بازم صبح با یه سر و صدا شروع شد. نمی دونم داشتم چه خوابی میدیدم که احتمالا محسن اول صبح هوس چایی کرده بود. کورمال کورمال موبایلم و از پایین تختم پیدا کردم و ساعت و دیدم. همچین اول صبح هم نبود. اینجا ساعت ۹ بود و ایران ۱۱ و نیم. اما واسه آدمهای بیکار همین هم صبح زوده. هر وقت هم بهش میگی یه حالت حق به جانب به خودش میگیره و میگه:«سحر خیز باش تا کامروا شوی.» اما انگار ما هم باید از کامروایی ایشان زابراه شویم. دیوارهای این خونه هم که انگار از کاغذن، هر چی هم همه جارو کیپ کنی باز هم از یه جایی سر و صدا نفوذ میکنه تو حریم شخصیت. تا وقتی ایران بودیم صدای جارو برقی مامان، حالا هم که صدای مرتب کردن ظرف و ظروف همخونهای..
دست و صورتم و شستم و رفتم توی آشپرخانه. بوی دود سیگار خورد توی صورتم. دستم و تند تند جلوی صورتم تکون دادم و گفتم:...
در آشپزخونه رو هم میبستی یه وقت این دودا حروم نشن...-
یه پک به سیگارش زد و گفت: چطور؟
آخه برادر من صد دفعه گفتم تو آشپزخونه سیگار نکش، میکشی لااقل اون پنجره رو باز کن.-
این و گفتم و پنجرهی آشپزخونه رو باز کردم که موبایلم زنگ خورد. محسن موبایلم و از روی میز برداشت، یه نگاهی به صفحهاش انداخت گفت: بیا، شایان.
-چطوری شایان؟
-خوب. تو چطوری؟ کلاس ها تموم شد؟
- آره، دو سه هفتهای هست تموم شده...
-چه خوب پس بهوونهای نداری.
بهونهی چی؟-
ببین آب و هوا را چک کردم، فردا هوا آفتابی، ۲۵ درجه...-
آها لابد پاشیم بریم پیک نیک، کنار دریاچه.-
-آفرین، مغز دیگه نمونده برام از بس آلمانی خوندم. واسه تو هم خوبه به جای خونه نشستن و فکر و خیال کردن یکم بزنی بیرون.
پس بزار یکم فکر کنم خبرش و بهت میدم.-
باشه فقط زود که قرار و بزاریم.-
یکم با خودم فکر کردم. راست میگفت. غصه خوردن من دردی و دوا نمیکرد. فقط یکی یکی فرصتهای خودمو از دست میدادم. من دیگه اونجا نبودم. کمکم داشت یک سال میشد. سخت یا آسون باید با شرایط جدید کنار میومدم. هوای تازه شاید بتونه جایگزین خاطرات کهنه بشه.
بهش زنگ زدم و قرار فردا را قطعی کردم. بعد هم رفتم بیرون، یه بطری آب، یه بسته پنیر و چندتا خرت و پرت دیگه خریدم که فردا با خودم ببرم.
قطار به سمت ایستگاه زوو جایی که ۲۰ دقیقهی دیگه با شایان قرار داشتم شلوغتر از روزهای معمولی بود.
آدمها با فاصله از هم ایستاده بودن به جز صدای حرکت قطار و صدای موزیک یه جوون که با وجود اینکه توی گوشش بود به وضوح شنیده میشد، صدایی از کسی نمییومد. انگار همه به طرز مصنوعی از حرف زدن با هم اجتناب میکردن. ولی طوری هم به هم نگاه میکنند که انگار میدونستند اگه قرار به حرف زدن باشه، حرف مشترک همشون چیه. البته به استثنای آقای میانسالی که به در تکیه داده و با یه حالت نه چندان دوستانه به جوون هدفون توی گوش زل زده بود. اگه هنوز گشتاپو وجود داشت حاضر بودم شرط ببندم طرف، مامور قسم خوردهی همون سازمانه.
صدای «خروج: سمت راست» و صدای دینگ دینگ با باز شدن در خبر از رسیدن به ایستگاه میداد...از واگن ما یک نفر پیاده شد و چند نفری هم اومدن داخل. قطار از روی پل رد میشد که ردیف نیروهای ضد شورش کنار خیابون توجهام را جلب کرد. احتمالا بازهم یه گروه تظاهرات گذاشته بود و یه گروه دیگه هم میخواست اوضاع رو به هم بریزه. پلیسها هم ایستاده بودن تا زد و خورد با امنیت و آرامش بین این دو گروه انجام بشه.
داشتم به همین چیزها و حرفهای سیمین راجع به پلیس و سرکوب و شباهتها و تفاوتهاش تو آلمان و ایران فکر میکردم که با صدای دینگ دینگ درهای قطار بسته شد. ایستگاهی بود که باید پیاده میشدم. از دستش دادم..
بازم دیر میرسم. ایستگاه بعدی باید پیاده بشم و یک ایستگاه به عقب برگردم.
نمنم آروم بارون روی شیشههای قطار شروع شد. هر جا قطار از توی خیابون رد میشد بازهم چندتا پلیس میدیدی. دو سه نفر هم چسبیده بودن به شیشه و سعی میکردن با آیفونهاشون از خیابان، از پشت شیشهی بارون زده عکس و فیلم بگیرن.
موبایلم زنگ خورد.
شایان با یه لحن نگران پرسید: کجایی تو؟
-هیچی حواسم پرت شد ، ایستگاه و رد کردم. هوا هم که بارونی شد! هه! این بود آفتاب ۲۵ درجت؟.
امروز سنگم بباره من هستم. تو رو نمیدونم. زنگ زدم بهت بگم «زوو» نیا. کیپ تا کیپ مامور وایستاده بیا سمت «الکس» ما هم داریم میریم. من و مژده با همیم. رسیدی تماس بگیر..
اینارو گفت و گوشی و قطع کرد. گیج شده بودم. سنگ هم بباره هستم؟ مکان و چرا عوض کرد؟ سمت الکس که خبری از دریاچه نیست؟ اعصابم خورد شده بود. مژده کی بود؟ ما یه مژدهی مشترک میشناختیم که اونم هنوز توی اوین بود. همیشه از این بیبرنامهگی عصبی میشم...شمارش و هم هر بار گرفتم یه خانوم میگفت: شمارهی مورد نظر در دسترس نمیباشد.
توی مترو هم جو به هم ریخته بود. اون یارو مامور گشتاپو میخواست گوشی کسایی که از پلیسها فیلم گرفته بودن و چک کنه که که با مقوامتشون مواجه شده بود. اینم از مملکت آزاد.
کمکم داشتم به فکر برگشت میافتادم اما یه چیزی مانعم میشد.
این همه راه این کوله پشتی سنگین و نکشیده بودم که با یه اعصاب خورد به خونه برگردم. از بلندگوی مترو صدا اومد: ایستگاه میدان پوتسدامر، ایستگاه بعد انقلاب.
از در که می خواستم خارج بشم یه نفر لنگ لنگون و نفسنفس زنان پرید توی مترو خورد به من یه ببخشید گفت و به سمت ته قطار، توی جمعیت خودش و گم کرد. این آدما چرا امروز اینطوری شده بودند؟
بطری آب و از توی کوله در آوردم و یک قلوپ نوشیدم. اتوبوس به سمت الکس سه دقیقهی دیگه میاومد. رفتم زیر سقف ایستگاه که بارون خیسم نکنه. طرفدارای هرتابرلین با یه اتوبوس که از همهجاش پرچمهای آبی آویزون بود، رد شدن. مثل اینکه امروز تیمشون برده بود. با صدای بلند سرود میخوندن و آبجو مینوشیدن. اتوبوس الکس که رسید. پلیسها یه نفر و کت بسته هل دادن بیرون و تند تند بردنش سوار ون پلیس که اون طرف خیابون سر یه کوچه طوری پارک شده بود که دیده نشه، کردن. احتمالا از همین دائم الخمرهای خرابکار بودن که بزرگترین افتخار زندگیشون خطخطی کردن شیشههای اتوبوس و قطارهاست. به هر حال وارد شدم و نشستم روی صندلی کنار شیشه. ایستگاه بعد یه دختر و پسر جوون وارد شدند و نشستن رو به روی من. دختر کوله پشتیش و گرفت توی بغلش، سرش و تکیه داد به صندلی، چشماشو بست و گفت: حس خوبی ندارم به مامان دروغ گفتم، خدا کنه اتفاق بدی نیوفته.
پسر هم آروم صورتش و چرخوند به طرفش و گفت: ما میدونیم واسه چی میریم...نباید از چیزی بترسی. اما این و یه طوری گفت که انگار خودش هم چندان از کارشون مطمئن نبود.
سرم و تکیه دادم به شیشه...بارون شدت گرفته بود و قطرههاش با سرعت میخورد روی شیشههای اتوبوس و به شکل یه خط محو از خودش رد میگذاشت. خیابون هم همچنان زیر چکمهی پلیسها بود. یه ماشین آمبولانس با صدای بلند از توی خیابون پیچید و دور شد. حدود ۱۰ تا موتور سوار پلیس هم ویراژ میدادن و به همون سمتی میرفتن که من با اتوبوس..
رسیدم به «الکس». خیلی شلوغ بود. انگار روز ملی راهپیمایی باشه. همه بدون اینکه حرف بزنن با سرایی که فقط پایین و نگاه میکرد تند تند راه میرفتن. با اینکه بارون هنوز میبارید اما کمتر آدمی چتر دستش بود. انگار اونها هم از این بارون ناخوانده غافل گیر شده بودند
پلیسها هم دورتادور پیادهرو ساکن و سربالا با باتوم ایستاده بودن. اینها دیگه کی بودن؟ وای به حال کسی که بخواد با اینها سرشاخ بشه. به قول سیمین هر کدوم اندازهی یک کمد بودند و اندازهی یه فیل زور داشتن..
رو نوک پنجههام بلند شده بودم و داشتم توی جمعیت دنبال شایان میگشتم که یه پسر بچه فال فروش دوید جلوم و اصرار، اصرار که آقا یه فال بخر...نمیدونم چرا این بچههای بیچاره از بین همهی پبامبرها جرجیس و انتخاب میکردند و همیشه خِر من و میگرفتند. بهش بی توجهی کردم و رفتم جلو که از خیابون رد بشم. چراغ که سبز شد مردم هجوم آوردن برای رد شدن از خیابون...اما روی خط عابر پیاده توقف کردن...بقیه هم انگار منتظر همین جرقه و هستهی مرکزی بودند سریع دویدن طرف جمعیت کوچیک وسط خیابون. یک دفعه یه خانم میانسال با یه روسری آبی و دست مشت کرده رفت جلوی پلیسها و داد زد :«مرگ بر دیکتاتو» همه پشت سرش همین و فریاد زدن. جو عجیبی شده بود .دختر و پسر، زن و مرد پشت سر هم همین و فریاد میزدن. یه نفر کلی ماسک سفید از تو کیفش درآورد و بین مردم پخش میکرد. یه دونه هم به من داد و گفت: بزن شناسایی نشی
همین طور داشت جمعیت بیشتر و بیشتر میشد که موتور سوارا حمله کردند سمت جمعیت. هر کس به یه سمتی میرفت. چند نفر افتادن زمین و پلیسها با باتوم همه رو به باد کتک گرفتند. من همین طور مات و مبهوت این طرف و اون طرف و نگاه میکردم که یه ضربهی محکم زدن به رون پام. انگار از خواب پریدم. پا گذاشتم به فرار به سمت چهارراه ولیعصر. روبهروی بانک ملی ایستادیم. یه دختر حالش خیلی بد شده بود و نفس نفس میزد. کارمند بانک اومد دم در. گفت: تو که اینجوری هستی چرا همچین روزی میای بیرون. و اشاره کرد بیاریدش توی بانک..
پاهام میلرزید. موبایلم و درآوردم و سعی کردم شمارهی شایان و بگیرم. اشغال بود. از اونطرف دوباره صدای مرگ بر دیکتاتور میاومد. چندتا موتوری از سر خیابون پیچیدند توی خیابونی که من بودم. سعی کردم آرامشم و حفظ کنم و بیخیال بین جمعیت راه برم. اما صدای موتور که نزدیک شد بی اختیار برگشتم. یه لحظه با یه نفر که ترک موتور نشسته بود چشم تو چشم شدم. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. یکدفعه داد زد: خودشه پدرسگ، همون که ماسک دستشه..!
پا گذاشتم به فرار. تا جایی که جون داشتم دویدم و خودم و بین عابرای پیاده گم و گور کردم. رسیدم به بیآرتی انقلاب. خیلی شلوغ بود. به زور خودم و جا دادم. یه پیرمرد که جلوم ایستاده بود یه نگاه به صورت عرق کردم کرد و یه لبخند زد. انگار که میدونم کجا بودی.
شایان زنگ زد.
ببین، بدبخت شدیم. مژده رو گرفتن.-
ای وای...-
بعید نیست بریزن خونه هامون. چند روزی خونه نرو. خودتو یه جایی گم و گور کن، گوشیت رو هم خاموش کن. بهت ایمیل میزنم.-
لعنتی. یعنی چی؟ پس کجا برم؟ الو؟ الو؟-
قطع کرده بود. میدون انقلاب پیاده شدم دو سه تا اتوبوس پر نیروی ضد شورش انداخته بودن توی خط ویژهی اتوبوس و داشتن میرفتن سمت ولیعصر. رفتم سمت مترو. منتظر شدم تا وقتی مترو اومد، یه جای خالی پیدا کردم و نشستم. کجا باید میرفتم؟ چکار باید میکردم؟ سرم و تکیه دادم به صندلی و چرت زدم.
یه نفر پانک با سگ بزرگ سیاهش وارد مترو شد. آرومتر شده بودم. فقط دوست داشتم این قطار تا همیشه بره و من و از مرکز خطر دور و دورتر کنه.
ایستگاه بعد دو نفر وارد قطار شدن. در که بسته شد یه کارت گرفتن جلوی مسافرها و گفتن: بلیت لطفا.
همه یکی یکی بلیتهاشون و نشون دادند. نوبت من که رسید کارت مترو رو بهش نشون دادم. خانومه کارتم رو گرفت یه نگاه به من انداخت و از نزدیک به کارت نگاه کرد. انگار مثلا به جای کارت مترو بهش کارت ویزیت نشون دادم. پرسید: از کجا این و خریدی؟ این اشتباهه!
گفتم چی؟ اشتباه؟ تازه خریدم...۲۰۰۰ هزار تومن اعتبار داره هنوز.
گفت تومن؟ لطفا پیاده بشید. گفتم نه. نمیخوام...چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ همکارش و صدا کرد ازم خواهش کرد آروم باشم و همکاری کنم..
ایستگاه بعد پیاده شدیم. بهم گفت شما بدون بلیت سوار شدید کارت شناساییتون رو بدید. ضمن اینکه ۴۰ یورو هم جریمه میشید. مقاومت بیفایده بود. گیر افتادن توی دست این مامورا مثل باتلاق بود. هر چی بیشتر دست و پا بزنی بلای بدتری به سرت میارن.
قبض جریمه رو دادن دستم و دوباره سوار مترو شدن تا احتمالا یه بی بلیتٍ بدبختٍ دیگه رو گیر بندازن.
از ایستگاه اومدم بیرون. آسمون بیابر و بارون انگار خیلی وقت بود که قطع شده بود. اون طرف یه دختر و پسر جوون بی خیال به عابرا و دنیا داشتن همدیگر و میبوسیدن. دختر تکیه داده بود به دیوار و پسر آروم خم شده بود روی صورتش، دستش رو گذاشته بود پشت کمرش و با چشمهای بسته لبهاشو میبوسید. منم تصمیم گرفتم تا خونه قدم بزنم..
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر