شایا گلدوست
«هانا ارسطو»، زن «ترنس»، مددکار اجتماعی، مشاور و کنشگر حوزه «کوییر» و زنان. او در تهران دانشجوی تئاتر بود و کنشگری و آگاهسازی در زندگی وی نقش پررنگی داشته و دارد. ۱۱ سال پیش ایران را ترک کرد و اکنون در آلمان زندگی میکند.
با وجود سختیهای زیاد تبعید، هانا ارسطو همچنان به حمایت و فعالیت خود با شجاعت بیشتر و دادن هزینههای مضاعف در جهت رساندن صدای حاشیه راندهشدگان ادامه داده است. او این روزها از حمایت خود از جنبش «من_هم» در اعتراض به تعرضها و تجاوزهای جنسی و جنسیتی میگوید: «این جنبش برای همه نویدبخش است و تلاشیاست در جهت آگاهسازی و برابری. خاطرات مشترکی که در نوشتههای دوستانم خواندم، به من این شجاعت را داد تا کمی راحتتر بتوانم تجربیاتم را بیان کنم.»
هانا ارسطو در مرور خاطرات خود به سالهای ۱۳۸۵ برمیگردد؛ سالهایی که در دبیرستان «رجایی» خیابان «پاسداران» تهران درس میخواند. با اینکه آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت اما یادآوری آن روزها او را با احساساتی همچون هیجان، ترس، لذت، عشق، تهدید، دعوا، تنبیه، خشونت، تعرض، تحقیر، تجاوز و... مواجه میکند. او از تجربههای تلخ دوران تحصیل اینگونه میگوید: «همیشه دوست داشتم بهترین خودم را زندگی کنم اما اتفاقات آنچنان جای خود را در زندگی محکم میکنند که تا سالها میتوانی تأثیر آن را بر زندگی و تصمیمگیریهایت ببینی. این تجربههای تلخ برای من در زندگی تبدیل به مانعی بزرگ شدند؛ مانعی برای این که بتوانم آزادانه تصمیم بگیرم در دورانی که قرار بود خودمان را پیدا کنیم؛ دورانی که میبایست شخصیتهایمان شکل میگرفت؛ دوران بلوغی که انگار خودارضایی به دفعات بیشتر، نشانهای از قدرت بود و سرفصل همه موضوعات؛ کشف لذت و تجربه ارگاسم برای پسرهای دبیرستانی که بالغ بودند و من به اجبار میبایست شریک فتح بزرگ جنسی آنها میشدم و شدم.»
هانا ارسطو میگوید در آن روزهای پر درد و پر از تجربههای تلخ، هر بار با چنین اتفاقاتی میمرده و دوباره شکسته، متولد میشده است اما انگار همه اینها دوره آمادگی بودند برای تحمل عذابهایی که برایش انتها نداشتند.
میگوید آن روزها فکر میکرده اتاق ناظم و مدیر مدرسه و دستشوییهای کوچک متعفن نهایت عذابی است که دنیا به او داده و نمیدانسته است که در آینده نیز میان ساختارهای سیستماتیک نابرابر جهانی بلعیده میشود و دیگر حتی فرصت دوباره متولد شدن هم ندارد.
او به فضای بسیار بد مدارس و مراکز آموزشی اشاره میکند؛ سیستمی که از نظرش از ریشه فاسد است: «بارها میشنیدیم که کادر آموزشی و مسوولان مدرسه پشت میکروفون میگویند میخواهند در مدارس جوانانی آیندهساز تربیت کنند و تحویل جامعه بدهند اما من بعید میدانم که چنین باشد یا اگر هم این بوده است، روش درستی نداشتند. به نظر من وقتی سیستم آموزشی فاسد است و اعضای در راس به منافع شخصی خود اهمیت میدهند و تفکرات پوسیده خود را ضمیمه میکنند، دیگر نه دانشآموز اهمیت دارد و نه معلمهای دل سوز و با وجدان؛ کسانی که بدون توقع واقعا معلمی کردهاند.»
هانا ارسطو تصور کادر آموزشی از دانشآموزان را در دوران تحصیل خود به گله گوسفند بیچوپانی تشبیه میکند که به اجبار چوپانی این گله را برعهده گرفته بودند. او تجربههای تلخ خود را مرور میکند؛ تجربههایی که یادآوری آنها، امروز نیز با گذشت سالها همانقدر وی را آزرده خاطر میکنند: «یکی از معلمها معمولا در کلاس درس کنار من مینشست و بدنم را لمس میکرد بدون توجه به دانشآموزان دیگری که در کلاس بودند و میخندیدند. با خودم بسیار کلنجار رفتم تا بتوانم جملهای برای دفاع به زبان بیاورم. چوب خط غیبتهایم پر شده بود و مجبور بودم در کلاس حاضر باشم. با حالتی که هم خشم بود و هم ترس، از او خواستم که سر جای خود بنشیند چون تمرکزم را از دست میدادم و نمیتوانستم درس را بفهمم. اما جوابی که شنیدم، این بود که وقتی این گوسالهها همه کار باهات میکنند، درس رو میفهمی، فقط با من نمیتوانی؟!»
تجربه های هانا تنها به کلاس درس و مدرسه ختم نمیشوند، او برعکس بسیاری از افراد که از دوران نوجوانی و مدرسه به خوشی یاد میکنند، خاطرات دردناکی داردغ مانند اردوی مشهد. میگوید یکی از معلمها موقع خواب به کوپه قطار رفته و پشت سرش دراز کشیده و دهانش را با دست گرفته و آنقدر خودش را به او مالیده بود تا راحت شده و رفته بود.
میگوید دو دقیقه بیشتر طول نکشید اما برای او تمام نشدنی بود.
این آزار و اذیتها تنها محدود به معلمان و مسوولان مدرسه نبودند، هانا ارسطو در محیطی درس خوانده است که اکثر هم کلاسیها و هممدرسهایهایش پسران بالغی بودند که با شهوت، تجربههای جنسی را جستوجو میکردند و او در موارد زیادی، قربانی ماجراجویی آنها بوده است: «وقتی ناظم مدرسه دید که من با گریه از دستشویی بیرون آمدم و پشت سرم هم پسری سال بالایی بیرون آمد، خودش را به ندیدن زد و تنها با خطکش مرا تنبیه کرد. میگفت ارسطو! تو همیشه در حیاط ول میچرخی، چرا از کلاس خودت بیرون میآیی؟! و من در میان گریههایم تنها سکوت میکردم.»
میگوید: «اگر اعتراضی میکردم یا از اذیت و آزار بچهها یا معلمان شکایتی داشتم، در نهایت خودم گناهکار میشدم؛ مثل وقتی که ماجرای آن پیرمرد کتوشلوار پوش پدوفیل را که هر روز یکی از بچهها را شکارمیکرد، برای آقای ناظم گفتم، باز خودم تنبیه شدم. تنها چیزی که میشنیدم، این بود که چرا مثل دخترها راه میروی؟ چرا موقع حرف زدن دستانت را اینقدر تکان میدهی؟ مرد باش و کمی از دیگران یاد بگیر!»
او با کنایه میگوید ناظم و معلم پرورشی و دینی و سایرین را از یاد نبرده است؛ همه آنهایی که به تلخی این خاطرات در سالهای زندگی او افزودهاند. اما اضافه می کند گاهی اتفاقات خوبی نیز برایش افتاده است: «اتفاقات خوب کوچکی که انگیزهای میشدند تا بتوانم هر روز به مدت سه سال در آن مدرسه دوام بیاورم.» او این روزها دیگر قرار نیست گریه کند، معذرت بخواهد و یا برای اشتباه نکرده تعهد بدهد. حالا زنی است که با زخمهایش قویتر شده است و در مقابل نرم-هنجارهای اجباری اجتماع میایستد.
او امروز مبارزه میکند با اعمال و افکار سرکوبگر، مردسالاری و هرگونه تبعیض و ستم طبقاتی نظاممند که سعی در به حاشیه راندن هاناهای زیادی دارند. هانا در آخر، جملهای به نقل از «مارکس» میگوید: «فیلسوفان، جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، مهم اما دگرگون کردن آن است.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر