مریم دهکردی
برای عالیه ممبینی که در گذر زمان گم شد
۱۷ سالهام
دوره اصلاحات است. فضای جامعه تغییر کرده است. صدای سرودهای شورانگیز میآید. من اولین بار است که میخواهم رای بدهم. خوشحالم. دوستی دارم که با برادر و مادرش تنها زندگی میکند. نامش «عالیه» است. یک روز که ماه رمضان است و عالیه و مادرش من را به افطاری دعوت کردهاند، مینشینیم به ورق زدن آلبومهای خانوادگی. میرسیم به عکسی که در آن، عالیه دو ساله است و نشسته روی پاهای مرد جوانی که چشمهایش جفت چشمهای عالیه هستند؛ روشن و درخشان. عالیه دست میکشد روی عکس و بعد نگاه میکند به من: «سال دیگه میخوای رای بدی؟»
با اشتیاقی که توصیف شدنی نیست، دستهایم را به هم میکوبم: «آره، میگن "خاتمی" فرق داره.»
عالیه میرود توی خودش و زمزمه میکند: «همهشون مثل همدیگه هستند مریم. اینا بابای من رو اعدام کردند.»
بعد آرام و شمرده شروع میکند از کشتار میگوید؛ از پدر دانشجوی سال آخرش که هوادار گروههای چپ بود؛ از دوستان پدر و مادرش که بازداشت شده بودند و حالا آنها که ماندهاند، ترسان و لرزان گاه به هم سر میزنند.
پدرش فقط دو سال حکم داشت اما سال ۱۳۶۷، در آن تابستان داغ تفدیده، وقتی کلاس چهارم بودیم، توی زندان اعدام شده بود و آنها حتی خبر ندارند کجای این خاک خانه دارد.
عالیه میگوید و من هی دهانم بازتر میشود از تعجب. بعد یکباره سکوت میکند. اشکش میچکد و میگوید پدرش صدای قشنگی داشته است و گاهی در خواب، صدای آوازش را میشنود که برایش میخواند: «سر اومد زمستون، شکفته بهارون، گل سرخ خورشید در اومد و شب شد گریزون...»
از خانه عالیه که برمیگردم، یک علامت سوال بزرگ شدهام. یکراست میروم به کتابخانه پدرم و مثل همه شبها، آنجا پیدایش میکنم: «بابا! درباره اعدامهای ۶۷ چی میدونی؟»
پدرم خیلی چیزها میداند و من آخر شب میفهمم «منوچهر»، دوست داییام که میگفتند رفته است خارج، «شعله» دوست مادرم که خانوادهاش یک دفعه از طرف همه اهالی محل طرد شدند، «رضا» و «شاپور» که دوقلو بودند و یکیشان کم حرف و آن یکی وراج بود و به یکباره نیست شدند هم مثل پدر عالیه در آن تابستان داغ کشته شده بودند.
باورم نمیشود...
۲۹ سالهام
کارمندانی هستیم که به عنوان اپراتور در حوزههای رای، آرا را ثبت میکنیم. همان ساعتهای اولیه انتخابات، باگ بزرگ نرمافزار وزارت کشور در میآید. آدمها را میشود هم با کد ملی در سیستم ثبت کرد و هم با شماره شناسنامه؛ یعنی سیستمها برای خودشان کار میکنند و آنطوری که بنا بود به بانک اطلاعاتی سازمان ثبت احوال لینک باشند، نیستند. بند دلم پاره میشود. تقلب چه ساده ممکن است در این اوضاع.
تنش در زمان رایگیری فراوان است. ناظرهای کاندیداها را بیرون میکنند و برگه رای کم میآید و نمیرسد. درهای بعضی حوزهها را زودتر میبندند و شمارش آرا را ناهماهنگ آغاز میکنند. صبح میشود آنچه که از وقوعش میترسیدیم.
حالا خس و خاشاکیم. میرویم توی خیابان. صدای سکوتمان گوش فلک را کر میکند. در سکوت، کتک میخوریم، اشک میریزیم و بعضیهایمان هیچوقت به خانه بر نمیگردیم؛ «ندا»، «سهراب»، «مصطفی»، «امیرارشد»...
باورم نمیشود...
۴۱ سالهام
مادر کودکی نوپا هستم و هجرت را به ماندن در خاک بیمهر وطن ترجیح دادهام. آبان است. شب میخوابیم و صبح بیدار میشویم، میبینیم بنزین گران شده است؛ در سرزمینی که مردمانش روی نفت قدم میزنند. ماشینها توی خیابان ماندهاند. همه با هم تصمیم گرفتهاند در خاموشی به این گرانی اعتراض کنند. اولش ویدیوهای قشنگی میبینم و میگویم: «مردم چه قشنگ مبارزه بیخشونت را یاد گرفتهاند.»
این اما آغاز ویرانی است. ورق برمیگردد. دوباره همانها که چند سال قبل با باتون و کتک و گلوله ما را نواخته بودند، به میدان میآیند؛ اینبار قسیتر از قبل. انگار اسلحهها و باتونها بیاثر باشند. دوشکا، تیربار، رگبار، هلیکوپتر ردیف میشوند مقابل سینههای سپر کرده و شکمهای گرسنه.
نیزار را به رگبار میبندند. صدها تن کشته میشوند. نامها را فهرست میکنم. هر روز چهرهها و آدمهای تازهای به فهرست کشته شدهها و بازداشتیها اضافه میشوند. خبرها تلخ و دردناک هستند. از آن بدتر اما انکارها است. دیگر باور میکنم که نظام حاکم بر کشورم هیولایی است که از خون تغذیه میکند.
شبکههای اجتماعی پیشتر به داد مردم بیدفاع رسیدهاند. اینبار اینترنت را قطع میکنند تا در سکوت و خاموشی، داغ بر دلهای ما بگذارند.
چهار روز بعد که اولین پیامها از داخل ایران میرسند، زمین زیر پاهایمان خالی میشود. از کشته، پشته ساختهاند برای بقا و من باور میکنم، باور میکنم که هر اتفاقی بعد از این ممکن است...
هنوز از مصیبت کشتهها در آبان کمر راست نکردهام که تیر خلاص را شلیک موشک به هواپیمای اوکراینی بر کالبد بیجان امیدواریام میزند. ۱۷۶ جان عزیز میشوند قربانیان «انتقام سخت». بعضیها باورشان نمیشود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شرایط غیرجنگی، دو موشک به هواپیمای مسافربری شلیک کند که چند کودک، چند زوج جوان، چند زن و مرد امیدوار، چند خانواده خوشبخت و شاد را به مقصد میبرد.
بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی، پس از خاموش شدن برق چشمهای «ریرا اسماعیلیون»، حذف لبخندهای «پریسا اقبالیان»، «پونه گرجی» و «آرش پورضرابی» از این جهان و خاموشی شعله زندگی دیگر مسافران، زمین و زمان را به هم میدوزم تا عالیه را پیدا کنم. نیست. پیدایش نمیکنم. اما اینجا مینویسم، شاید ببیند و بخواند.
عالیه عزیزم! من آن روزها خام بودم. باور نکردم که هیولایی که توان داشت پدر تو و هزاران جوان دیگر را بگذارد سینه دیوار و شلیک کند به قلبهایشان، اعتماد را نشاید. تاوان سنگینی برای این ناباوری پرداختم. داغ جمعی ابدی و بزرگی که تو آن روزها بر دل داشتی، حالا بر دلبسیارانی هست. ما را برای ناباوریمان ببخش.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر