«خیلی دیر ما را آزاد کردند، انتظار داشتیم که خیلی زودتر از اینها آزاد شویم». این اولین جمله ای بود که وقتی ساعتی پس از اینکه نسرین ستوده وکیل دادگستری و زندانی سیاسی، با ماشین ماموران زندان اوین در خانهاش را زد و خبر آزادیاش را داد، در تماس تلفنی به من گفت. شادمانی او از آزادی، به نظرم آمد شادمانی از خوشحالی دیگران باشد، اما مشخص بود، تحمل بیش از سه سال زندان، تنها به خاطر انجام وظیفه و دفاع از زندانیان سیاسی، هیچگاه از خاطره جمعی او میلیونها نفر دیگری که نگران سرنوشت افرادی چون هستند نخواهد رفت.
وقتی زنگ زدم، گوشی را مهراوه دخترسیزده ساله اش برداشت. آنقدرشاد بود که انگار روی پایش بند نبود و این حجم بزرگ خوشحالی، آنقدر انرژی داشت، که از این سوی خط تلفن منقلبم کرد. یادم آمد که ما کمتر می پرسیم این بچهها چه کشیدهاند و چه میکشند. پدرومادرها انتخاب خودشان را کردهاند. اما این نیما و مهراوه با زندانی بودن مادرشان، با تهدیدهایی که علیهمادرشان میشد و با کارشبانهروزی که او میکرد بزرگ شدند و فراتر از صفحات فیسبوک و وبسایتهای خبری، شبهای زیادی در تنهایی اشک ریختند. برای همین خوشحالیاش سخت روی دلم نشست. خیلی شیرین بود. مثل عسل. مثل یک روز آفتابی که یک باد خنک روی صورت مینوازد.
با همه عشقی که به کودکانش دارد، نسرین ستوده، همزمان تعهد به کار و حرفهاش و کمک به موکلانش در برابر ظلم وجفایی که به آنها میشود را در بالاترین سطح خودش به کار میبست. همیشه برایم خیلی سخت بود فهم این که چطور میشود بین این دو توازن ایجاد کرد که یکی از یکی دیگر سبقت نگیرد، که کار نچربد به خانواده و یا خانواده سبقت نگیرد از تعهدکاری؟ به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه برای نسرین، هر دو یکی هستند و اینکه برای آينده خوب بچههایش که در آن آرامش و عدالت باشد، دفاع سرسختانه از موکلان و نورافشانی به هر جا که نقض قانون میشود، یک اقدام ضروری است.
شاید برای همین بود که در این مکالمه کوتاه، از همان ابتدا صحبتش را به وضعیت زندانیان دیگر برگردانید و گفت هنوز پایش را بیرون زندان نگذاشته به فکر زندانیان دیگر است: « وقتی بیرون هستی، به فکر زندانیان داخل زندانی و وقتی زندان هستی، به فکر بیرون از زندان». و آز آدمهایی گفت که به نظرش جایشان زندان نیست: «در بند ما پنج زندانی بهایی زن بودند و در بند آقایان بیش از ۳۰ زندانی بهایی و خیلی مشخص است که تنها برای انجام تعالیم مذهبیشان آنجا هستند.» کار تمام نشده است. این را گفت و ادامه داد: « زندانیان سیاسی باید آزاد شوند، وگرنه بالاخره صبرشان یک جایی لبریز میشود.» این لبریز شدن صبر مرا به روزهایی برد که موکلش بودم و به عنوان وکیل باید با هم به دادسرا می رفتیم، متن دفاعیه آماده میکردیم و منتظر خبرهای خوب و بد می شدیم. روزهایی که خبرها، همه خبرهای بدی بودند.
در سال ۱۳۸۳ وقتی دستگیر شدم، نسرین ستوده و محمدسیف زاده وکیلم بودند. در مقایسه با وکلای حقوق بشری دیگر، نسرین جوانتر، کم سروصداتر و کمتر میشناختمش. اما وقتی با هم یکبار به دیدار دادیار پرونده در دادسرای فرودگاه رفتیم، خیالم قرص شد که اگر قرارباشد از پرونده امنیتی پیچیدهای که گرفتار آن بودم رهایی پیدا کنم، مسیرش از طریق همین نسرین ستوده میگذرد و البته محمد سیف زاده. در دادگاه جزئیات حقوقی را با دقت به من گوشزد میکرد و هر جا که دادیار، حرفی میزد که نباید میزد با احترام و ادب و در عین حال قدرت بیانش میکرد و او را به عقب میراند.
ستوده میدانست که همان کسی که جلوی او به من میگفت هر چه حقیقت هست در دفاعیهام بنویسم، همان کسی بود که دربازداشتگاه مخفی نیروی انتظامی به سراغم آمد و گفت چوبی در … میکند که تا متوجه بشوم از کجا خوردم، باید شش ماه تا یک سال توی اون بازداشتگاه باشم. بعدش گفته بود که بلایی سرم میآورد که وقتی از آنجا رفتم بیرون نتونم قلم دستم بگیرم. با این حال با او جوری صحبت میکرد که انگار در سوئیس نشسته و در یک سیستم قضایی عادلانه با نماینده دادستان صحبت میکند. یک خوردهای از این مبادی آداب بودنش و اینکه دائما مواد حقوقی را برای جلوگیری از تخلف ذکر میکرد اعصابم خورد شده بود. به من هم میگفت مادامی که از حقیقت میگویی، من پشتت هستم. اینقدر میگفت نگران نباش که نگران شده بودم.
بعد که برای ادامه تحصیل از ایران خارج شدم، پروندهام را با محمدسیفزاده پیگیری کردند. نه مزدی بود نه حق الزحمهای. پیگیری حقیقت اما با نبودنم درایران متوقف نشد. در یکی از جلسات دادگاه نسرین آنقدر مستدل دفاع کرده بود و به قاضی توضیح داده بود که چرا موکلش بیگناه است و چرا باید حکم تبرئه صادر شود که اشک مادرم درآمده بود. به من زنگ زد و گفت «شیرمادرش حلالش باشد مادر. می ترسم برایش مشکلی پیش بیاید. اینها آدمهای بدخواهی هستند و یه بلایی به سرش میآورند.» گفت که قاضی از هر نوع بهانهتراشی استفاده کرده بود حتی توهین به او در دادگاه، اما در همه دقایقی که آنجا بودند، نه خونسردی خودش را از دست داده بود، نه به روش قاضی به مقابله به مثل پرداخته بود. مادرم بعد از دادگاه از او پرسیده بود، خانم ستوده چه صبر و تحملی شما دارید که این حرفها رو میشنوید - منظورش لحن بیادبانه قاضی بود- و نسرین گفته بود که «مهم نیست، هدف من تبرئه موکلم است. بگذار هر چه میخواهند بگوید.»
دوسال گذشت. دو قاضی پرونده را خواندند و دفاعیات ستوده را شنیدند. در نزدیکی صدور حکم، پرونده به صورت معجزه آسایی به یک دادگاه وقاضی دیگری فرستاده شد. دوباره روز از نو روزی از نو. بارها با او تلفنی صحبت کردم. جزییات را بررسی کردیم. گفت باورش نمیشود که دستگاه قضایی این پرونده را از این دست به آن دست می کند. بالاخره، یکی از قضات حکم دو سال و نیم زندان داد. زنگ زدم. باز گفت «امیدجان، نگران نباش». ولی من خیلی نگران بودم. برای وثیقهای که یکی از بستگان به ودیعه گذاشته بود و برای ساعتها به دادگاه رفتن و برای محمدسیفزاده و نسرین ستوده که میخواستم هر چه سریعتر تمام شود، و هم خانوادهام رها شوند از این سردرد مزاحم.
برای دادگاه تجدیدنظر، محمدسیف زاده و نسرین به دادگاه رفتند. وقتی از دادگاه بیرون آمدند، مادرم با من تماس گرفت و گفت باید میدیدی چه کردند وکلایت. و حرف میزد و اشک میریخت. گفت فکر میکنم که حکم به تبرئهات بدهند. بعدشنیدم که قاضی پس از دفاعیات وکلایم گفته «من خیلی متاسف و شرمندهام که چنین اتفاقاتی برای این جوان افتاده و باورم نمیشود بدون هیچ اتهام قابل اتکایی، او را زندانی کرده اند و این اتفاقات بر او رفته.» دلم هری ریخت پایین. زنگ زدم به نسرین ستوده: « تبرئه میشوی». و وقتی این را گفت اینقدر خوشحال بود که امشب که به او زنگ زدم اینقدر خوشحال نبود.
بالاخره خوش بینیاش و دفاع جدیای مداومش اثر کرده بود. اگر چه برخی از متهمانش سرنوشت مشابهی نداشتند مثل آرش رحمانی پور که بعد از انتخابات سال ۸۸ اعدام شد و نسرین خشم زیادی را در میان مقامات قضایی و امنیتی علیه خودش ایجاد کرد وقتی که گفت موکلش ربطی به ناآرامیهای بعد از انتخابات نداشته و قبل از انتخابات بازداشت شده بود. آن روز زنگ زدم به پدر آرش. میدانستم اعدام شده است. گفتم آقای رحمانی پور از آرش چه خبر؟ گفت در راه اوین است. پدر هنوز نمیدانست پسرش اعدام شده است. وا رفتم. سرم گیج رفت. چیزی نگفتم. قرار بود تا دقایقی دیگر احتمالا بدترین خبرزندگیاش را بشنود.
ولی نسرین حتی پس از اعدام موکلش هم بر بیگناهی او پافشاری کرد. آنقدر که خشم و غضب مقامات امنیتی و قضایی را برانگیخت و برای خاموش کردن صدایش میهمان زندانش کردند. جایی که برای زندانیان دیگر ستون محکمی برای خوش بینی به آينده بود. بیرون هم بود همین طور بود.
حتی خیلی خوش بین بود که در قوه قضاییه قضات باشرفی و با عزتی هم هستند و امیدش این بود که صدای موکلانش شنیده شود. بعد از سه سال، تبرئه شدم. از همه اتهامات. و آن قاضی باشرف، دفاع وکلا را پذیرفته و کار تمام شده بود. امشب که زنگ زدم، در آن چند دقیقه ای که صحبت کردیم، هنوز همان امیدواری در او بود. گفت که باید از وکلای دیگر هم صحبت کرد و همه زندانیان سیاسی که به خاطر یک فضای سیاسی سنگین در زندان هستند. تازه کار شروع شده است. یک بیعدالتی متوقف شد. اما دهها نفر همچنان در رنج تحمل بی عدالتی هستند. و تازه آنچه که بر او رفت جایش مانده و زخم تازهای است. هیچ کس نباید او را از زندگی و کار و نفس کشیدن در هوای آزاد محروم می کرد. این سه سال، و صدها سال حکم زندانی که مقامات قضایی و امنیتی به فعالان مدنی، روزنامه نگاران، وکلا، دانشجویان، اقلیتهای مذهبی و…. تحمیل کردند، همچنان باقی است. آنها شادی مهراوهها و نیماها را سالهاست از آنها دریغ کردند و این خیلی ظالمانه است. امشب خیلی خوشحالم که دهها تن از زندانیان سیاسی به خانه برگشتند و خانههایشان پر از شادی است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر