وبلاگ «آلوچه خانوم» نام دیگرش هست «دفترچه یادداشتهای آلوچه خانم و همخانهاش» که حکایتهای این دو تا آدم است از آنچه حس میکنند، در ذهنشان میگذرد و میخواهند با دیگران به اشتراک بگذارند؛ چه حرفش را باکسی زده باشند و چه نزده باشند. یکی از تازهترین نوشتههای «فرجام»، که همان همخانه آلوچه خانوم است، به یک مرور دو نفره از گذشته میگذرد؛ از خاطرات دوران کودکی و همه آن جزییات ریزی که او را همانی ساخته که حالا هست.با «پسرک» میروند به محله کودکی او تا آن خردهریزهای باقی مانده از گذشته، اثبات این باشد که زندگی جاری است. اما در پایان نوشتهاش، فرجام میگوید:« دنبال آجرهای روزهای کودکی گشتن در شهری که آجرها حتا از آدمها هم عمرشان کمتر شده، غمگین است. گمان نکنم به عمر ما قد بدهد ساختن خانههایی که بیش از 30سال عمر کنند یا آمدن نسلی که خانههای رنگ و رخ رفته را هم تحمل کند. کاری از ما ساخته نیست میانِ این شهوت کوبیدن و بازساختن و بلندتر ساختن. ما تنها میتوانیم یاد بگیریم خاطرهها و رفاقتهامان را میان این محلههای عاشق ویرانی و نوساختن بیابیم و دریابیم و بپاییم. تنها میشود یادمان باشد میان این همه مته و کلنگ و ماشین آهنی که افتاده به جانِ قدم به قدمِ روزهای رفته عمرمان، دستمان تنها به همین رفاقتهایی بند است که با هم میسازیم و داریم. این را هم ببازیم، 20سال دیگر کاری نداریم اینجا که الان نشستهایم. چیزی نداریم برای جستن و گفتن و یاد کردن و آشنایی دادن. باید یاد بگیریم راحت نکوبیم به هوای بلندتر و بهتر ساختن. رفاقتِ ماندگار تنها ماندنی ماست در این شهر دیوانه ویران کردنِ کهنهها. ماندنیتر باشیم پای هم. صبورتر باشیم. بگذاریم چیزی دستمان را بگیرد از این روزهای تند و تلخ و پرغبار و سر و صدا.»
دوستی میگفت «خانه به دوشی» یک مفهوم جغرافیایی نیست، یک معنای ذهنی است. آدم ذهنش که میرود، دیگر مهم نیست جسمش کجاست. حتما لازم نیست که آدمها مدام در حال عوض کردن محل زندگی باشند تا خانه به دوش به حساب آیند، تنها لازم است پیوندشان با جغرافیایی از آدمها را از دست بدهند؛ جایی که در آن به دنیا آمدند و بزرگ شدند، جایی که در آن کودکی و نوجوانی را گذراندند و جایی که در آن طعم زندگی را چشیدند و بوی دوستی را بلعیدند.
نوروز که میشود همه از آمدن سالی تازه و از نو شدن شادمانند، ولی آنچه که کمترین تغییر را دارد، شیوه جشن گرفتن آن است. اصرار داریم آداب نوروز را همان گونه به جا بیاوریم که به هنگام کودکیمان میشد، با همان نمایشهای کوچک و ریز و با همان بوها و طعمهای قدیمی. خانوادهها که دورهم جمع میشوند، دوستان قدیمی که باز گرد هم میآیند انگاری نمایشنامهای است روی صحنه . هرکس سعی میکند نقشی از بازآفرینی گذشته برعهده گیرد. گاهی، آدمها در قالبهای کودکی یا آن روزهای دور فرو میروند، همان بازیهای گذشته را میکنند یا حتا سر سفره، همان جایی مینشینند که ده، بیست یا سی سال پیش نشستهبودند.
این بازآفرینیها به سبب بازآفرینی حس تعلق است، حس این که آدم در عالم رها نشده و پایش جایی گیر است، یک گیر خوب.
میتوانی در همان خانه و محله و شهر و کشور 30سال پیشت باشی ولی دیگر حس تعلقی نداشته باشی و آن مناسک گذشته معنایشان را از دست بدهند، تهی شوند. از همان کوچهها و خیابانها بگذری، درست مثل این که اولین بار است میگذری و شاید دلت هم بخواهد آخرین بار باشد.
وقتی این حس از «آدم» میگذرد و به «آدمها» میرسد، وقتی از «گروه» میگذرد و به «اجتماع میرسد»، دیگر آن اجتماع است که خانه به دوش است. انگار که در فضا رها شده و معلق باشد. «تعلق» جایش را میدهد به «تعلیق». دیگر تفاوتی نمیکند محله جایش را به بزرگراه بدهد، هر دو برای رد شدن و نماندن است. دیگر مهم نیست که آن درخت اقاقیای ته کوچه جایش را به یک ساختمان نما شیشهای داده است. بوی گلهای آن درخت اقاقیا به هنگام بهار یادآورهیچ چیزی از گذشته نیست. بعدش میشویم «گردشگر»؛ میرویم یزد، ابیانه، ماسوله، کندوان و کاشان و یا سنت پترزبورگ و نوتردام و مادرید تا گذشته دیگران را زندگی کنیم.
اگر دیروزمان را این قدر انکار نکنیم و از امروزمان این قدر فراری نباشیم شاید فردای بهتری بتوانیم برای خودمان و بچههایمان بسازیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر