شهرها را میتوان براساس امکانات آنها سنجید؛ حمل و نقل آسان و ارزان، هوای سالم، امکانات تفریحی، امنیت، مردم مهربان و خیلی چیزهای دیگر.
شهرهایی هستند که در ردهبندیهای سالانه و براساس معیارهایی مشخص، بهترین انتخابها برای زندگی تشخیص داده میشوند. شهرهایی هم هستند که آن ته لیست مینشینند؛ هوایشان آلوده است، امکانات تفریحی ندارند و ترافیکشان اعصاب خردکن. تهران یکی از آنهاست. در تهران نباید زندگی کرد.
ولی میشود عاشق تهران بود و همچنان در آن زندگی کرد. اصلا یک چیز مهم در این میان وجود دارد؛ نمیتوانی جایی را که دوستش نداری، خانهای که به آن احساس تعلق نمیکنی و شهری که با آن غریبهای را تغییر بدهی و امروزش را از دیروزش بهتر کنی. باید پیش از هر چیزی دوستش داشته باشی.
نویسنده وبلاگ یک «پنجره»، عاشقانهای برای تهران نوشته است. «عطا صادقی» از تجربه سرماخوردگی و گلودردش میگوید و سوپی که در آن سوی این شهر برایش پخته میشود. او میداند که تهران خیلی چیزها ندارد: «شهری که بار ندارد، دیسکو ندارد، ترافیک دارد، خیابانهای شلوغ دارد و هوای آلوده. شهری که رانندگی در آن اعصابی پولادی میخواهد، شهری که قفل فرمان به یک اشاره برای یک دعوای خیابانی بیرون میآید. اگر دختر باشی، تجربه شنیدن متلک و خشونت کلامی را از خیابانهایش که میگذری لابد داشتهای. تهران گشت ارشاد دارد، دزد دارد، جنایتکار دارد. غریبه اگر باشی، بیشمار آدم دارد که بیاعتنا از کنارت میگذرند. تهران هزار بدی دارد اما اگر روزگارت را در تهران سپری کرده باشی، بند بند وجودت با خاطرههایش گره خورده است.»
ولی برای او تهران چیزهای مهمی دارد که هیچ جای دیگر دنیا ندارد: خاطره! خاطرهها نخهای نامریی هستند که ما را به محیط اطراف پیوند میزنند. این پیوندها میشوند شبکهای از نخها، شبکهای که میتواند به آدم احساس اطمینان بدهد. وبلاگ نویسی که پشت «یک پنجره» نشسته میگوید:«چهطور میتوانم تهران را دوست نداشته باشم؟ شهر کودکیهایم؛ شهر فوتبالهای هر روزه با توپ پلاستیکی با بچههای محل در دوره نوجوانی؛ شهر ترس از موشکباران 66؛ شهری که در آن برای نخستین بار برای کسی دلم تپیده است. شهری که دوم خرداد امیدواری مردمانش را دیدهام و روزهای خونین هشتاد و هشتش را. شهری که سالنهای تآترش سرنوشتم را به سویی دیگر برد؛ شهری که در کوچههایش زار زدهام، در خیابانهایش عاشقی کردهام، کافههایش را میشناسم، رستورانهایش را، سینماهایش را، کوههایش را، گوشههای دنجش را که برای وقتهای تنهایی است و شلوغی تجریش شب عیدش را. شهری که هزار جای مختلف برای گمکردن خود در آن در یک عصر جمعه دلگیر پاییزی دارد.»
اتفاقا همین جاست که ماندگاری هویت یک شهر اهمیت پیدا میکند. ساختن و خراب کردن و هی ساختنهای تازه فقط آشنازدایی نمیکنند، غریبه زایی میکنند زیرا آن نخها پاره میشوند و آن خاطرهها محو. تهران اگر تهران است دلیلش این نیست که اتوبان دارد یا ساختمانهای بلند، بلکه برای مردمش تهران است، چون در آن خاطرات منحصر به فردی دارند. تهران که عوض میشود و هر روز این جا و آن جایش را میکنند و جای آن خاطرات را با هیبتهای ناآشنا پرمیکنند، درست مثل این است که یک نفر با یک قیچی کـُند افتاده به جان آن نخها.
چند روز پیش خانه بنان را هم تخریب کردند. به گزارش خبرگزاری میراث فرهنگی، این خانه تاریخی که در نیاوران، بلندیهای جمال آباد، نبش کوچه مینا، پلاک 12 قرار داشت حالا از هر خاطرهای تهی شده و تهران یکی دیگر از بناهای مشاهیر خود را از دست داد.
محمد بهشتی، مشاور ارشد سازمان میراث فرهنگی، تخریب این خانه را مانند از دست دادن صاحبان تهران میداند: «تهران شهر خاطره است. خاطرههای این شهر را صاحبان این خانه به وجود آوردهاند. اکنون شنیدهام که خانه بنان را تخریب کردهاند. تهران کجاست؟ تهران چیست؟ آیا تهران جز خاطره است؟ جز یک رویاست؟ جز چیزی است که دلمان برای آن تنگ میشود؟»
دلمان برای رویای تهران، شیراز، سبزوار، اردبیل، بوشهر و کرمانشاه است؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر