در هر کتابخانهای، بخشی را به نابینایان اختصاص دادهاند؛ کسانی که با وجود تمام محدودیتهایشان بازهم تلاش میکنند پا به پای افراد عادی پیش روند و ما هیچ درکی از مشکلات و کمبودهایشان نداریم؛ منتظرند تا ما چشم بینایشان شویم...
نخستین باری که با یک نابینا از نزدیک آشنا شدم مربوط به زمانی میشد که دوان دوان راهروهای دانشگاه را پشت سر میگذاشتم و از اتاقی به اتاق دیگر میرفتم تا امضاها و فرمهای مربوط به ثبت نام دوره کارشناسی ارشد را بگیرم. در این راهروها و دوان دوانها، هر بار که باعجله بالا و پایین میرفتم دخترجوانی را میدیدم که آهسته با قدمهایی شمرده میآمد...
من بالا میرفتم، به پایین باز میگشتم اما او همچنان میآمد، آهسته، در حالی که انگشتان سفید و کشیدهاش را به دیوار سفید میکشید، میآمد تا به اتاق ثبت نام برسد.
فرمها پرشد. امضاها را گرفتم. ثبت نام کردم و او همچنان میآمد...
شروع کلاسها براساس عادتی همیشگی، دورترین صندلی به استاد را انتخاب کردم. از بین صندلیها که میگذشتم، همان دختررا دیدم که ردیف اول نشسته بود؛ نزدیکترین صندلی به استاد. انگشتان سفید و کشیدهاش معلق روی دکمههای واکمن سیاهی مانده بود منتظر تا دکمه ضبط را فشار دهد.
ترم که به روزهای پایانی میرسید، واکمن سیاه را در دست میگرفت و شرمگین مقابل در ورودی میایستاد در حالی که یک جزوه مرتب، کامل و خوانا زیر واکمن گذاشته بود؛ منتظر تا کسی را پیدا کند که جزوه را برایش بخواند.
وسوسه داشتن جزوههایی کامل وخوانا مجبورم کرد جلو بروم و بپرسم «چه جزوه خوش خطی، کی نوشتهشون؟» گفت:«مال بچههای ترم بالایی است.»
پرسیدم میتونم از روشون کپی بگیرم؟
گفت:« واسه خودت باشه من که لازم ندارم.»
- «جدا؟»
خوشحال بودم که پول کپی کردن را میتوانم در جیبم نگه دارم و راحت و مجانی یک جزوه تروتمیز گیرم آمده بود. داشتم جزوه را از میان انگشتانش بیرون میکشیدم که واکمن هم در دستم گذاشته شد: «فقط اگه اشکال نداشته باشه یه دورکه از رو جزوه واسه خودتون مرور میکنین، بلند بخونین و صداتون رو ضبط کنین.»
کار خیلی راحتی بود، به داشتن جزوه میارزید:« باشه باشه».
جزوه و واکمن را در کیفم انداختم و خوشحال از اینکه همیشه راهی برای آدمهای تنبل و جزوه ننویس پیدا میشود، رفتم. بهنظرم معامله خوبی بود و تا آخر سال تحصیلی این قرارداد را حفظ کردیم. من بی دردسر جزوههای کامل را بهدست میآوردم و یکبار باصدای بلند میخواندم روی نوارهایی که صداها پاک میشد و ضبط میشد؛ یکی فلسفه هگل میخواند و دیگری رمان. و من روی این صداها از ادبیات مدرن میگفتم برای نابینایی که حالا دوستم شده بود. از کتابهای ادبیاتی میخواندم که تنها نام خیلی از آنها را را شنیده بود. نه نسخه بریل این کتابها موجود بود و نه کسی گویایشان کرده بود. بلند خواندن برایم شد یک عادت. هر چه برای خود میخواستم بخوانم، از کتاب و شعر و جزوه، بلند میخواندم برای کسانی که خواهان دانستن هستند...
اما این بار بلند نمیخوانم بلکه با صدای بلند مینویسم برای آنان که میخوانند:
بیایید چشم بینای کسانی باشیم که در کنارمان هستند و آنچه میخوانیم را گویا کنیم برای انسانیت...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر