحه سفید تابلویی است که هنرمندان بسیاری، هر یک با تصویری از هنر خویش، هر یک با رؤیای خود از آینده، بر آن نقشی انداختهاند. موقعی که بر پهنۀ این تابلو نقش میافکنیم، ایران جدید را در نظر مجسّم کنیم که در آن افرادی مانند خانم ستوده و یا هفت بهاییان رهبران اخلاقی ما هستند زیرا روح آنها بر ارادۀ شکنجهگر غلبه مینماید. قدرت بخشش و شفا یافتن را می بینیم زمانی که نوریزاد بوسه بر پای کودک چهارسالۀ بهائی میزند زیرا والدینش صرفاً به دلیل باورهای دینی خود در زندان به سر میبرند. ایرانی نو را در نظر آوریم که در آن خانمی که در انتخابات آزاد به ریاست جمهوری رسیده با دسته گلی به قبرستان خاوران میرود و از سوی ملّت از مادران عزادارعذرخواهی میکند. در نظر مجسّم کنیم که زندان اوین به موزۀ اوین تبدیل میشود و کودکان مدارس به آنجا میروند تا گذشتۀ تاریکی را که ایرانیان پشت سر گذاشتهاند دریابند و از آن درس بگیرند. در نظر مجسّم کنیم بسیجی نگهبان زندان را که در مقابل کمیسیون ملّی حقیقتیاب به علّت صدماتی که به برادران و خواهران ایرانی خود وارد کرده ابراز پشیمانی میکند. تمامی این تصاویرکه امروزبه ظاهر باورنکردنی است در جای دیگر واقع شده است. امّا ابتدا باید بخشی از گفتمان ملّی ما شوند؛ بخشی از تصویرما از آیندۀ خویش گردند.
پس از رنجهای گذشته برای بارور ساختن بذرهای محبّت و انسانیت در میان خویش بهره گیریم و به محصول پرباری که ما را مردمانی عادل و سعادتمند، و رهبری در میان ملّتها خواهد ساخت، نگاه دوزیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
جالب و روشنگرانه بود!