تو یه خونه آپارتمانی تو قزوین زندگی میکردیم. یه خونه ی تاریک با پردههایی که هیچ نوری ازشون عبور نمیکرد. طوری پنجره رو میپوشوندن انگار دشمن قسمخوردهی روشنایی بودن یا شاید من، که نذارن از بیرون حتی سایهای ازم دیدهشه. شوهرم اجازه نمیداد نزدیک پرده بشم یا به هوای دیدن یه روز آفتابی یا حتی دیدن بچههام وقتی که میرن مدرسه پرده رو کمی کنار بزنم. یه قانون نانوشته بود که میگفت پرده کنار زده شه دعوا و کتک کاری بعدشه. اجازه نداشتم بیام شهرمون، رشت، که خونوادمو ببینم. مگر به مناسبت خاصی اونم به شرطها و شروطها. اینطور شد که نتونستم تو جشن عروسی خواهر کوچیکم باشم.
اون موقع هنوز سارا رو نداشتم. سروش و سامان از مدرسه که تعطیل میشدن، بعد نوشتن مشقاشون با هم بازی میکردنو دوتا داداش کوچیکترشون، سینا و سپهر رو نگهمیداشتن. بچه های خیلی شیطونی نبودن اما تفاوت سنیشون کم بودو نگه داشتنشون سخت. منم مشغول شستن کهنه، جارو یا پخت و پز بودم. اون موقع 28 سالم بود. خیلی اوقات غذا واسه درست کردن نداشتم، آخه شوهرم هروقت که با دست پر بعد از تعطیلیِ شرکت میرسید خونه، اصرار داشت هرچی که خریده همون موقع درست شه. گاهی یک شب سه نوع غذا باید درست میکردم، اونم ظرف یکی دو ساعت وخب بعدش همه چی تموم میشد و منتظر میموندم تا خرید بعدیش. شغل مهندسی هواپیمایی درآمد کمی نداشت اما ما فرق خاصی حس نمیکردیم. من تو تصمیمگیریها حقی نداشتم. تو خریدا نقشی نداشتم. من حتی تو خرید لباس تنمم انتخابی نداشتم. مثل وقتی که تو تصمیمگیری بابام واسه ازدواجم هیچ نقشی نداشتم. 35 سال از اون موقع ها میگذره و اون مرد تموم این سالها فقط یه جفت کفش واسم خرید اونم با سلیقه خودش. پاشنهاش ده سانتی بود و من نمیتونستم بپوشمش چون خیلی کم اجازه داشتم از خونه بیرون بیام و پاهام عادت نداشتن. یه روز بعدِ مدتها داشتیم میرفتیم بیرون، رو پله ها افتادم، پنج تا پله رو رد کردمو خوردم به در همسایه طبقه پایینی. خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم. آخه اونا فکر میکردن من آدم عجیب غریبیم. شاید فکر میکردن مشکل روانی دارم که زیاد از خونه بیرون نمیام. شایدم ازینکه من سایه آدمارو پشت در میدیدمو میترسیدم، خبر داشتن. آره، اون موقع ها اینقدر بیرون نرفته بودم و برای هربار بیرون رفتنِ بیاجازه، کتک میخوردم که دیگه از سایه ی آدما هم میترسیدم. یجورایی وحشی شدهبودم. در هیچ شرایطی نباید میرفتم بیرون مگر اینکه قبلش اجازه میگرفتم و تایید میشد وگرنه کتک میخوردمو ناسزا میشنیدم.اغلب هم این اجازه داده نمیشد.
وقتی باهاش ازدواج کردم 20 سالم بود. آهنگای داریوشو خیلی دوست داشتم. اما اجازه نداشتم تو خونه آهنگ گوش کنمو درعوض خودش همیشه آهنگای سیما بینا رو گوش میدادو بنظر لذت میبرد. تنها سرگرمیم این بود که بعد انجام کارای خونه، بشینم با بچهها کارتون تماشا کنم. تنها تفریح اون روزای من! شخصیتای کارتونیِ اون موقع رو اَزبَر بودم. با بچه ها خیلی جور بودم.آخه تنها امید و بهانه ی این زندگی پرهراسم بودن. یه روز که داشتیم کنار هم کارتون میدیدیم شوهرم اومد خونه و دید سروش سرشو گذاشته رو پامو دراز کشیده. منو کشوند یه گوشه و بهم گفت:"زنیکهی لجن! اینقدر به پسرت نزدیک نشو!".
بچه ها که بزرگتر شدن، از پدرشون واسه اونهمه کتکایی که میخوردیم، عصبانی بودن. پسرا هم اجازه بیرون رفتن نداشتن جز رفتن به مدرسه و خرید نون. نباید تو کوچه بازی میکردن. پسربچههای 7 و 5 سالهام رو تنها میفرستاد نون بخرن. بچهها باید از خیابونی که مدام ماشینای سنگین توش تردد میکردن رد میشدن. تا برسن خونه، خونِدل میخوردم. بعد یک مدت خودمو با بچه ها مقابل شوهرم حس کردم. بهمرور زمان یه جورایی شد که خونواده دوگروه شد، منو بچه ها درمقابل اون. بچه ها دیگه صداش نمیکردن بابا، میگفتن:"اون اومد"، "اون رفت". اگر تو کل سال آروم و بی دردسر بودیم و بچهها شاگرد ممتاز می شدن، دو سه شب مونده به رفتنمون به رشت، زیر ذره بین بودیم که به همه ی خواستههاش بگیم چَشم. به همهی خواستههاش! آخرین لحظه خیلی مهم بود. بارها همون لحظه تصمیم میگرفت که اجازه نده. حتی وقتی پام شکسته بود باید پا میشدمو خودم چای میریختم یا غذا میپختم که ازنظرش بدعادت نشم.
عیدها اگه پیش میومد که بریم رشت و پیش خونوادم باشیم، بچه ها خوشحال این طرف اونطرف میپریدن. اسباباشون جمع و جور میکردن آمادهی سفر میشدن. انگار برای یه مدت کوتاهی آزاد بودیم و ما اصلا به این فکر نمیکردیم که این زمان تموم میشه. میخواستیم از لحظه لحظهاش واسه تمام عمرمون عکس بگیریم. بچه ها با خوشحالی عیدیاشونو از مادربزرگ پدربزرگشون میگرفتن و تو چشماشون این امیدو میدیدم که شاید امسال دیگه وقتی برمیگردیم خونه، باباشون عیدیاشونو ازشون نگیره. آخه یهسال، شلوار لیهای تازه شونو که مادرم خریده بود انداخت بالا پشت بوم و من نمیدونستم چطور باید واسه سروشم، پسربچهی 12 ساله! این رفتارِ پدرشرو توضیح بدم و ذره ای حالشو بهتر کنم. وقتی سارا رو حامله بودم منو انداختو رو زمین کشوند. بچه تو شکمم تکون خورد، واسه همین قبلِ تولد نتونستیم بفهمیم بچه دختره یا پسر. تولد سارا واسم یه امید بود. یه تغییر تو سن 32 سالگیم. یک آدم که هم جنس منه و من میتونستم آرزوهای سادهی دخترونمو برای اون برآورده کنم. بهش لباسای خوشگل میپوشوندم. موهاشو خوشگل میبستم. بعد ازدواج من به اجبار چادری شدهبودم. دخترم بزرگترکه شد باباش اجازه نداد با برادراش خیلی بخنده. وقتی دعواش میکرد به بچه پنج-شش ساله میگفت:"زنیکه". منم باهاش دعوا کردمو گفتم دیگه دخترکمو اینجوری خطاب نکنه! بچم چی میفهمید چرا نمیتونه دنبال برادراش بُدُویِه یا باهاشون بازی کنه یا تو اتاق باهاشون تنها باشه. سارا تنها شد. همبازی نداشت همونطور که پسرام اجازه نداشتن، اونم نمیتونست بره کوچه با بچههای همسایه بازی کنه. وقتی سارارو بغل میگرفتم غم تو دلم میافتاد که پسرام از هیچ طرفی این محبتِ در آغوش گرفتن رو حس نکردن و من چقدر میخوام که بغلشون کنمو ببوسمشون.
35سال از ازدواجم با یه مرد 15 سال از خودم بزرگتر گذشته. تو این مدت هروقت خودمو تو آینه میدیدم، موجودیتمو حس نمیکردم. حالا خودم رو نمیشناسم. حجم عظیمی از ذهنم احساس خلاء میکنه. فکرهایی که باید میکردمو نکردم. لذتهایی که باید میبردمو نبردم. محبتها و نوازشهایی که احتیاج داشتمو هرگز تو زندگیم حس نکردم. صداقتی که دنبالش میگشتمو ندیدم. اینکه اجازهی شاغل بودنرو نداشتم. با خودم چیکار کردم؟ چقدر دست خودم بود؟ تحملم از رو حماقت بود یا از ترس یا محبت؟اگه حمایت معنوی خونوادمو داشتم این وضع ادامه داشت؟ این احساسات از هر طرف دارن عین خوره منو میخورن. حاصل این زندگی یه دادخواست طلاق از جانب شوهرم بود اونم بعد 35 سال زندگیِ مشترک که اشتراکِ من بیشتر با کتک خوردنو تحقیر همراه بود. 15 سال پیش بعد یه کتک حسابی از اون مرد، دادخواست طلاق دادم و قاضی گفت دلایلم محکمهپسند نیست و اینکه شوهرم معتاد نیست که بخوام طلاق بگیرم. حالا اون، بدون اینکه نگران محکمهپسند بودن دلیلش باشه، سرِ لج و لجبازی، شکاکی و خودبَرتَربینی و اثبات اینکه من برای همیشه بهش احتیاج دارم با یه تصمیم، طلاقم داد. حالا بعد سالها هنوز گروهبندیمون حفظ شده.اون باز هم تنهایی رو انتخاب کرد. من هم ثابت کردم که بهش احتیاج ندارم. حالا تو شهر خودم و خونه ی خودم با بچههام زندگی میکنم، مثل همیشه.گرچه ته دلم همیشه پشتوانه و همدمی میخواسته که هرگز نداشتم...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
متنی بسیار ساده و روان . فوق العاده است!!
ممنونم از نقطه نظر شما :)