این اتفاق مربوط به این نزدیکیها نیست، اما انگار همین دیروز بود. شاید به این دلیل فکر میکنم همین دیروز است که چندان چیزی تغییر نیافته. نمیدانم دقیقا چند سالش بود، اما فکر میکنم بیست ساله بود. شاید یک سال کمتر و یا بیشتر. اما دختر در حوالی همین سنها بود که بکارتاش را از دست داد. نه تنها بکارتش را از دست داد، بلکه حامله هم شد؛ آنهم توسط شوهر خواهر ناتنیاش.
قصه را مجبورم از اینجا آغاز کنم، هرچند آغاز این قصه به زایمان خواهر این دختر برنمیگردد. آغاز این قصهی تلخ، قدمتی به قدمت جهالت دارد. قصه را آغاز میکنم از چهارده سال پیش که در یکی از روستاهای ترکمن صحرا خواهر ناتنی دختری برای سومین بار زایمان میکند و از دختر میخواهد که مدتی برای کمک در خانه او بماند. دختر به خانه خواهرش -که از یک پدر و از مادری دیگر است- میرود تا مراقب خواهر و بچههایش باشد، اما گویا اتفاقاتی بین او و شوهرخواهرش میافتد که درنهایت تشت دختر بعد از بازگشت از خانه خواهرش از بام میافتند و همه پی میبرند که دختر حامله است.
این قصه که انگار قصهای جذاب برای مردم باشد، دهن به دهن میچرخد و نه تنها کل روستا بلکه در اطراف هم پخش میشود و خانواده دختر سرافکنده میشوند. مردم روستا حرف میزنند، سرزنش میکنند و مرد سربهزیر و نجیب خانواده (پدر دختر) از شرمندگی یارای بیرون رفتن در خود نمیبیند. تنها برای نماز به مسجد روستا میرود. آنجا هم نگاههای مردم ولش نمیکنند و درنهایت بعد از دو روز، همین مردم فرمان خودکشی مرد را صادر میکنند و صبح روز سوم، او را درحالی که خود را در لابلای درختان به دار کشیده، مییابند. شاید پدر فکر کرده بود که باوجود داشتن چهار دختر دیگر در خانه، آیندهای تاریک برای آنها متصور است و فکر کرده بود که با خودکشی، خود را از شر این روزهای سرافکندگی و آینده مبهم راحت کند...
همه دختر را سرزنش میکردند، اما کسی حرف از شوهرخواهر نزد؛ تنها گفتند: «پسرها ذاتشون اینه، جلو خودشونو نمیتونن بگیرن دخترا باید مواظب باشند... پسرها چیزی از دست نمیدهند، اما وای! دختر بکارتش را از دست میدهد...». بله پسرها چیزی را از دست نمیدانند و این دخترها بودند که با از دست دادن بکارت خیلی چیزها را از دست میدادند. مردم همینطور درمورد دختر گفتند و گفتند؛ اما هیچکس نگفت که تقصیر شوهرخواهر چیست؟ هیچکس او را حتی به محکمهی قضاوتهای خود نبرد. نگفتند چطور مردی 40ساله خواهرزنش را اغفال کرده، چه ترفندی به کار برده که دختر را راضی کرده تا با او آمیزش داشته باشد؟ آیا دختر به میل خود با او بوده یا مرد به او تجاوز کرده و دختر از ترس نتوانسته است در ابتدا این مساله را مطرح کند؟ به هرحال دختر چند ماه در خانه خواهرش بوده و در این چند ماه او بکارتش را از دست داده و باردار شده است، اما کسی دنبال این هم نرفت که چطور دختر به این روز افتاد. نه تنها کسی به این سوالات پاسخ نداد، بلکه حتی کسی از خودش این سوالات را نپرسید. درنهایت چند روز بعد، پس از سقط بچه، دختر را به مردی پنجاه ساله گوژپشت پولدار زشترو که زنش مریض بود و بچهدار نمیشد، دادند. به این ترتیب دختر به خانه بخت رفت. بعضیها گفتند دختر خوششانس بود که با این همه خطا باز توانست ازدواج کند. من یادم نیست چه قضاوتی کردم، ولی هرگاه یاد این اتفاق میافتم، قیافه دختر جلو چشمانم میآید که انگار مجبور است مردی گوژپشت کوتاهقد را کنار خود تحمل کند. همیشه فکر میکنم او زیر یالیق گریه میکند...
اما تنها دختری در یک روستای ترکمن نبود که با از دست دادن بکارت، روند زندگیاش تغییر مییافت بلکه بکارت دردی بود که ریشه در زندگی تمام مردم داشت. دردی که آنان را در ترسی شدید فرو میبرد تا نتوانند آزادانه و بدون استرس با مردی روی یک تخت بخوابند. در تفکر این مردم انگار بکارت چیز مقدسی است و تنها کلید آن، امر مقدس ازدواج است. ازدواجی که قداستش را نه از رضایت قلبی دو طرف، بلکه از از خطبهای بهنام خطبهی عقد میگیرد. اینجا اگر دو طرف با رضایت قلبی با هم آمیزش داشته باشند، قبح حساب میشود و اگر خطبه خوانده شود حتی اگر رضایتی هم بین دو طرف نباشد، همین خطبه چنین آمیزشی را قابل ستایش میشمارد.
درد بکارت تنها دردی مسری در ترکمن صحرا نبود؛ من دیدم دخترانی را در تهران که با ترس با دوستان خود ارتباط برقرار میکنند. سکسهایی دارند که نه سکس است و نه نیست. سکس به شرط از دست ندادن بکارت. برشهای مختلف این داستان بکارت را در تهران بارها دیدم.
مریم، رزیتا، شهره، زینب، فاطمه، طاهره و... از ترس آبروی خانواده بکارتشان را پاس میدارند. آنها میگویند اگر خانوادههایمان نبود، اینقدر به این گوهر بها قابل نمیشدیم و به آینده هم چندان فکر نمیکردیم.
اما آرزو 27 ساله به هیچ چیز اعتقاد ندارد؛ دختری آزاد و راحت که هیچ تعلقی به خانوادهاش هم ندارد. او میگوید هیچ چیز و هیچ کس برایم اهمیتی ندارد اما میترسم روزی از کسی خوشم بیاید و تصمیم بگیرم با او ازدواج کنم و آنوقت برایش بکارت مهم باشد و من پشیمان بشوم از اینکه از دستش دادم. میبینید که ترس از این درد باعث چه توجیحاتی میشود.
پروانه 60ساله پیردختری که همسایهمان در تهران بود. بیشتر وقتها پیشم میآمد و دائما حرفهای تکراری میزد. او دلیل تکراری حرف زدنش را از روان داغون خود میدانست. دلیل داغون بودن روانش را هم از زبان دکترش خشک شدن شهوت در وجود خود میدانست. حالا چه دکترش چنین چیزی گفته باشد و چه نگفته باشد، این زن میداند که باید به امیال جنسیاش بها میداد و نداده است. میگویم پروانه خانوم چرا تابهحال با کسی سکس نداشتی؟ میگوید استغفراله من نماز میخونم. برادرام کلی سرشناسن تو بازار تهران، آبرو دارم، اعتبار دارم....
همین پروانه که کلی اعتبار و آبروی برادرانش برایش مهم است، بارها سینهایش را به من نشان داده و گفته که میبینی چه سینههایی داشتم، لبانش را بارها برایم غنچه کرد و گفت میبینی چه لبهای قلوهای دارم. میگوید زمانی ستاره میدان ثریا بودمو...
میدانم حتی الان که میگوید شهوت در وجودم خشک شده، دوست دارد با کسی سکس داشته باشد؛ اما بدون امر مقدس عقد هر سکسی محکوم است. محکوم به ریختن آبروی خانواده، محکوم به از دست دادن اعتبار و محکوم به از دست دادن عشقی که ممکن است روزی جلو راه سبز شود...
سارا دختری 40ساله که ظاهر امروزی او کاملا گول زننده است، اما او تاکنون با کسی سکس نداشته و هنوز منتظر ازدواج است تا آبرومندانه زندگی کرده باشد. میگوید با اینکه خیلی وسوسه شدم ولی تاکنون خویشتنداری کردم و نمیخواهم بعد از این دچار خطا شوم!
نمیدانم چطور این خطا در حافظه این مردم ریشه دوانده که نمیخواهند بپذیرند که خطبه عقد تنها یک قانون انسانی است مثل سایر قوانین؛ و خطبه عقد یک متن مقدس نیست. ازدواج مثل سنددار کردن چیزی است. رسمیت بخشیدن و سنددار کردن یک رابطه است. اگر ازدواج امر مقدسی هم تلقی شود نه بهخاطر خطبهای که جاری میشود، بلکه به خاطر تشکیل خانواده و اهمیت آن است. واگر قرار باشد خانوادهای با تفاهم دو طرف تشکیل شود، بکارت نمیتواند مانعی برای آن باشد.
هرچند نمیتوان به این زودیها امیدوار بود که درد بکارت از ریشههای زندگی این مردم رخت بربندد، اما این روزها جرقههای امیدوارکنندهای دیده میشود. این را از دیالوگی که بین آتنا و عایشه در یک مهمانی خانوادگی رودوبدل شد، فهمیدم. آتنا سی ساله گفت خیلی دوست دارم زودتر ازدواج کنم و سکس داشته باشم. عایشه23 ساله گفت: یعنی تو هنوز باکرهای. آتنا باتعجب پرسید یعنی تو نیستی؟ عایشه خود را جمع و جور کرد و انگار که کمی ترسیده باشد گفت چرا هستم ولی فکر میکنم این یک حماقته که آدم بکارتشو تا سی سالگی حفظ کنه.
آزاده پیش من آمد و گفت: این چه حرفیه که عایشه میزنه. نکنه خودش باکره نیست. گفتم: هرکس اختیار بدن خودش را دارد و اگر هم باکره نیست ربطی به ما ندارد. چیزی است کاملا شخصی. اما ما میتوانیم روی این حرف عایشه فکر کنیم که آیا نگه داشتن بکارت تا سی سالگی یک نوع حماقت است؟
فکر میکنم آتنا تصمیم گرفت روی این سوال فکر کند، چون بدون هیچ اعتراضی رفت.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر