مهتاب هدایت
سر و قیافهام به آدمی میماند که آمده به دوستش سر بزند، درِ خانهاش. همهی اجزای تصویر من در این کوچهی خلوتِ شهر همین پیغام را میرساند. میرسم جلوی ساختمان. شمارهی پلاک و واحد را از روی اساماس توی گوشیام دوباره چک میکنم. درست آمدهام. زنگ میزنم. در باز میشود. پلهها را میروم بالا. کنجکاو و کمی آرام، درست مثل آدمی که بار اول پا میگذارد توی یک ساختمانِ غریبه. در را که میبندم دیگر کسی نیستم که آمده به دوستش سر بزند، در ِ خانهاش. حالا یک مشتری هستم که اولینبار است سر و کلهام آنجا پیدا شده. زنگ واحد ۲ را میزنم. در باز میشود و صاحبخانه با لبخند میپرسد برای شوِ لباس آمدهام؟ میگویم نه، آمدهام کافه.
کافه بدون حجاب
صاحبخانه از معماری خاص خانهاش استفاده کرده و بخشی از خانه را تبدیل کرده به کافه رستوران. یک اتاق خانهی سهخوابهاش را هم اجاره میدهد به آنهایی که کار ِ دست درست میکنند و طراحی لباس. شال روی سرم را برمیدارم و پالتویم را آویزان میکنم و مینشینم پشت میز. روبرویم میز غذاخوری ششنفرهی گرد گذاشتهاند و دورش چند نفری نشستهاند به گپ و گفت دوستانه. یکی چای میخورد، یکی لوبیای داغ. میز کنار بخاری به نظر گرم میآید. کنارم هم سِت چهارنفرهی مبل راحتی گذاشتهاند با یک میز قهوهخوری قدیمی و پایهکوتاه. صاحبخانه منو را میگذارد جلویم. منوی تایپشدهای جمع و جور با قیمتهای کاملاً متوسط. چای لیوانی ۴ هزار تومان و ساندویچهای تست ۶ هزار تومانی. قهوه و شیرقهوه و دمنوش هم سِرو میکنند. رمز اینترنتشان را میگیرم و برای صاحب کافه تعریف میکنم که چهطور به واسطهی دوستی دیگر از این ایدهاش با خبر شدهام و مشتاق شدهام سر بزنم آنجا. میگوید: «من همیشه از آشپزی برای دیگران لذت میبردم. یه بار به دوستهام گفتم که جای این که بریم رستوران، بیایین خونهی من براتون غذا میپزم ولی پولش رو میگیرم. اون بار همهچی خیلی خوب برگزار شد و همون باعث شد تو کمتر از یک ماه دکور خونهام رو عوض کنم و تبدیلش بکنم به اینی که داری میبینی.»
کافهرستوران زیرزمینیاش اسم هم دارد. یک صفحهی خصوصی و پنهان هم در فیسبوک، با حدود صد نفر عضو از دوستهای دور و نزدیک خودش. همانها هستند که اجازه دارند یکی دو نفر از دوستهایشان را با خودشان ببرند کافه. معماری خاص خانه باعث شده مشتریهای اتاقِ هنرهای دستی بدون اینکه چشمشان به پذیرایی و ظاهر رستورانی آن بیفتد، راحت رفت و آمد کنند. «من دوستهای هنرمند زیاد دارم. اکثرشون همیشه مشکل داشتهاند برای اینکه کارهای هنریشون رو ارائه کنند. اجاره کردن سالن و گالری و اتاق توی مزونها و مغازه کار راحتی نیست. بچهها ترجیح میدن با کمترین واسطه کارهاشون رو ارائه بدن. ماها همه از طریق همین هنرهامون داریم زندگیهامون رو میگذرونیم. برای همین الان این اتاق خونهی من برای دوستهام و دوستهاشون جای خوبیه.»
ازش میپرسم نگران همسایهها نیست؟ این که خبردار شوند؟ یا دردسر درست کنند؟ میگوید اینجا همه هوای همدیگر را دارند، از مشتریها گرفته تا همسایهها. وقتی مشتریها و دوستانش آسایش همسایهها را به هم نمیزنند چرا کسی اعتراض کند؟ میگوید با همهی این حرفها، تعداد واحدهای ساختمان هم زیاد نیست و همسایهها همه مالک اند و قدیمی. همین همسایهها مشتری کارهای هنری هم هستند. از طرف دیگر تبلیغات نمیکند و دنبال زیاد کردن درآمدش هم نیست. و باز تأکید میکند که هیچ عکس و هیچ نشانی در جایی نیاورم. و من باز به او اطمینان میدهم و رهایش میکنم تا به کارش برسد. به چند مشتری دیگر نگاه میکنم که دور میزها نشستهاند. دخترها بدون مانتو و روسری. چایام را تمام میکنم، پول را میگذارم روی میز و میزنم از خانه بیرون. در خانه را که میبندم، درست شبیه کسی هستم که از خانهی دوستش آمده بیرون، بعد از چند ساعتی معاشرتِ آزاد و صمیمانه.
سینمای خانگی با طعم آبجوِ دستساز
دعوت شدهام به کانون فیلمی خصوصی که چند نفر از دوستهای سینماییام راه انداختهاند. چندنفری خانهای را رهن کردهاند و ویدیو پروجکشن زدهاند روی دیوار بزرگش. دور تا دور سالن بزرگ را هم مبلها و صندلیهای راحتی چیدهاند. یک گروه مخفیانه توی فیسبوک درست کردهاند برای آدمهای معتمد و دوستهای نزدیک و روزهای مشخصی از هفته برنامهی نمایش فیلم دارند، و البته که بدون سانسور. اول هفته برنامهی نمایش فیلمشان را در بین اعضا اعلام میکنند. روال سادهی هر برنامه این است: کسانی که میخواهند بروند تماشا، اعلام میکنند و پول ورودی را پرداخت میکنند و تمام. ورودی برای هر فیلم ده هزار تومان است و ظرفیت خانه یا همان تماشاخانهی زیرزمینی هم حدود سی نفر.
نیم ساعت زودتر از ساعت شروع پخش فیلم میرسم. چند نفری آمدهاند. روی میز غذاخوری کنار سالن لیوانهای یکبار مصرف و چند بطری دلستر ساده هست. بطری را که باز میکنم، بوی آبجو میزند زیر دماغم. به مزههای روی میز نگاه میکنم. یکی از دوستانم که از گردانندگان برنامه است و تعجبم را دیده و فهمیده، با خنده میآید سراغم: «اوائل تک و توک با خودشون خوردنی میآوردن. یکیدو بار هم دو سه تا از دوستهامون عرق آوردن سر فیلم دیدن. این شد که تصمیم گرفتیم قیمت ورودی رو کمی ببریم بالا، ولی خودمون آبجوِ دستساز بخریم و با مزههای مختلف بگذاریم سر میز. محدود هم هست که کسی مست نکنه.»
بیست نفری جمع شدهاند توی تماشاخانه. بدون تاخیر چندانی پخش فیلم شروع میشود. دو ساعت فیلم را در سکوت تماشا میکنم و همزمان آبجو دستساز را مزمزه میکنم و زیر چشمی آدمها را میپایم. فیلم که تمام میشود و چراغهای سالن را که روشن میکنند، گروههای کوچک دور هم شروع میکنند خوش و بش کردن. میروم سمت یکی از حلقههای سه نفرهای که در حال سیگار کشیدن اند و گپ زدن. میگویم بار اولم است که آمدهام و تازه به کانون پیوستهام. یکی از دخترها میگوید: «این جا واسه ما مثل سینماس. همهمون هر دفعه یه استرسی داریم که بریزن تو خونه و بگیرنمون... ولی همین استرس باعث شده صداش رو در نیاریم جایی. فکر میکنم همه همینطورن.» دوست دیگرش میگوید «به نظرت ده تومن بدی، هم روی پردهی سینما فیلم بیسانسور ببینی هم آبجو بخوری نمیارزه؟»
چند نفری که این خانهی بزرگ را اجاره کردهاند، از اتاقهای خانه به عنوان دفتر کارشان استفاده میکنند. اجارهی خانه را از همین کانون فیلم در میآورند. از تماشاخانه که میزنم بیرون، فیلمدیده و کلهگرم فکر میکنم شاید بد نباشد دفعهی بعد با خودم یک تشت پاپکورن هم بیاورم.
گالری خانگی
یکی از دوستان نقاشم اساماس میفرستد که نمایشگاه گروهی خصوصی گذاشتهاند با چند نفر دیگر و دعوتم کرده برای افتتاحیه. آخرِ آدرس فقط به پلاک و شمارهی زنگ میرسم، نه اسم گالری. باز هم در خانهای هستم با کاربری متفاوت و این بار، جایی برای ارائهی آثار هنری. دیوارها نورپردازی شده است و تابلوها آویزان اند. کنجکاو میشوم با مسئول گالری خانگی حرف بزنم. دو سال است به راه است. میپرسم چی شد به همچین فکری رسیدی؟ میگوید «سانسور» و میخندد. و بعد تعریف میکند که چه طور بعضی ایدههای جسورانه جایی برای ارائه نداشتهاند و چه طور بعضی پرفورمنسهای مدرن در گرفتوگیر سانسور و سرکوب در فضای رسمی و قانونی امکان اجرا شدن ندارند. بعد هم با حوصله، عکسها و فیلمهایی نشان میدهد از بعضی برنامههایی که قبلاً در آنجا اجرا شده است.
میگوید چند باری نمایشگاه عکس Nude (برهنه) هم برگزار کردهاند و کارها اتفاقاً خیلی هم جذاب بودهاند و حرفهای. میپرسم فروش هم دارند؟ دارند. اینطور که تعریف میکند، روندی که هنرمندان طی میکنند، فرقی با مراکز هنری قانونی ندارد. جز این که بخش نظارت و سانسورش حذف شده. «خصوصی و زیرزمینی بودن اینجا قطعاً روی تعداد مخاطب اثر میذاره، ولی اون قدر نیست که باعث بشه هنرمندا از خیر همچین امکانی بگذرن.»
کسی که توی اتاق کنارمان بود، از خانهی دیگری خبر داد که آنجا هم نمایشگاههای خصوصی برگزار میشود و حراجهای هنری دارند. «اون جا هرچند ماه یه بار حراج برگزار میشه. خیلی از هنرمندهای تجسمی کارهاشون رو میآرن اون جا. پذیرایی هست، نوشیدنی هست و همون شب هم کارها فروخته میشن.» شمارهی صاحبِ آن خانه را میگیرم که برای یکی از برنامههای بعدی ازش خبر بگیرم.
قبلاً اگر گفته میشد «زیرزمینی» آن هم اغلب برای موسیقی، حالا دیگر نه فقط موسیقی ست، نه فقط زیرِ زمین؛ از کافه و شو لباس و نمایش فیلم هست تا نمایشگاه عکسهای عریان، آن هم در پشت دیوارهای خانههای تهران و لابد شهرهای بزرگ. پشت دیوارهای این شهر انگار ماجراهای اینطوری تمامی ندارد. سر یکیشان را که بگیری، به یکی از دالانها که برسی، دنیایی تازه جلوی رویت سبز میشود. انگار که شهری دیگر در دل تهران بزرگ هست که نفس میکشد. تهران پریم. شهری که هنر دارد، اقتصاد خودش را دارد، آدمهای خودش را دارد، سانسور ندارد و اصلاً هم به نظر نمیرسد قصد حرکت اعتراض سیاسی داشته باشد. فقط میخواهد بدون محدودیت زندگی کند.
------
عکس مطلب تزئینی است. از: نخستین شو لباس زنانه در شهرستان سیرجان
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر