close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

میس لورا و آقای دلفین

۶ مهر ۱۳۹۲
مسابقه
خواندن در ۷ دقیقه
میس لورا و آقای دلفین
میس لورا و آقای دلفین

نوشته های پایین را یک آتش نشان در حادثه آتش سوزی خانه ایی در بیست و دوم خرداد نود ونه در خانه ایی حوالی پارک شهر بدست آورده.تمام آنچه در این خانه بوده به کلی سوخته وتبدیل به تلی خاکستر شده است. لازم به ذکر است جسد سوخته ایی در پزشک قانونی منتظر شناسایی شماست(آتش سوزی طبق تشخیص آتش نشانی عمدی بوده و احتمال سوء قصد می رود)حدس زده شده جسد شاید مربوط به نویسنده ایی باشد.لطفن در این امر ما را یاری کنید.

پلیس آگاهی تهران بزرگ

میس لورا یک بار دیگر در زندگی کوتاهش  این شانس را پیدا کرد که آقای دلفین را ببیند.چهارده سال پیش وقتی هنوز مقنعه ها انچنان بلند بود که روی دستانشان را می پوشاند ، آقای دلفین را دیده بود.آقای دلفین از او خاسته بود که بلیت مسافران راجمع کند.بعد فیلتر هوای بزرگی را کنار دنده اتوبوس گذاشته بود و با دست روی آن زده بود.میس لورا آن زمان نمی دانست چرا باید مردم پول بدهند و بلیت بخرند وبعد راننده های شرکت واحد آنها راپاره کنند.پارهای بلیت را برای چه نگاه می داشتند؟آقای دلفین به لورا گفته بود که به خاطر این راننده ها بلیت ها را پاره می کنند چون چیز دیگری برای پاره کردن ندارند وبلند خندیده بود و مردهای پشت سر دلفین ردیف جلو دستی به ریش های سیاهشان کشیده بودند.حتی آقای دلفین گفته بودکه بلیت های پاره را جمع می کنند تا یادشون بمونه که امروز یک روز دیگراست که با دیروز فرق دارد چون ترازوی خدا هر روز وزن بلیت ها را یک چیز می گوید . هیچ روزی بلیت های پاره مثل هم وزن ندارند...

 میس لورا ا ز دلفین خاسته بوداو را دبستان ریحانه پیاده کند و دلفین دم در دبستان ترمز زده بود.میس لورا کیف خرگوشیش را پشتش انداخته بود و روی پله دوم با سرعت بیست کیلومتر در ساعت در حال حرکت بود که دست دلفین از پشت او را گرفته بود

-صبرکن کجابااین عجله

-خانم آبیز سر کلاس رام نمی ده

-غصه نخور من خودم باهاش دیشب تلفنی صحبت کردم،بگیر این مال توست

دست مرد از جیبش که درآمده بود لورا زیر پیراهن مرد موهای آبیی را دیده بود که در آن دلفین کوچک خاکستری سمت چپ سینه مرد در حال شنا بود.

میس لورا با اینکه چند سالی میشود صندوق دار نیمه وقت یکی از شعبه های شیرین عسل است و تمام شکلات ها از شکلات تلخ  هشتادوپنج درصد تا شیری و نعنایی را خورده است وطعمشان را حفظ است اما مزه آن شکلات فندقی سفید توپی که اقای دلفین به او داده بود زیر زبانش حس می کند.

***

دخترک چشمان سیاه درشتی داشت. شاید هم  اشباه کرده بود اما وقتی از توی آینه به ته اتوبوس خیره شد خندید

-دخترم بلیت ها را رو جمع کن و بیار جلو

مرد محو صورت گرد وکوچک دختر بود که هی شانه بالا می انداخت و می گفت تمام کارهای شما آدم بزرگ ها الکی است پول می دهید بلیت می خرید بعد بلیت ها را پاره می کنید دوباره فردا بلیت می خرید وپاره اش می کنید .مرد توی چشمان دختر خودش را می دید.هوا گرم بود.دو دانه از دکمه های پیراهن سفیدش را باز کرده بود.سعی کرده بود یقه انگلیسیش را عقب بدهد اما نرفته بود .خودکار توجیب پیراهن رنگ داده بود و لکه آبیی روی سینه سمت چپش را پوشانده بود..فوق العاده بود .

دختر وقتی در حال دویدن با سرعت بیست کیلومتر در ساعت بود تا از اتوبوس پیاده شود شانه او را گرفته بود توی چشمانش زل زده بود وبه یاد تیله های پر سیاه لورا افتاده بود.

***

میس لورا توی اتوبوس یانگ من به چهره تکیده مردی می نگریست که روی سینه اش روزی دریایی دیده بود و دلفینی که به هوا می پرید.از اینکه نتوانسته بود مربی دلفین ها شود ابرو در هم کشید.اتوبوس از ایستگاه ولی عصر گذشته بود.

***

دلفین پیر عینک فریم گردی زده بود و بالهایش را روی تخته سنگ گذاشته بود و چشم به دهان میس لورا داشت.ناخدا مرداک نزدیک ساحل جزیره بود.کونا و سرن دی پی تی از پس مرداک بر نیامده بودند. بالهای سرن دی پی تی به پرهای موتور کشتی ناخدا مرداک گیر کرده بود و شکسته بود .کونا توی کشتی زندانی بود.کونا گرمش بود .ناخدا مرداک او را توی موتور خانه انداخته بود و در را به رویش زنجیر کرده بود.

از دست میس لورا کاری بر نمی آمد.

***

لورا روبه روی قفسه های خالی شیرین عسل شعبه چهارراه ولی عصر ایستاده بود.کیف سیاه توی دست چپش تاب می خورد.

***

دلفین هنگام عبور از چهارراه ولی عصر دختری را روبه روی مغازه ایی خالی دیدکه مانتوی فیروزه ایی  به تن کرده بود.دلفین از اینکه چندمین بار در طی یک روز یاد شهناز و کوچه پس کوچه هایش افتاده بود نفس عمیقی کشید و پایش را روی پدال محکم فشار داد.

***

می گفت اگر من بودم شریفه صدایش می کردم.چشم  راستش کمی به داخل انحراف داشت.عین الله بود  که از راه می رسید و برای دلفین آتش می گیراند و می رفت.   روی نیمکت نمور  پارک می نشست و زیپ اور امریکایی سبزش را بالا می کشید و دودش را به آسمان می داد.

***

لورا از اینکه حتی یک بار در زندگی از ساختمانی پنجاه طبقه آویزان نبوده است به زن کناریش جور دیگری نگاه می کرد.اتوبوس به ایستگاه ولی عصر رسیده بود.

***

عینی شریفه را بسیار دوست می داشت.اولین بار عینی را کنار آژانس هواپیمایی فلکه دوم دیده بود،وقتی از شدت باران فهمیده بود کفش هایش سوراخ است. دیدار دومشان توی پارک بود وقتی دلفین دربه در آتش بود،عینی با آتش و جارو به داد او رسیده بود.

***

داستان یک شهر احمد محمود با جنازه شروع می شود .وقتی موج ها توی خشکی لب پر میزنند و نور افتاب توی چشمان پری دریایی بی جانی انعکاس می یابد.دلفین هر بار قصه ی مرگ شریفه را طور دیگری از زبان عینی می شنید.

***

چشمهای زن برای دلفین آشنا آمده بود.خیره شده بود و پاکت سیاه شکلات تلخ از دستش افتاده بود.شعبه آی سودا ی هفت تیر مترو آخرین جایی بود که یک بار دیگر او را دیده بود.

***

 دلفین   دست از کلاج و دنده کشید و روبه روی آی سودا بست نشست تا برای بار آخر  چشمانش را ببیند وبعد بمیرد.

***

 وقتی ایستگاه هفت تیر،بیست وپنج خرداد سال هشتاد و هشت منفجر شد دیگر کسی دلفین را ندید.عینی سالهاست که در پارک ساعی جارو می کشد و هر بار که از اتاقک کوچک بیرون می آید چشمش به طرف نیمکت چوبی کنار قفس طوطی ها می گردد،شب هنگام خواب بازهم کبریتی در جیبش می گذارد

***

برای اولین بار لورا را در محله شهناز دیده بود.به قول خودش تنها کشف تمام دوران زندگیش چشمانی بود که در آنجا دیده بود.چشمانی سیاه زیر برقع .آن چشم ها را بار دوم در بیمارستان شهید محمدی دیده بود،وقتی ناو امریکایی به ناوچه آنها حمله کرده بود و او که شنا بلد بود خودش را به ابوموسی رسانده بود،وقتی که زیر آتش ناو که با موج ها گسترده تر می شد شنا می کرد به آن چشم ها فکر می کرد وبه پری های دریایی که ناخدا بمبک برایش گفته بود.

بمبک هنگامی بود. عینی هنگامی که به بندر رفت تا از آنجا به دبی به دیدار اقوامش برود او را دیده بود.بمبک مواظب تخم لاک پشت ها بود.ناخدا سالها بود که کور بود اما لورا را دیده بوده اما نه در شهناز که در پایگاه هوایی .صدا همانی بود که دلفین می گفت. ناخدا صدا را شنیده بود.

***

فرامرز روی عرشه چهارصدوبیست و چهار به دلفین های خلیج فارس می نگریست که تو و روی آب بودند.و از اینکه از تنگه گذشته بودندو حالا در آبهای آزاد بودند لبانش را می جوید.فرامرزاگر یک بار دیگر آن چشمها را می دید دیگر آرزویی نداشت.

***

نفیسه روز اول در آی سودای مترو هفت تیر پیرمردی را دید که موهای نقره ایی داشت .وقتی شکلات  هشتاد وشش درصد تلخ را به مرد داد دکمه های باز  پیراهن مرد را دید  و خانم آبیز و سیلی خونیش را به یاد آورد.ناگهان دست روی بینیش گذاشت تا انحراف بینش را از آقای دلفین پنهان کند.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

اسرائیل:‌ «اینجا سرزمین من هم هست. هر چند که عرب باشم.»

۶ مهر ۱۳۹۲
جهانشاه جاوید
خواندن در ۵ دقیقه
اسرائیل:‌ «اینجا سرزمین من هم هست. هر چند که عرب باشم.»