شایا گلدوست
او هم مثل بیشتر «ترنس»ها در جامعه ایران، قصه پرغصهای دارد. متاسفانه به دلیل عدم آگاهی خود و جامعهای که در آن زندگی میکند، همچنین عدم دسترسی به اطلاعات درست، تا ۳۲ سالگی با واژه ترنس نیز آشنا نبود و نمیدانست که در این دنیا تنها نیست.
ترنس یا «ترنسجندر» به افرادی گفته میشود که جنسیت خود را متفاوت با جنسیتی که در بدو تولد بر اساس ظاهر اندام جنسی به آنها نسبت داده شده است، تعریف میکنند. زن ترنس فردی است که با بدن و اندام جنسی منتسب به مردانه متولد شده است، در حالی که هویت جنسیتی و جنسیت خود را یک زن میداند. مرد ترنس به شخصی گفته میشود که با بدن و اندام جنسی منتسب به زنانه متولد شده است اما هویت جنسیتی و جنسیت خود را مردانه تعریف میکند.
ترنسها میتوانند جنسیت خود را «نانباینری/غیردوگانه» دانسته و در هیچ کدام از دو گروه زنانه و مردانه تعریف نکنند.
«فرناز»، زن ترنس ۴۵ ساله ساکن تهران داستان زندگی خود را بعد از سالها جدال با خود و هویتش اینگونه روایت میکند:«خانوادهام بسیار سنتی بودند. در فضایی بسیار مردسالار و زنستیز متولد و بزرگ شدم، با این وجود تمام اعضای خانوادهام را عاشقانه دوست داشته و دارم. بسیار دیر خودم و هویتم را شناختم. سعی کردم فضای خانواده را کمکم آماده کنم تا بتوانم آشکارسازی کنم اما بستری شدن برادرم در بیمارستان روانی به دلیل مشکلات روحی و روانی که داشت و پدرم که از غصه او سکته کرد، مسیر زندگیام را کاملا تغییر داد.»
پدرش را برای درمان و ادامه زندگی به خارج از کشور فرستادند و فرناز امیدوار بود بتواند به بهانه پدر از ایران خارج شود تا شاید زندگی راحتتری را جایی دور از وطن برای خود بسازد. ولی پدر رفت و دیگر برنگشت و او ماند و مسوولیت خانوادهای که چشم امید به وی داشتند. چون او را پسر بزرگ خانواده میدانستند: «مجبور شدم بار مسوولیت مادر، خواهر و برادرم را به دوش بکشم. خواهرم ازدواج کرد و رفت و من ماندم و مادری که روز به روز پیر و ناتوان میشد و برادری که مریض بود و نیاز به مراقبت داشت.»
فرناز نیز مانند هزاران نفر از اعضای جامعه رنگینکمانی، قربانی ناآگاهی خود، خانواده، جامعه و توصیه روانشناس ناآگاه شد. برای نجات خود از برزخی که در آن گرفتار بود و برای دلخوشی مادری که آرزو داشت دامادی او را ببیند، تن به ازدواجی اشتباه داد. او از فشارهای اطرافیان و جامعه میگوید: «پشت سرم در فامیل و دوست و آشنا حرف و حدیث زیاد بود. طعنههای مردم مادرم را آزار میداد. من هم که احساس میکردم به غیر از مادر کسی را ندارم، برای نجات او از افسردگی و ناامیدی مطلق و شاید برای انکار خودم، تن به ازدواج دادم. دو ماه از ازدواج ناخواستهام نگذشته بود که مادر از دنیا رفت و من ماندم و زندگی اشتباهی که برای خود ساخته بودم و حالا چیزی جز حسرت برایم باقی نمانده است. به یکی از سکسولوژیستهای بسیار به نام مراجعه کردم. بسیار مضطرب بودم از اینکه برای اولین بار رو در رو از احساساتم با کسی حرف میزنم. دکتر حرفهایم را شنید و بعد گفت که لباسهایت را در بیاور. حرف احمقانهای را که زد، هنوز به خاطر دارم. هرچند حالا میفهمم که بسیار احمقانه بود. گفت اگر موهای بدنت را زده بودی، میتوانستم بگویم که ترنس هستی اما حالا مطمئن هستم که احساساتت چیزی جز تلقین نیستند و به نظر من میبایست ازدواج کنی تا بتوانی خودت را تغییر دهی!»
در نسخه جدید طبقه بندی بیماریهای سازمان بهداشت جهانی (ICD-11)، ترنس بودگی از لیست اختلالات هویتی خارج شده و یک ناهمگونی مستمر بین جنسیتی که فرد خود را با آن میشناسد و جنسیتی که از بدو تولد بر اساس اندام جنسی به او نسبت داده شده است، تعریف میشود.
برای فرناز نظر دکتر از این نظر اهمیت داشت که خود واقعی خویش را پیدا کند. او نیاز داشت کسی برای خودشناسی به وی کمک کند اما مراجعه به روانشناس زندگی او را در مسیر اشتباهی پیش برد؛ اتفاقی که بسیاری از ما در مراجعه به فردی ناآگاه آن را تجربه کردهایم.
فرناز در ادامه میگوید: «یک عمر با احساس گناه زندگی کردم؛ کشمکشی دایمی بین مرد بودن و زن بودن. بعد از مراجعه به دکتر سعی کردم همه چیز را فراموش کنم و مثل یک مرد زندگی کنم؛ مردی که در واقعیت نبودم. هرچه لباس و وسایل متعلق به دنیای زنانهام داشتم را دور ریختم تا شاید در سرکوب خودم موفق باشم اما بعد از چند ماه همهچیز دوباره شروع شد و چمدانم دوباره پر شدند از متعلقات دنیای زنانهام.»
ازدواج با یک زن نیز نتوانست فرناز و هویت جنسیتی او و احساسی که به خودش داشت را تغییر دهد. حالا هفتهای یک بار به خانه مادرش میرود تا خودش باشد؛ آنطور که میخواهد لباس بپوشد، آرایش کند و برای ساعاتی هم که شده، فرناز را زندگی کند.
او از تجربههای جنسی خود از زمانی که بلوغ را تجربه کرده است، میگوید. این تجربهها برای خودش هم متفاوت بودهاند؛ تجربههایی که همیشه در آن خود را یک زن تصور میکرده و این تنها راه رسیدن به لذت جنسی برایش بوده است. حالا هم که مجبور به برقراری رابطه جنسی با همسرش است، خود را یک زن تصور میکند. هرچند شریک زندگی خود را همسرش نمیداند و از او تنها به عنوان یک همخانه یاد میکند که مسوولیتهایی در قبال هم دارند. میگوید دو سالی میشود که ازدواج کردهاند اما هیچ وقت از رابطه جنسی خود لذت نبرده است و تنها از روی اجبار و البته با فواصل طولانی تن به این کار میدهد: «متاسفانه زنی که در زندگیام است، هیچ چیز از من نمیداند. شاید نقش خود را برای او خیلی خوب ایفا کردهام. مجبورم همهچیز را از او پنهان کنم. بارها به عناوین مختلف تلاش کردهام که جدا شویم اما متاسفانه او عاشقانه من را دوست دارد و این مساله بیشتر من را آزار میدهد. گاهی با خود فکر میکنم که بهتر است همه چیز را بگذارم و بروم؛ بروم به جایی که کسی مرا نشناسد.»
فرناز بعد از چند تجربه ناموفق در مراجعه به روانشناس، حالا با فردی صحبت میکند که او را میفهمد و میتواند به وی کمک کند. این روزها به «انستیتو روانپزشکی تهران» مراجعه میکند اما میبایست برای ادامه مراحل، به دادگاه درخواست دهد و برای اخذ مجوز جراحی اقدام کند. او از اینکه خود را میشناسد، احساس رضایت میکند اما همیشه با خود میگوید: «افسوس که اینقدر دیر خود حقیقیام را شناختم.»
حالا شاید این سوال در ذهن همه ما پیش بیاید که مسبب روزهای رفته زندگی او و حسرتی که این روزها تجربه میکند، چه کسی است؟ خودش؟ خانواده و اطرافیانش یا سیستم و جامعه ناآگاهی که زندگی او و افراد دیگر را اینگونه به تباهی میکشانند؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر