ماهرخ غلامحسینپور
اگر صبح یک روز پاییزی یک مامور بازنشسته اداره اجرای احکام برایتان پیغامی بفرستد و بگوید که ۱۱ سال و ۱۰ ماه و ۱۲ روز گذشته را با چهره زنی که سحرگاه دهم بهمن ۱۳۸۷ در گوشه حیاط زندان رفسنجان به دار آویخته شد، گذرانده و هرگز هم از آن نگاه رهایی نداشته است، به او چه میگویید؟
مامور اداره اجرای احکام با صدایی غمزده، ماجرا را برای من شرح میدهد: «همه تلاشمان را کردیم تا آن زن اعدام نشود. حتی سپیده دم اعدام، مراسم را کش دادیم. به طور صوری، زن را بردیم پای چوبه دار و طناب را انداختیم دور گردنش تا شاید احساسات پیرمرد و پیرزن نحیفی که لباس محلی بلوچی پوشیده و غمزده یک گوشه آن صحنه جانفرسا ایستاده بودند و به خودشان میلرزیدند، بجنبد. اما مادر مقتول حرکت عجیبی کرد که مطمئن شدیم بخشایشی در کار نیست و بند دلمان با دیدن آن صحنه پاره شد. جلوی چشمان منتظر ما، رگ دستش را به دندان گرفت و درید و خون از رگش فواره زد. این آخرین پیامش بود برای اینکه بدانیم از قصاص قاتل پسرش نمیگذرد. فهمیدیم اصرارمان بیفایده و کار از کار گذشته است و تا صبح قیامت هم اگر آنجا این پا و آن پا کنیم، حاضر به شنیدن منطق ما نیست. روی چهره زنی که روی چهارپایه ایستاده و آماده مرگ بود، لبخندی آرام جا خوش کرده بود. برگشت رو به ولی دم و گفت شما را به جان فرزندنتان قسم میدهم مرا ببخشید. مادر مقتول پاسخ داد به جان فرزندم اگر تو را ببخشم. زن اصرار نکرد، لبخند آرامی زد و آماده مردن شد؛ درست مقابل خورشیدی که داشت چهره به چهره آن اتفاق طلوع میکرد.»
نام «معصومه قلعهجهی» را پیش از آن هم از زبان «عبدالمصد خرمشاهی»، وکیل مشهور پروندههای جنایی شنیده بودم. او سالها بعد از ماجرای اعدام و در یک مکالمه تلفنی با من، سرنوشت آن زن را به عنوان غمانگیزترین پرونده زندگی خود و شیوه استقبال او از مرگ را اثرگذارترین شیوه رویارویی با مرگ خوانده بود.
معصومه قلعهجهی، دختر زیبایی از اهالی بلوچ و دانشجوی رشته مترجمی زبان انگلیسی در «دانشگاه زاهدان» بود. از کودکی مبتلا به صرع بود و خانوادهاش ازدواجش را شرط ادامه تحصیل او عنوان و مجبورش کرده بودند به عقدی ناخواسته تن دهد. معصومه عاشق زندگی بود و به امید فردایی روشن، به ناچار تن به خواسته آنها داده بود به این امید که شاید سرنوشت به کمکش بیاید.
خرمشاهی در یکی از دیدارهایش از او پرسیده بود چرا به آن ازدواج اجباری تن دادی؟ و او جواب داده بود: «شما نمیدانید که دختر بلوچ نمیتواند به خانوادهاش نه بگوید؟ مجبور بودم! مرا به نام او خوانده بودند. اگر نمیپذیرفتم، قبل از همه خانواده خودم طردم میکردند. ۲۳ سال بیشتر نداشتم. کجا میرفتم؟ چه میکردم؟»
آن گونه که بعدها به هم بندیهایش گفته بود، همسرش، «محمد قوس»، مرد متین و آرامی بود اما او هرگز نتوانسته بود مهرش را به دل بگیرد یا به نزدیکی با او دلخوش کند. معصومه چنان با همسرش و دنیای او بیگانه بود که حتی بعد از ماهها دوران عقد و نامزدی و هشت ماه زندگی مشترک، هرگز در مقابلش تمکین نکرده و کماکان تا زمان اعدام باکره بود.
از دریچه نگاه زنی امروزی که ورزش میکرده، اهل مخدرات نبوده، کتاب میخوانده، آدم زمانه خودش بوده، اهل کتاب و مطالعه بوده و از نگاه دانشجویی که امید بسیاری به زندگی داشته، لطفا به مقوله ازدواج اجباری، کراهت طلاق و فشارهای فوق طاقت آن جامعه سنت زده نگاهی بیاندازید.
یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۷۵، وقتی معصومه در حال تدارک غذا بود، در یک کشاکش کاملا اتفاقی و برای این که میخواست به درخواست معاشقه همسرش پاسخ رد بدهد و سعی کرده بود او را از خودش دور کند، بیهیچ نقشه قبلی موجب مرگ مرد شده بود. مرد قوت و قدرت داشت و او را حین آشپزی از پشت بغل کرده بود: «همسرم مرد بدی نبود ولی اخلاق خودش را داشت و ما به هم ربطی نداشتیم. هرگز هم علاقهای به او در من پیدا نشد. در آن روز هم که این اتفاق افتاد، او طبق معمول ناگهان از پشت مرا گرفت. شوکه شدم. از این کار بدم میآمد. نفسم بند میآمد. دیدم نمیتوانم رها شوم، دست وپا زدم. فایدهای نداشت. دیدم او رهایم نمیکند. دست بردم سمت کابینت و اولین چیزی که به دستم رسید را برداشتم و به سمت پشت سرم بردم و به او زدم. از شانس بدم، به سر او و گیجگاهش اصابت کرد.»
و مرد در جا مرده بود.
در هر گوشه جغرافیای جهان اگر بود، حالا معصومه قلعهجهی زنده بود. ازدواج اجباری، اجبار به رابطه جنسی ناخواسته که در قوانین کشورهای پیشرفته به تجاوز تعبیر میشود، قتل غیرعمد بیهیچ نیت سوء یا برنامهریزی قبلی و همه آنچه باعث میشدند تا مرگ حق آن زن نباشد، وجود نداشت.
آن روزها رسانههای اجتماعی جایگاه امروز را نداشتند و خبر اعدام معصومه قلعهجهی تا آنجا که در خاطرم مانده، به دلنوشتهای زیبا در وبلاگ «وارش» «آسیه امینی» و اظهارات پراکنده کوتاهی از عبدالصمد خرمشاهی خلاصه شد.
بعدها خرمشاهی با جزییات بیشتری در مورد آن نیمه شب تب آلوده برایم گفت؛ آن سپیده دمی که تا ساعتها پس از اعدام، بیهدف و غمزده، با پاهایی که یاریش نمیکردند، در کوچه پس کوچههای رفسنجان قدم زده و به سرنوشت غمانگیزترین پروندهاش فکر کرده بود.
همبندیهای دختر میگفتند اوبه همه رسیدگی میکرد، صبور بود وهر چه داشت، با دیگران قسمت میکرد. می گفتند از همسرش به بدی یاد نمیکرد و در طول دوران حبس خود، با صنایع دستی و سوزن دوزی، خرج و مخارجش را در میآورد مبادا سربار خانوادهاش باشد.
او در طول ۱۲ سال دوران حبس، به گونهای رفتار کرده بود که هنگام اعدام، از قاضی پرونده تا مامور اجرای حکم به ولیدم التماس میکردند برای بخشایش. چه میشود که از جلاد تا سرباز و همه آنها که آن حوالی بودند، برای مرگ این دختر به درد گریه کنند و امید معجزه داشته باشند؟
عبدالصمد خرمشاهی در مورد آن سحرگاه بهمن ماه میگوید که سوز سردی از چهارسو میآمد و سکوت غریبی بود و ماموران اجرای حکم سردر شکمهای خود فرو برده بودند: «شاید از زندگی خسته شده بود. شاید به دلشکستگی والدین همسرش فکر میکرد و میخواست با مرگش، مرهمی بر درد آنها باشد. ۱۲ سال زندگی پشت میلهها به امید معجزه کم نیست. با اینکه از درونم ویرانه بودم اما جلو رفتم تا به او روحیه بدهم. گفتم معصومه جان! آنها در آخرین دقایق رضایت میدهند. نکند دلت بلرزد. احساس میکردم اینها را برای تسلای خاطر خودم میگویم. من بودم که نیازمند و محتاج روحیه بودم. محکم و قاطع و بیواهمه به چشمهایم خیره شد و گفت آقای خرمشاهی! حلالم کنید، زحمت بسیارتان دادم.»
پدر معصومه جلو آمد و به دخترش گفت: «دخترم! از والدین همسرت طلب بخشش کن، گریه کن، شاید از خونت بگذرند.»
معصومه خطاب به والدین همسرش گفت من انتظار ندارم از مجازات من بگذرید اما از اینکه ناخواسته داغ به دلتان گذاشتم و عزیزتان را از شما گرفتم، از شما طلب بخشایش میکنم.
وقتی او را بالای چوبه دار بردند، همزمان با طلوع خورشید بود. اولین طلایههای خورشید روی صورت زن نقش بسته بود.
او وصیت کرد اندک داراییهای نیمدارش را به دوستان همبندش ببخشند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر