«سرزمینی که با شبهای خوش آن معروف بود، سحرگاه تکان خورد و بر مردمانش خرابی و ویرانگری عرضه کرد؛ گو اینکه قیامت شده باشد.» این تعبیر و تشبیه به «قیامت» را در کلام روزهای آغازین دیدارم با مردم آن دیار در تفسیر واقعه، به کرات شنیدم. با توصیف عامیانهای که بوی مرگ و نومیدی میداد؛ گو اینکه شهر دیواری و کوچهای نداشته است.
درمسیربزرگراهی که به مرکز انرژی ایران،«عسلویه» پیوند میخورد، سه راهی روستای «ناصری» محل پیوند بزرگراه به منطقه «سنا» و «شنبه» است؛ جایی که مرکز توجه خبر و مرکز زلزله بوشهر است و تا هر جای استان تکان میخورد، شهرشنبه و روستاهای دور و بر آن از نظر میگذرد. فاصله آن تا خلیج فارس و مرکز انرژی ایران(عسلویه) زیاد نیست اما از توسعه و پیشرفت شهری فاصله زیادی دارد. جادهای بسیار باریک و ناهموار، مسیر را سخت و امدادرسانی را با مشکلاتی جدی روبهرو کرده است. از این همه سرمایه و انرژی، نصیب و بهرهای به شهر و مردمانش نرسیده است. با مردم شهر که همکلام میشوی، رنج، محرومیت و فقر تکراری برناگفتههای همه مردم استان بوشهراست که از این همه سرمایه و ثروت جز دود و بوی گاز، سودی نصیبشان نمیشود. اینها را گفتم تا جغرافیای شهر را به تصویر بکشم.
پل ورودی شهر تخریب شده و راه میانبری که در بخش شرقی پل ساختهاند، دسترسی به شهر را سخت و دشوار کرده است. میانبری را از این میانبر و در کنار پرتگاهی که به انشعابی از رود معروف «مند» منشعب میشود باز کردم و خود را از این مخمصه بیرون راندم. سراپا چشم شدم و در بخش شمال شرقی شهر و درفاصلهای نه چندان دور، «عریشی»(کپر) را پابرجا دیدم؛ گو این که از تند باد حوادث به سلامت عبور کرده است و بر همجنسان و همنوعانش فخر میفروشد. درختی تنومند در همسایگی، این اتاقک چوبی را همچون نگینی در آغوش گرفته است و نسیمی هر از چند گاهی آن را نوازش میدهد. جاده را پی گرفته، راه خود را ادامه دادم تا به شهر رسیدم.
شهر غبارآلود بود، کوه هر آن ریزش میکرد و گرد و خاک حاصل از آن، شهر را بیتپش و بیجان به دست تقدیر میداد. اما تکاپو و توجه مردم به همنوعان چنان جنبشی در شهرپدید آورده بود که مقاومت و استواری پیشینیان را به یاد میآورد. به خود گفتم تاریخ سرزمین من مردمانی به این استواری و ایستادگی را بسیار دیده است. چند خیابان را پشت سر گذاشتم و به بخش جنوب غربی شهر رفتم؛ خلوت و بیرمق. پیاده شدم و قدم زنان کوچه را پیمودم، زوج جوانی توجه مرا جلب کرد که به رسم مردی و همدردی، آذوقه بین خانوادهها تقسیم میکردند. مشارکتی اینچنینی بسیار دیده میشد. من نیز به رسم همه مردمان سرزمینم، با نگاهی آمیخته با احساس درد درون به سراغ همشهریان خود می رفتم و حکایت و رنجهای روز پیش را میشنیدم؛ حکایتی که آن دلسوختگان با اشک و آه برای بازگو میکردند.
دراین آشفتگی روحی که بر تمامی شهرسایه افکنده بود، پیرزنی پابرهنه و پریشان خاطر سر رسید و به تصور این که من از دولتی ها هستم، بیدرنگ لب به شکوه گشود. اما انگار که از همه جا و همه کس ناامید شده باشد، خدا را مخاطب قرار میداد و با اشاره دست، خانه خود را که به تلی از خاک تبدیل شده بود نشانم داد. برگشتم تا در پس پیچ و خم کوچهای که به خانهاش منتهی میشد، او را همراهی کنم. به سوی اتاقی که از آن تنها یک در چوبی کهنه ایستاده به جای مانده بود، خیز برداشت، پارچه سیاه بلندی را که چون کمربندی بر دور کمرش بسته بود گشود و آن را بر گردن آویخت، فریادی بیصدا از درون کشید و با مرثیهای که در لابه لای آن نام عزیزانش را جاری می کرد، صحنهای غم انگیز و احساسی را رقم زد.
این صدا و آهنگ در آن فضای احساسی، «یکشنبه غم انگیز» را که «رزو سرس»، آهنگساز مجارستانی در سال ۱۹۳۳ برای شعر مجاری که «لازلو خاور» سروده است را به یادم آورد. اکنون پیرزن تنها مانده بود و از خدا درخواست مرگ میکرد. این تحول روحی را یک بار دیگر در زندگی خود، در دوران جنگ تجربه کرده بودم اما این صحنه و احساس برآمده از آن به من خیلی نزدیکتر بود.
امروز21 تیرماه، سه ماه از آن واقعه دردناک سپری شده است و من دوباره به این شهر آمدهام تا نگاه خود را با رنج هموطنان وهمشهریانم درهم آمیزم. هنوز داغ زلزله تازه است. این شهر و اطراف آن هر از گاهی به لرزه درمیآید؛ شهری که در زمان حیاتش نقشی از شهرهای کوچک قصههای کودکانه داشت و دامنه کوههای «بیرمی» و پوششهای گیاهی بسیاری احاطه اش کرده بودند، اکنون رنگ ویرانی گرفته است. دست مهربانانهای بر رخش کشیده میشود و دوباره به فراموشی سپرده خواهد شد. شهر به خاموشی فرو رفته است. خیلیها از شهر رفتهاند و آنها که ماندهاند در انتظار روزهای بهتر، روزگار را به سختی میگذرانند.
در روزهای نخست زلزله، حضورمردم ازهر قشر و گروهی نویدبخش بازسازی اوضاع نابسامان شهر را میداد اما آن احساس، امروز جای خود را به واقعیتی انکارناپذیر داده است. از آن حس همدردی و روح نوازی دیگر خبری نیست و مردمان این سرزمین بلازده در گوشهای از سرزمینمان تنها ماندهاند؛ آنها حالا سحرگاه حادثه را یک کابوس و امداد و توجه هموطنان در روزهای پس از آن را به یک رؤیا تعبیر میکنند .
پس از زلزله، کمک رسانی با حضور گروههای مختلف امدادی و مردمی از استان و استانهای دیگر با سرعت بسیار خوبی انجام شد به همین سبب شاهد افزایش تلفات جانی در این مناطق نبودیم. در ادامه هم برای اسکان موقت و تامین نیازمندیهای زلزلهزدگان تلاشهای خوبی انجام شد. بیش از سههزار واحد مسکونی در این زمینلرزه آسیب دید که حدود یکهزار واحد مسکونی نیازمند بازسازی بودند. مسوولان پی در پی وعده دادند که این بازسازیها تا پیش از فرارسیدن فصل گرما انجام خواهد شد. گزارشها و آمارهای بسیاری هم در پیشرفت کار دادهاند گرچه آمار و ارقامها واقعی نبوده و نیستند و دولتیها در ساختن و پرداختن آمار غیر واقعی به سان کبک زیر برفند.
اما امروز،شهر چون روزهای آغازین در تب این حادثه میسوزد، مرثیههای دلتنگی ساکنان آن دل هر رهگذری را به درد میآورد و مردم آن دیار، جدا از هر نگرش سیاسی، از حکومت گله دارند.
مردان محلی میگویند پیمانکارانی که کار بازسازی را برعهده داشتهاند به دلیل عدم تعهدات مالی از سوی دولت، کار را نیمه رها کردهاند و ستونهای آهنی و ساختمانهای نیمه کاره روایت مردمان آن دیار را بازگو میکنند. سازمانها و نهادهای موازی مسوولیت را به گردن یکدیگر میاندازند و قامت مردم از این تکیه گاههای ناپایدار خم شده است.
در بخشی از شهر و در کنار دبستان ویرانهای که در روزهای نخستین از آن عکس گرفته و به دانش آموزانم نشان داده بودم و از این راه اندک پولی برای کودکان آن دیار از سوی بچهها اهدا شده بود، پسر بچهای پیش دبستانی سرگرم بازی بود؛ گو این که قلب پاک کودک از این تکانها و لرزه ها در امان مانده بود.
به سراغ خانواده «بارانی» رفتم. در کنار چادری که حالا خانهاش بود، در کنار خانه ویرانهاش که تنها بخشی از آن سالم مانده بود، با همسر و دو دختر و نوهاش روزگار میگذراند. بارانی مرا تا خانهاش همراهی کرد و عکسی از آیت الله خمینی را که در گوشهای از اتاقش سالم مانده بود، نشان داد. به ماندگاری عکس بر قامت دیوار ترک خورده به شکل اعجاز مینگریست. به شکرانه سلامتی و از این که خانه محقرش در میان آن همه ویرانی، پابرجا وسالم مانده است لبخندی زد، تسبیح بلند و کهنهای را که در دست داشت تکانی داد، بر لب کلماتی را جاری کرد و نگاهش را به اطراف انداخت. استیصال و درماندگی در چهره اش موج می زد؛ این دگرگونی حال، روح و جسم هر دردمندی را میخراشید.
مرد سالخورده با این که از روند بازسازی شهر ناراضی است و هنوز در چادر زندگی میکند، باز دعاگوی دولت است اگرچه از این که کسی حالش را نمیپرسد گله دارد. هرچند پس از این که کمی اعتماد کرد، زبان به شکوه گشود ولی باز هم با احتیاطی آمیخته با ترس. نگاهش را از نگاهم دزدید و دستمال مندرسی را که در دستش بود بر گونههایش کشید. این غمنامه با صدای «شروه» بارانی و یادی از گذشته شهر و دیارش در شعر شاعران جنوب حزین وغم انگیز است. باید از جنس بارانی بود تا هرآنچه در دل دارد، بر دل نشیند .
مگو شونبه بگو شام سحرگاه نشسته روبهرو دلدار چون ماه
شمالُم کاکین شونبه نه دیرن حصیرُم بلتک و خورهام کوپیرن
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر