ساعت زنگ میزنه؛ با سردرد از خواب بلند میشه و میره طرف دستشویی، ولی یادش میافته که آب دو روزه به خاطر ریزش تونل مترو قطعه و هنوزم وصل نشده. با خودش فکر میکنه که باید زنگ بزنه به سازمان آب منطقه و شکایت کنه... حوصلهی خوردن صبحانه رو نداره و بیشتر ظرفها هم کثیفن. به قصد کار از خونه میزنه بیرون. سوار اتوبوس میشه تا به محل کارش بره. اتوبوس، شلوغ و گرمه و کـُند حرکت میکنه. راننده سر هر چهارراه مکث زیادی میکنه تا چراغ قرمز بشه و بتونه مسافرای بیشتری سوار کنه. همه این موضوع رو میدونن ولی کسی حرفی نمیزنه که بالاخره یکی از خانمها میگه: «آقا! برو دیگه، مردم رو معطل خودت کردی». راننده جوابی نمیده، در ادامه یکی از آقایون بلند میگه: «برو دیگه، میخوایم بریم به بدبختیمون برسیم». راننده زیر لب، طوری که فقط چند نفری که کنارش ایستادن میشنون، میگه: «انگار فقط اینه که بدبختی داره!» و حرکت میکنه. موقع دادن کرایه چون سکهی 25 تومنی نداره، راننده کرایه 375 تومنی رو 400 تومن باهاش حساب میکنه. حرصش میگیره و موقع پیاده شدن، شماره پلاک اتوبوس رو برمیداره که زنگ بزنه اتوبوسرانی و از این کارای راننده شکایت کنه...
به میدون که میرسه، گشت ارشاد به دلیل اینکه لباساشو نامناسب میدونه، جلوشو میگیره و با لحنی تند نصیحتش میکنه که این پوشش درست نیست و اون باید در انتخاب لباساش تجدید نظر کنه. کفری از طرز برخورد پلیس ولی با ترسِ اینکه مبادا ببرنش، به حرفاشون گوش میده و به خودش میگه باید زنگ بزنم به مرکز پلیس و از این رفتار بد مأمورا شکایت کنم...
سرکار که میرسه، شروع میکنه مثل هر روز به انجام کارای روزمره. ولی چون شرح کار مشخصی نداره به جز کارایی که باید انجام بده، کارای دیگهای هم بهش محول میکنن. هنوز حقوق ماه قبلشو نگرفته ولی به خاطر ترس از اخراج شدنِ تو این وضعیت، چیزی نمیگه. با این که چند ماهه استخدام شده، هنوز بیمهش نکردن و مجبوره هر وقت بازرس بیمه اومد، خودشو به عنوان ارباب رجوع یا مهمان جا بزنه. نمیدونه باید بره اداره کار و شکایت کنه، یا بیاد بیرون و دنباله کار دیگهای بگرده ولی میترسه که به این زودیا نتونه یه کار بهتر پیدا کنه...
کار که تموم میشه هنوز سرش درد میکنه. هوا کثیفه و کلافهست چون دو روزه نتونسته حمام کنه. سوار تاکسی میشه که به طرف خونه بره. تاکسی کرایه بیشتری از روز قبل طلب میکنه و در جواب اینکه همین مسیر دیروز 1000 تومن بوده، میگه: «دیروز همین موقع، روغن هم 3000 تومن بوده!» بدون هیچ حرف دیگهای، مبلغ اضافهی کرایه رو میده و با خودش میگه حتماً به تاکسیرانی زنگ بزنه و از وضعیت کرایهها شکایت کنه...
بعد از رسیدن به مقصد، میره از سوپر مارکت مقداری جنس و یه پاکت سیگار بخره. اجناس مورد نظرش رو که میخره، توی راه متوجه میشه که قیمت اونا رو گرونتر از چیزی که هست، باهاش حساب کردن. برمیگرده و از مغازهدار توضیح میخواد. فروشنده میگه «والا ما هم گرونتر از اون چیزی که باید، جنسامونو میخریم» و توضیح میده که چون این اقلام رو احتکار کردن، به قیمت واقعی به اونا نمیفروشن و اونا هم نمیتونن به قیمت درج شده روی کالا بفروشن. ناراحت و عصبانی به خونه برمیگرده و با خودش فکر میکنه باید زنگ بزنه تعزیرات و از این موضوع شکایت کنه...
ساعت نزدیکِ نـُه شبه که میرسه خونه، میره که دوش بگیره ولی میبینه آب هنوز قطعه! ماهواره رو روشن میکنه، ولی کانالها اینقدر پارازیت داره که نمیتونه برنامهی دلخواهش رو ببینه. آرزو میکنه کاش میتونست به مسئولش زنگ بزنه که حداقل یک ساعت یه کار دیگهای جز پارازیت اندازی بکنه تا بتونه سریالش رو ببینه. بیخیال ماهواره میشه و میره پای لپ تاپش که فیسبوکش رو چک کنه، ولی سرعت اینترنت خیلی کمه. اول فکر میکنه شاید به خاطر فیلترشکنه؛ فیلترشکنش رو عوض میکنه ولی سرعت بهتر نمیشه. از یه فیلترشکن دیگه استفاده میکنه ولی بازم فرقی نمیکنه! سرعت طوریه که حتی یاهو هم به زور بالا میاد! بعد از یه ربع بالاخره فیسبوک، نصفه نیمه باز میشه و اولین نوشتهای که به چشمش میخوره مربوط به دیالوگِ یه فیلمه:
(علی مصفا): چی شده کفشت؟
(لیلا حاتمی): میخش زده بیرون، هر کفش دیگه بود تا حالا انداخته بودمش بیرون... این یکی رو دلم نمیاد.
- رهاش کن بره رئیس
- یعنی چی؟
- هیچی، یه رفیق داشتم همیشه هر وقت یه چیزی اذیتت میکرد میگفت رهاش کن بره... شرش کم میشه! چرت میگفت البته...
- مخصوصاً در مورد میخ کفش، بدتره میره تو پای آدم!
- از اینایی بود که تو زندان هیپنوتیزم و اینجور چیزا یاد گرفته بود؛ یه دفعه من و سیما رو برد کافهی دِنیس!
- سیما کی بود؟
- سیما... یکی از بچههای دانشگاه
- دوستش داشتی؟
- مثلاً... خیلی شبیه مینا بود... همون دخترداییم که از تاریکی میترسید.
- اون چی؟ اونم تو رو دوست داشت؟
- نمیدونم... من هیچ وقت هیچی بهش نگفتم... من این جوریام... همیشه هر وقت باید یک کاری بکنم یه دفعه اصلاً هیچ کاری نمیکنم...
خوشش میاد و میخواد لایکش کنه، اما سرعت اینقدر پایینه که هر کاری میکنه، نمیشه. زنگ میزنه به پشتیبانی شرکت و خیلی عصبانی میپرسه که این چه وضع اینترنته؟ و جواب میشنوه که این مشکل از شرکت نیست، از مخابراته و کندی سرعت سراسریه! گوشی رو قطع میکنه.
بلند میشه به آشپزخونه بره که برای خودش دو تا تخم مرغی رو که پول بیشتری بابتشون پرداخت کرده، نیمرو کنه که میبینه روغن تموم شده و یادش رفته بخره. ولی مطمئنه که قیمتش دیگه 3000 تومن نیست... بیخیال خوردن نیمرو میشه و میره سراغ تـُن ماهی با نون. بعد سیگاری روشن میکنه و آهنگی گوش میده تا خستگی کار از تنش بیرون بیاد. سیگاری که گرفته، اصل نیست و به «سیگار عکسدار» معروفه. اونی که میخواد نیست، ولی چاره دیگهای هم نداره. موقع کشیدن سیگار، خیره به سقف به آهنگ مورد علاقهش گوش میده که تلفن زنگ میزنه:
- بله؟
- سلام
- سلام، بفرمایید؟
- آخه این درسته؟
- چی درسته؟
- این که صدای آهنگو اینقدر زیاد کردی؟
- صدای آهنگ؟!
- بله... شما مجردی. ولی ما بچه مدرسهای داریم و زود میخوابه. کمش کن.
- آخه صداش بلند نیست که... شاید از یه خونهی دیگهس؟
- نه، مال شماست... هر شب همین موقع میای، همینو میذاری و صداشو زیاد میکنی.
- باشه، ببخشید... خاموشش میکنم.
- نمیخواد، فقط صداشو کم کن.
- باشه، چشم.
گوشی رو میذاره، دستگاه رو خاموش میکنه و با خودش میگه: «ولی صداش زیاد نبود...». خسته به تختخواب میره و دراز میکشه. به ماه که از پشت پردهی نازک پنجره پیداست، نگاه میکنه. چشماشو میبنده و به سکوت شب گوش میده و فکر میکنه چقدر خوبه که خواب هست...!
صبح که بیدار میشه سرش دیگه درد نمیکنه، میره دستشویی و میبینه که آب وصل شده. سریع یه دوش میگیره و صبحانهشو میخوره و در حال پوشیدن لباس، به صاحبخونه فکر میکنه که مبلغ رهن خونه رو 5 میلیون بالا برده و نمیدونه از کجا باید جورش کنه. با این فکر از خونه میزنه بیرون، دیروز رو با تمام شکایتهایی که داشت فراموش میکنه و به قصد رفتن سر کار سوار اتوبوس میشه...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
درد مشترک... قهرمان داستانت رو انگار یه جورایی میشناسمش. :(
:( این روزمرگیهای خیلی از ماست