close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد

۱۱ آبان ۱۳۹۹
ماهرخ غلامحسین‌پور
خواندن در ۵ دقیقه
مدرسه پیروز بهبهان و جنگی که زندگی هفتاد کودک را با خود برد

سی و هفت سال پیش ، بعد از ظهر سرد یک روز آبانماهی مثل امروز، من و سی و یک دانش آموز کلاس چهارم دبستانی با صدای آژیرقرمزی که مابین دیوارهای فرسوده کلاس می پیچید، به سرعت  از کنار معلم علومی که هشت ماهه باردار بود دویدیم و سراسیمه خودمان را از طبقه دوم ساختمان قدیمی، به زیر درخت های اکالیپتوس حیاط رساندیم. هیچ کداممان حتی ظنش را نمی بردیم که مقرر شده در سرنوشتمان که "آن دم" و "آن لحظه"  تا ابد درون قلب های کوچکمان ثبت بشود و تمام دقایق آن شام مرگزای را با خودمان بکشانیم تا انتهای جهان کوچکمان.

 یک نوار ضبط شده از بلندگوی مدرسه پخش می شد: «توجه ! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است ...» همزمان صدای هیاهوی مردم می آمد از پشت دیوارهای مدرسه،  یک نفر آن سوی دیوارها هوار کشید "عراقی ها مدرسه پیروز را زدند" رنگ از رخ هم کلاسی ام پرید، تکیه داد به تنه درخت "گز شاهی" بلندی که گاه و بیگاه دور از چشم ناظم از شاخه های تنکش بالا می رفتیم، پدرش معلم مدرسه راهنمایی "پیروز" بود . کنار تخته سیاه مرد و بعد از آن روز هرگز به خانه برنگشت.

آن روزها غالب مردم، روزها را در شهر می ماندند و شب که می شد از ترس بمباران عراقی ها می زدند به دل مزارع و باغ های اطراف. گوینده رادیوی عراقی هم هر شب که از نیمه می گذشت، شروع می کرد به تهدید بمباران و موشک باران و آنقدر اهالی شهر را صدا می زد و می گفت و می گفت تا پلک چشمهامان از خستگی هم می آمد.

شب قبل از ویرانی مدرسه پیروز، پدرم من و برادرم را خوابانده بود توی فرغون کهنه اش و رویمان را با یک پتوی سربازی که هدیه هلال احمر به جنگزدگان بود، پوشانده و راه افتاده بود به سمت باغ های سبزی و باقلی پشت خانه. جایی که چادرمان را آنجا به پا کرده بودیم و شبها آنجا می خوابیدیم تا آوار نکشدمان.

لبه چادرها را از دست هجوم عقرب ها فرو کرده بودیم توی خاک. کف چادر را یک موکت کهنه انداخته بودیم و روی زیلو، هر چه پتو داشتیم  پهن کرده بودیم و کیپ به کیپ هم می خوابیدیم . زیر تنمان برجستگی جا به جای سنگ ها و زمین ناهموار بود و غلت و واغلت می زدیم تا سپیده بزند و با دیدن هر نور گذرانی از دل تاریکی آسمان، ترس به جانمان می افتاد که هواپیماهای عراقی الان است که برسند.

سپیده که می  زد باز هم آواره  بودیم. زندگی در جنگ یک جور زندگی موقتی است. کسی دست و دلش به هیچ کاری نمی رود. کسی نمی داند برگردد زیر سقف خانه اش یا نه؟ خانه ها قفس هایی برای مردنند. هر لحظه ممکن است برمبند و آوار بشوند روی سرمان.

آن روز اما موشک 12 متری عراقی درست افتاده بود وسط مدرسه راهنمایی پیروز و 69 شاگرد مدرسه، چهار معلم و بابای مدرسه را با خودش برده بود.

از آنجایی که شهر کوچک ما تا آن روز این همه مرگ و مرده به خودش ندیده بود، به خاطرم مانده که بانک ملی خیابان گرایمی بهبهان را که با خانه پدری ام دویست متری فاصله داشت، تبدیل کرده بودند به سردخانه.

هفتاد کودک لاغر را خوابانده بودند کف بانک.  دراز به دراز. یک پرده زمخت و سفید هم پشت در بانک کشیده بودند. حتی یک سانت از فضای داخل بانک معلوم نبود. انگار همه ی آدم های پشت در بانک طلسم شده باشند، جمعیتی که دم غروب روز قبلش دویده بودند سمت آوارها و زنده و مرده شاگردان مدرسه را کشانده بودند بیرون، حالا جمع شده بودند پشت در بانک و یکسره چشم دوخته بودند به پرده. پرده ایی که با هر تکان خوردنش هوای سرد هجوم می آورد رو به خیابان و با خودش بویی می آورد که انگار از آن دنیا آمده بود.

یاد می آید گفته بودند برای سالم نگه داشتن اجساد آن کودکان به یخ محتاجند. مردم داغدیده، کیسه های کوچک یخ های قالبی به دست راهی بیمارستان شده بودند. هنوز هم از خودم سوال می کنم جنگ چرا امر محترمی شمرده می شد؟ چرا آنها وسط کوچه های خاکی فریاد می زدند «جنگ جنگ تا پیروزی؟»

این تصویر دردناک متعلق به دانش‌آموزان کشته شده در حمله عراق به یکی از مدارس ایران است

آن روز دیوار مهدکودکی که جنب مدرسه پیروز بود با موج آوارگی موشک فرو ریخته بود اما هیچ کدام از بچه های مهدکودک آسیب ندیده بودند. در عوض ده شاگر کلاس اول راهنمایی، 54 شاگرد کلاس دوم راهنمایی و پنج شاگرد کلاس سوم راهنمایی ، چهار معلم و یک خدمتگزار، قربانی موشک 12 متری عراقی شدند که محصول  فرانسه بود.

کودکان جان به دربرده از حمله موشکی مدرسه پیروز با سرهای بسته و زخمی

الان 37 سال از آن روزها گذشته. من در دورترین نقطه جغرافیای زمین از مدرسه پیروز و در نزدیکترین نقطه جهان ذهنی ام به آنجا زندگی می کنم. هرازچندگاهی خواب آن روز مدرسه را می بینم. خواب فرو ریختن سقف های بی ثابت، تخته های سیاه فرو افتاده و چهارچوب پنجره هایی که جا به جا رنگشان پریده و قرمزی آستر اکسیدِ آهنِ ضدِ زنگ زق می زند توی چشمخانه. خواب دست هایی که بیرون خاک مانده بودند و پایی که هر چه دور و برش را می کاویدند صاحبش پیدا نمی شد. انگار که از آسمان آمده باشد.

گاهی شب از نیمه گذشته از کابوس آنچه بر مدرسه پیروز رفت بیدار می شوم و ساعتها در دل تاریکی می نشینم و فکر می کنم به آنها که جنگ را مقدس می دانستند و حالا فرجام آن انگاره تقدیس شده، ایدئولوژی فروپاشیده ی دگرگون شده ای است که از دایره تعقل آدم های امروزی بیرون افتاده، ایران حالا دوست عراق است. صدام حسین کافر به دنیای نیستی سفر کرده، اما مرگی که تخم نافرجامش را سیاستمداران جنگ طلب  در درون ما کاشتند، حالا قد کشیده و نمی میرد. فکر می کنم به این که در جهان امکان چند پدیده بی مرگ وجود دارند که اثراتشان قابل شماره نیستند. همانها که یک روز شروع می‌شوند ولی هرگز در ذهن آدم‌های در مسیرش تمام نمی‌شوند. مثل پدیده تلخ "جنگزدگی" .

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

رسیدن به موفقیت بدون تلاش؛ واقعیت پیام‌های ساب‌لیمینال چیست؟

۱۱ آبان ۱۳۹۹
شما در ایران وایر
خواندن در ۷ دقیقه
رسیدن به موفقیت بدون تلاش؛ واقعیت پیام‌های ساب‌لیمینال چیست؟