مهسا: سلام. صبح بخیر.
- سلام مادر جان، ظهر بخیر ساعت یکه، امروز نمیخواستی بری دنبال کار؟
- نه، خسته شدم. امروزو دیگه حوصله نداشتم.
- باشه. صبر کن چند دقیقه دیگه غذا آماده میشه ناهار میخوریم.
بعد از خوردن ناهار، رفت پای لپ تاپش تا فیسبوکش رو چک کنه. مشغول خوندن مطلبی بود که یه درخواست دوستی براش اومد؛ از طرف نازنین، یکی از دوستان دوران راهنماییش. درخواست دوستی رو قبول کرد و با نازنین شروع کرد به چت کردن و قرار شد چند روز دیگه به اتفاق فاطمه، یکی دیگه از دوستای دوره راهنماییشون همدیگرو ببینن.
مهسا زودتر از بقیه به کافی شاپی که توی خیابون کریمخان بود، رسید و چند دقیقه بعد از اون هم فاطمه اومد. مهسا و فاطمه گرم صحبت شدن و خاطرات دوران مدرسه رو برای هم مرور میکردن.
فاطمه: راستی از خواهرت چه خبر؟ یادمه دو کلاس از ما بالاتر بود.
مهسا: چند وقت پیش از شوهرش جدا شد، به خاطر حضانت بچهش مجبور شد از مهریهشم بگذره.
همون موقع نازنین هم از راه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی، به خاطر تأخیرش عذرخواهی کرد و توضیح داد که گشت ارشاد به خاطر مانتوش بهش گیر داده بود و نیم ساعت داشتن نصیحتش میکردن و اونم تونست با کلی خواهش و التماس، از دستشون خلاص بشه. بعد رو به فاطمه کرد و گفت:
- ولی تو راحتیها... به خاطر چادرت کسی با تو کاری نداره.
فاطمه: چرا کسی کار نداره؟ مگه فقط گشت ارشاده که به آدم گیر میده؟ الان چند وقته یه نفر افتاده دنبالم و ولم نمیکنه.
مهسا: چرا؟ چی میخواد؟
فاطمه: هیچی... پسرهی دیوونه گیر داده که دوستم داره و میخواد باهام ازدواج کنه.
نازنین: تو خوشت نمیاد ازش؟
فاطمه: من سه ماهه نامزد کردم.
مهسا: واقعاً؟ مبارک باشه. خوب چرا بهش نمیگی که نامزد داری؟
فاطمه: گفتم بهش، حالیش نمیشه که!
نازنین: خوب به نامزدت بگو که مزاحمت میشه.
فاطمه: نه بابا، اگه به اون بگم قاطی میکنه، میره میکُشدش!
مهسا: تو رو خدا مواظب باش. یه موقع اسیدپاشی و از این جور کارا نکنه؟
نازنین: نه بابا، زبونتو گاز بگیر! دور از جونش. حالا نامزدت کیه؟ کـِی ازدواج میکنین؟
فاطمه: پسر خالمه. قراره هر وقت خونه گرفت، ازدواج کنیم. فعلاً داره پولاشو جمع میکنه.
نازنین: درس رو چیکار کردی؟ یادمه اون موقعها دوست داشتی دکتر بشی. شدی؟
فاطمه: دکتر که نه... ولی مدرک پرستاریمو گرفتم. الانم تو یه بیمارستان مشغولم.
مهسا: نامزدت با کار کردنت مشکل نداره؟
فاطمه: چرا... دوست نداره کار کنم. ولی با این وضعیت اقتصادی که نمیشه کار نکرد. خودمم دوست ندارم بیکار باشم.
مهسا: خوبه باز تو شاغلی، من که چند وقته دنبال کار میگردم و پیدا نکردم.
نازنین: مگه تو مهندس نیستی؟ کار که باید برات زیاد باشه!
مهسا: کار که زیاده، ولی بدرد بخور نیست. یا پولش کمه، یا بیمه نمیکنن، یا پولتو به موقع نمیدن. با مدرک ارشدم رفتم واسه استخدام، طرف میگه: باید دو ماه آزمایشی کار کنی!
فاطمه: یعنی هیچ جای خوبی پیدا نکردی؟
مهسا: چرا، ولی اونم یه مشکل داشت که مجبور شدم بیام بیرون. یه مدیر عوضی داشتم که نظر داشت بهم. بیشعور، زن داشت. زنش هم همکارمون بود، ولی بازم خجالت نمیکشید.
نازنین: من جای تو بودم، میرفتم به زنش میگفتم.
مهسا: فکر کردی اگه میرفتم به زنش میگفتم، چی میشد؟ عوض اینکه بره گوش شوهرشو بپیچونه، منو مقصر میدونست و اخراجم میکرد. نازنین، تو چیکار میکنی؟
نازنین: من تو یه آموزشگاه زبان درس میدم.
فاطمه: یادمه همون موقع هم زبانت خیلی خوب بود. چند تا زبان بلدی؟
نازنین: دو تا، انگلیسی و فرانسوی.
فاطمه: بچه ها شما دوست ندارین ازدواج کنین؟
نازنین: من که نه...
فاطمه: چرا؟
نازنین: یه طرف مغزم میگه که ازدواج چیز خوبیه. ولی اون طرف دیگه خیلی بدبینه.
فاطمه: بدبین به چی؟
نازنین: ببخشید فاطمه جون، دور از جون شما. ولی اگه الان به من بگن که یکی داره ازدواج میکنه، مخصوصاً یکی از ما دههی شصتیها... من احتمال جدایی رو بیشتر از یه زندگی خوب میدم.
فاطمه: چرا آخه؟
نازنین: به خاطر آمار. میدونی درصد طلاق چقدره؟ میدونستی سه برابر طلاق واقعی، طلاق عاطفی بین زن و شوهراست؟
فاطمه: آره، قبول دارم. ولی زوجهایی هم هستن که خوشبختن، یکیش پدر و مادر خودم.
نازنین: ولی پدر و مادر من اینجوری نیستن.
مهسا: یعنی چی؟
نازنین: دارن جدا میشن.
مهسا و فاطمه: واقعاً؟!!!
فاطمه: مگه اونا استاد دانشگاه نبودن؟ اونا دیگه چرا؟
نازنین: چی بگم... میخوان توافقی و بدون دعوا جدا بشن.
فاطمه: تو و خواهرت چیزی نگفتین؟
نازنین: خواهرم که آلمانه، دخالت نمیکنه. منم چیزی ندارم که بگم. دیگه تصمیمشونو گرفتن، بچه که نیستن.
فاطمه: آخی... عزیزم... اینجوری که خیلی بده.
نازنین: از کجا معلوم؟ شایدم اینجوری بهتره. وقتی دو نفر همدیگه رو دوست ندارن، به نظر من خیانته که با هم باشن. ولش کن... تو چی مهسا؟ دوست نداری ازدواج کنی؟
مهسا: فعلاً نه، من اول از همه میخوام کار پیدا کنم و مستقل بشم. یه خونه اجاره کنم و واسه خودم زندگی کنم.
نازنین: چرا؟ مگه مشکلی داری با پدر و مادرت؟
مهسا: آره، مشکلم اینه که زیادی مراقبم هستن. خسته شدم از این همه مراقبت. از وقتی جفتشون بازنشسته شدن، بدتر هم شده. میخوام رو پای خودم وایسم. دوست دارم برای خودم زندگی کنم. الان 28 سالمه، ولی هر جا میخوام برم، باید به مامانم بگم، برعکس داداشم. بعد از ساعت 7 اگه خونه نباشم، مامانم کلی زنگ میزنه که کجام، کی میرسم و همهشم میگه سعی کن زودتر بیای خونه.
فاطمه: خوب دوستت دارن که نگرانت میشن. آخه زمونه خیلی بد شده.
مهسا: آخه تا کی؟ مگه بچهم؟ پس کی واسه خودم زندگی کنم؟ من که اگه موقعیتشو داشتم، میذاشتم میرفتم از ایران.
نازنین: ولی من نه...
مهسا: چرا؟ تو که خواهرتم آلمانه و میگی پدر و مادرتم میخوان جدا بشن؟
نازنین: آره، ولی مشکل من یه چیزای دیگهس.
مهسا: چه چیزایی؟
نازنین: من چند ماه پیش رفته بودم پیش خواهرم. اولش کلی ذوق و شوق داشتم. ولی به دو هفته نکشید که بدم اومد از اونجا. نه اینکه بگم اونجا بده، ولی یه جوریه! اونجا با همه غریبهای. اصلاً احساس نمیکنی که به چیزی یا کسی تعلق داری. مثل این میمونه که ریشهتو از اینجا بکنی و ببری یه جای دیگه بکاریش. ولی ریشهی من اونجا نمیگیره. تو کشور غریبی که هیچ احساس تعلقی نداری بهش، تازه باید از صفر شروع کنی که زندگیتو بسازی.
مهسا: یعنی میخوای بگی از اینجا بدتره؟
نازنین: واسه من، آره. آدم واسه اینکه انتخابهای بزرگ برای زندگیش بکنه، باید دلیل داشته باشه. باید یه بهونهای باشه که همه چیزشو اینجا بذاره و بره. ولی من این دلیل رو ندارم.
مهسا: واسه موندنت چی؟ دلیل داری؟ حالا خوبه که همین امروز گشت ارشاد گرفتتها، به نظر من که ایران فقط واسه پسرا خوبه.
نازنین: نمیدونم، ولی من یه شمال رفتن با دوستام یا یه مهمونی که با بچههای فامیل بشینیم و حرف بزنیم رو ترجیح میدم به اینکه اون ور دنیا، تنها تو اتاقم باشم و به خاطرات اینجام فکر کنم.
مهسا: ولی من دوست دارم برم. میخوام از همه چی دور باشم و به هیچ خاطرهای هم فکر نکنم.
مهسا بعد از خداحافظی، توی راه برگشت به خونه روی صندلی مترو نشسته بود و حرفهای دوستاشو توی ذهنش میاورد و احساس میکرد که شک و دودلیهای زندگیش بیشتر شدن و یاد این جمله افتاد که: میخواستم دنیا رو به قواره آرزوهام در بیارم، آرزوهام به قواره دنیا دراومدن.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
مشکلات بیشماری برای دختران در جامعهی ما وجود داره که به درستی به چند تا از اونا اشاره کردی.
ممنون به خاطر داستان خوبت.
ممنون از توجهتون