دوست دارید بچه شما چه نوع مدرسهای برود، چه درسی بخواند و در چه محیط آموزشی رشد کند؟ دوست دارید همکلاسیهایش چه گونه بچههایی و از چه خانوادههایی باشند؟
بیراه نگفتهایم اگر یکی از بزرگترین دغدغهها و نگرانیهای پدر و مادرهای امروزی را آموزش فرزندان بدانیم. آموزش و مدرسه این روزها دیگر آمادگی برای فردا نیست، مسابقهای است برای گریز از فردایی نامعلوم.
در این رقابت نفسگیر، بسیاری هستند که ازهمان ابتدا قید مسابقه را میزنند، شاید پولشان نمیرسد یا اصلا خبردار نشدهاند که مسابقهای در جریان است. در مقابل، گروهی هم هستند که لازم نیست خیلی نگران باشند، چون آموزش خوب را میخرند. در این میان، میمانند گروه بزرگی از پدر و مادرها که باید بین شادی امروز و سرمایهگذاری برای اطمینان از فردای بهتر، یکی را انتخاب کنند؛ مدرسه خوب، معلم خصوصی، کلاس زبان، کلاس موسیقی.
اما ظاهرا یک چیز را مسلم فرض کردهایم؛ بچههای ما آدمهای خوبی از آب درخواهند آمد. شاید هم خیلی مهم نیست. مهم موفقیت کاری است و پول. شاید هم مثل خودمان دربیایند با همین نگاهی که ما به محیط اطراف خود داریم.
نویسنده وبلاگ «چپ کوک» هم به نظر میرسد نمیداند چه کار باید کرد. میداند که یک جای کار میلنگد، ولی دست آخر به این نتیجه میرسد که ایراد در آن جایی نیست که به نظر میآید.
او قصه دو روزش را برای ما میگوید؛ از صبحی که با مدرسهای در ولنجک شروع میشود و ظهری که در مدرسهای دیگر پایان مییابد همراه با صفحاتی از رمان «زمین سوخته» احمد محمود.
پاسخش به دعوت به کار در آن مدرسه منطقه یک این است که ترجیح میدهد وقتش را برای «بچه پولدارها» نگذارد، ولی جوابی که از آدمی مثل خودش میشنود این است که «ببين من احساسات انسان دوستيات رو ميفهمم ولي تو فكر كن كه پول اين مملكت بعدا دست اين بچههاست. اگه اينا يه چيزي از فرهنگ بفهمن، با ابزاري كه دستشونه، خيلي بيشتر از اون بچههايي كه تو ميخواي بهشون درس بدي، تاثير گذارن.»
در آن ظهری که قصه تمام میشود، آغاز یک مکالمه سبب میشود که به یک باره فکر کند همدل پیدا کرده است. معلم ورزش هم به نظر میرسد از این ذهنیت «پول همه چیز است» کلافه است. واقعا آیا همه چیز تولید آدمهای درسخوانده است یا تولید آدم؟ آیا مهم است که بچهها در یک محیط گزینشی که پول در آن کیفیت تحصیل را مشخص میکند، رشد نکنند؟ آیا مدرسه دولتی این قدر بدتر از مدرسه خصوصی است؟ به این جا که میرسد، معلم ورزش انگاری تیر خلاص را میزند:« آره خب. اين كه درسته. وقتي مادر بچهها ميان دم در، ميبينم هيچ شباهتي به من ندارن. همه خانوماي سانتي مانتال مانيكور كرده، پشت ماشيناي شاسي بلند. معلومه همهشون خونه دارن. اينا كجا و من فرهنگي كجا. معلومه تربيت ماها با هم فرق ميكنه. ولي به قول يكي از دوستام، حساب بد و بدتره. داشتم بهش همينا رو ميگفتم. گفت بالاخره چاره نداريم. فكر كن بچه تو كنار دست يه پولدار بشينه بدتره يا كنار دست يه بچه افغاني. ديدم راست ميگه.»
نویسنده «چپ کوک» کم میآورد:« راستی تقصیر بچه افغانیها در این جا چیست؟ آنها که حتی عملا اجازه هم مدرسهای شدن با بچههای ایرانی را ندارند! چرا کلیشه میسازیم؟ یک طرف پولدارها را داریم، انگار که اخلاقیات و پول دو کفه یک الاکلنگاند و آن طرف "بچه افغانی"، انگار که فقر با ملیت میآید!»
قصه به این جا ختم میشود:«بايد ما طبقه متوسطيها، مسابقهاي ترتيب بدهيم و مراتب نفرتمان را مرتب كنيم. ببينيم بچههاي نازنينمان بعد از پولدارهاي دزد و افغانيهاي مادرمرده، با چه گروه ديگري نبايد هم كاسه شوند. ببينيم اگر اسلحهاي دستمان بيفتد، به سوي چه كساني نشانه خواهيم رفت و اگر آشوويتسي علم كنيم، ستارههاي كاغذي را روي بازوي چه گروهي نصب خواهيم كرد.»
ولی نویسنده مهمترین حرفش را بالاتر زده است:«چند منطقه پايينتر از دامنه البرز، دنبال جماعتي رفتم كه كارهاي من ميتوانست برايشان جذاب باشد اما انگار آدمهاي آشناي ذهن من دود شده و رفته بودند هوا. "پولدارها" از ارتفاعات پايين آمده بودند و آرام آرام شهر را تسخير ميكردند.
امروز دیگر "پولدارها" دیگر اشاره به ویژگیهای اخلاقی و نگاه اجتماعی که همراه با پول میآید نیست، اشاره به خود آن ویژگیها است؛ جدا از پول، اشاره به آدمهایی که معیارهایشان دیگر یکسره فرق کرده است.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر