جواد منتظری
هفت سال است منتظر انتشار اين عكس ماندهام. گاهي ترديد و گاهي هراس بود كه نمي گذاشت آن را منتشر كنم. هراس از اين برداشت كه به عمد قصد تخريب يا تحقير رئيس جمهور را داشتهام و به ناچار بايد براي آن هزينه گزافي ميپرداختم. حال آنكه اساسا هرگز نه چنين قصدي داشتهام و نه اين نگاه را در كار خبري، حرفهاي ميدانم.
ترديد از اينكه آيا انتشار آن از نظر اخلاق حرفهاي درست است؟
عكس خبري، عكس خبري است، فارغ از قضاوتها و ترديدهاي ما.
ترديد ديگرم در مورد زمان انتشار آن بود. هروقت كه بهانهاي پيدا ميشد، مثلا آقاي احمدي نژاد حرفي مي زد كه عجيب و غريب بود و شوك آور بود يا در شأن يك رئيس جمهوري نبود، به خودم ميگفتم كه حالا وقتش است. اما حتا در اين موارد هم كه توجيه داشتم، شرايط انتشار پيش نميآمد.
اما امروز اين كفشها توجيه زماني دارد. وقت رفتن آقاي رئيس جمهور است. وقت رفتن كسي است كه با ورودش به خيابان پاستور، خيليها ناچار شدند كفشهايشان را به پا كنند و خانه و زندگي و كار و وطنشان را جا بگذارند.
امروز آخرين روز رياست مردي است كه نخستين تركِش حضورش در نهاد رياست جمهوري، کم شدن حضور عکاسان خبری و خبرنگاراني بود كه در رسانه هاي منتقد، يا اصلاح طلب كار ميكردند. بعدار هم رسانه ها مجبور شدند عکسهایشان را از نهاد ریاست جمهوری دریافت کنند. این اتفاق تا آنجا پیش رفت که در جریان اعتراضهای مردمی پس از انتخابات سال ۱۳۸۸، اداره مطبوعات خارجی وزارت ارشادی که او رئیس دولتش بود، عکاسان خبری را از طریق فکس و اس.ام.اس از کارشان باز میداشت.
البته براي شخص من، حتا اين، اولين تركش نبود! شوك اول درست شب اول رياست ايشان در سال ٨٤ وارد شد. شبي كه به حوالي پارك ملت رفته بودم تا از شادي طرفداران محمود احمدي نژاد عكاسي كنم. همانطور كه پيش از اين از جمعهاي اصلاح طلبان عكاسي مي كردم.
برخي از آنها چهرههايشان آشنا بود. همانها كه در همه دوره هشت ساله اصلاح طلبان، با زنجير يا مشت به ميان جمعيت ميدويدند و ما عكاسان خبري هم بارها از چماق و مشتشان بي نصيب نمانده بوديم. از همين رو بود كه آنها هم صورت من را آشنا ديدند و تا به خودم بيايم و دوربين را بالا ببرم، يكي كه درشت تر از بقيه بود خفتم را محكم گرفت و در دو سانتي صورتم فرياد ميكشيد :" ميخواي فكتو بيارم رو آسفالت؟"
اين خاطره من از اولين روز رياست جمهوري مردي بود كه امروز در آخرين روز رياستش اين كفشهاي درهوا مانده را بهانه نوشتن كرده است.
محمود احمدي نژاد بعد از شركت در نماز جمعه روز ٢٨ مهر سال ١٣٨٥ قبل از سوار شدن به ماشينش يك جفت كفش را بالاي سرش مي برد و چنانكه از تصوير مي شود حدس زد، دنبال صاحب كفش مي گردد.
فريمي كه براي هيچ عكاس خبري قابل از دست دادن نيست. نه براي اينكه به نفع يا عليه يك گروه يا شخص سياسي به كار گرفته شود. نه، بلكه براي ثبت يك لحظه از چگونگي يك اتفاق. آن اتفاق، اتفاقي بود كه داشت در زندگي من و ما رخ مي داد
جا و جايگاه آدمها داشت عوض مي شد و ما گاهي به آن مي خنديديم. جوك مي گفتيم. باور نمي كرديم. ولي اتفاق همين بود. يك نفر داشت شوخي شوخي ما را به گريه مي انداخت.
يك نفر كه نمي دانست يك رئيس جمهور نبايد لنگه كفشي را هوا كند و بگويد" اين مال كيست؟"، نه فقط اينكه كفش جفت كردن، كار يك رئيس جمهور نيست. بلكه براي اين سوال ساده كه دست كردن در يك كفش ناشناس آيا امنيت بالاترين مقام اجرايي يك كشور را به خطر نمي اندازد؟ سوال ساده همين بود: كسي كه از امنيت خودش چيزي نمي داند، چگونه مي خواهد امنيت ملتي را حفظ كند.
هشت سال بعد از نخستين روزي كه او به رياست جمهوري منتصب شد، بر ما عمري گذشت. امروز اما، آقاي رئيس صاحب كفشها را پيدا كرده است. وقت رفتن است آقای رئیس.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر