آدمها اسیر رابطهها هستند و گریزی هم از آن نیست. خطهایی کشیده میشوند و نقاطی به هم متصل تا با هم شبکه روابط را در اطراف هرکس به وجود بیاورند. خود آدم میشود نقطه اتصال تمام این خطها و مقصد تمام نقطههای دیگر. هرکدام از آن نقطهها یک آدم دیگراست. این شبکه روابط از نزدیکترین آدمها شروع میشود و میرود تا آدمهای خیلی دور؛ آدمهایی که با خطی باریک و ضعیف به آن نقطه مرکزی وصل ماندهاند. هر کدام از این نقطهها هم میتوانند نسبتی را تعریف کنند: مادر، دختردایی، همکلاسی، یارغار، همسر، همسایه و یا دوستِ دوست. زیبایی این شبکه درهم تنیده این است که ثابت نمیماند. خطها کوتاه و بلند می شوند و کمرنگ و پررنگ. برخی نقطهها میآیند نزدیک و برخی دور میشوند و یا تغییر نام و رابطه میدهند؛ مثلا همکار میشود دوست پسر و یا همکلاسی میشود همسر.
هر کدام از آن آدمها شبکه روابط خودشان را دارند و شما هم میشوید یکی از نقطههای شبکه رابطه آنها و به یکباره با کهکشانی از خطها و نقطهها و شبکهها روبهرو میشویم. خطها در هم تنیده میشوند و یک جاهایی گره میخورند و باید بازشان کرد. برخی گرهها باز نمیشوند و همان گونه تا ابد گرهخورده ماندگار میشوند و روی دل آدمها میمانند. رابطهها پیچیدهاند و همه خطها هم مستقیم نیستند.
همیشه خطهایی گسسته میشوند و شبکههایی از هم میپاشند. یک نقطه که خط اتصالش به نقطه دیگری را پاک میکند با خود خیلی از خطهای دیگر را هم میبرد و تنها جای خالی آن شبکه میماند.
خطها و نقطهها استعارهای هستند از رابطههای پیچیده آدمها، رابطههایی که هرگز از آنها گریزی نیست، مگر در جزیره دورافتاده تنهایی. برای برخی، مدیریت این روابط پیچیده راحت است و برای خیلی از آدمها سخت. هر چه گرد یک نفر را آدمهای بیشتری بگیرند، رابطهها پیچیدهتر و سختتر میشود. برخی از آدمها شبکه روابط کوچکتری دارند، چند تا قوم و خویش، تعدادی همکار، دو سه تا دوست و شاید هم همسر و احتمالا یکی دو تا بچه. ولی آدمهایی هستند که شبکه روابطشان پیچیده و تودرتو است، سخت شود از آن سر درآورد و سخت بشود فهمید چه کسی کجا ایستاده و رابطهاش با آن آدم، با آن نقطه مرکزی کجاست.
برخی از آدمها شبکه رابطههاشان را به هر چنگ و دندان نگه میدارند و برخی دیگر هم هستند که راحت پاک کن برمیدارند و خطها و نقطهها را پاک میکنند. مدام شبکههای تازهای درست میکنند. چند تایی خط قدیمی هست و بقیهاش همه تازه است؛ خطهایی ناپایدار، شبکهای متزلزل.
در دنیای امروز گریزی از خطهای تازه و شبکههای ناپایدار نیست. آدمها جا عوض میکنند؛ نگاهشان به زندگی تغییر میکند؛ نگاهشان به محیط دورشان دچار دگرگونی میشود؛ شغل عوض میکنند، دوست دختر یا پسر تازه میگیرند و شاید همسری تازه. آدمها شاید نگاه دینیشان تغییر کند و یا دیدگاههای سیاسیشان، و دوستیها جایشان را به دشمنی دهند. برخی مهاجرت میکنند و در دنیای تازه، آدم دیگری میشوند. شبکهای تازه از روابط از دل آن شبکه گسترده قبلی سر برمیآورد و یا شبکهای کوچک روی آن شبکه آشنای قدیمی ساخته میشود.
در این شبکهها، مرزها هم شکل میگیرند و حریمهایی به وجود میآیند، انگار که آدم در مرکز این شبکه است و دایرههایی با مرکزمتحد دورهاش کردهاند. هردایره که شعاع کوچکتری داشته باشد و نزدیکتر به نقطه مرکزی، ویژه میشود و خاص؛ یکی دو تا دوست، محبوب یا همسر به همراه چند تا قوم و خویش. شاید پیش بیاید که آدمهایی از یک دایره رانده شوند و یا خودشان بروند به یک دایره دور.
دنیای امروز با آن دنیای زندگی ما در سالهای پیش یک تفاوت دیگر هم پیدا کرده: شبکه روابط مجازی. به همان اندازه که تحرک آدمها در زندگی حقیقی بیشتر شده، زندگی مجازی بیش از پیش خود را آشکارکرده.در عصرارتباطات کم نیستند رابطههایی که در شبکههای اجتماعی مانند فیسبوک شکل میگیرند. برخیها همان جا میمانند و برخی دیگر هم به شبکه واقعی میپیوندند. گاهی تشخیص این که دنیای حقیقی و واقعی کجاست و دنیای مجازی کجا، سخت میشود و دور نیست که آن دومی را به جای اولی بگیریم.
هر چه که هست، در دنیای پیچیده امروز، خوب است که از تجربههایمان در دنیای شبکههای مجازی و رابطههای واقعی برای دیگران بگوییم. وبلاگ نویسی امکان خوبی است برای این کار. رابطههایما چه گونه بوده؟ دلمان چگونه شکست و دل دیگری را چرا شکستیم؟ نگاهمان چه قدر تیزبین است و چه نکتههایی را در رابطهها میتوانیم ببینیم. شاید بزرگترین خوبی آن این باشد که بفهمیم همه ما با وجود تمام تفاوتها در دلبستگی و باورها، آدمهایی هستیم مانند بقیه. همه عاشق میشوند، همه گریه میکنند، همه اشتباه میکنند، برخی درس میگیرند و خیلیها آدمهای بهتری میشوند.
وبلاگی هست با نام «حسین وی» که شرح نویسنده از خودش است: «گاهی که چیزی مینویسد.» حسین وحدانی از آدمها و رابطهها مینویسد. در پایان تازهترین مطلبش با عنوان «بیا سوتهدلان گرد هم آییم» میگوید: «گاهی خیال میکنم انجمنی را از این آدمهای بینام. انجمن سوتهدلان خسته. انجمن بازندگان زنده. انجمن عاشقان دلشکسته. خیال میکنم عدهای را که اندک اندک جمع خَستان میرسند. کیف و کفش و رخت بر میکَنند. نخست غریبی میکنند و با آمیزهای از ترس و تردید و بدبینی، اما خسته و دلشکسته و پناهجوی. سخنها که آغاز میشود، مرددند که بگویند؛ که سفره دل باز کنند؛ که از جور معشوق بنالند. غیورند حتا بر معشوق؛ بر خودشان. ستیزهجوی مینمایند و رقیب؛ ساکتاند و سرسخت. آرام آرام که شب پیش میرود و چادر روز برمیکشد، حجابهاشان فرو میافتد. سفرههاشان باز میشود. میبینند که زخمشان یکیست و دردشان یکی؛ که قصهشان قصه بیدلیست؛ و حالا از هر زبانی که میشنوند نامکرر است. میبینند که فرقی ندارد کی اول دل باخته و شکسته و سوخته و خاکستر شده. شمع شدهاند و جمع شدهاند و دود پراکنده شدهاند. آرام میشوند به بودن در کنار هم؛ به شنیدن قصه هم؛ خاصه که قهرمان قصه یکی باشد. اشتراک رنج، از درد آن میکاهد. خاطره جمعیِ دلشکستگی، تکههای شکسته را بند میزند. چشم باز میکنند میبینند آفتاب زده و سبکتر شدهاند. به هم لبخندکی میزنند. هنوز بازندهاند. هنوز دلشکستهاند اما اندکی التیام یافته. برمیخیزند – بی هیچ سخنی – و پراکنده میشوند.»
پیش از این مطلبی نوشته بود با عنوان «کمی آهستهتر زیبا، کمی آهستهتر رد شو». بخوانیدش، خیلی خوب نوشته.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر