از صبح بی هدف و سرگردان در شهر چرخیده بود. به همه جا سرک کشیده بود بلکه بتواند کسی را پیدا کند که نیازش را برآورده کند. به او گفته بودند شاید در پارک شهر کسانی باشند که بتوانند کمک کنند. اما آنجا هم خبری نبود. در پارک فروشندگان مواد دوره اش کرده بودند و همه جور پیشنهادی به او داده بودند، اما به محض اینکه میفهمیدند او به دنبال چه چیزی آمده است با اضطراب و نگرانی دور میشدند. دست آخر یکی از ساقی های قدیمی پارک که دلش برای او سوخته بود به سراغش آمده بود و گفته بود از کسانی شنیده که در ضلع شمالی میدان انقلاب کسی میایستد که شاید بتواند او را کمک کند. گفته بود اگر مشکوک شد و اعتماد نکرد بگو از طرف چنگیز دوکله آمده ای.
با نشانیهایی که گرفت راهی میدان انقلاب شد. اما آنجا هم خبری نبود. یک ساعتی اطراف میدان پرسه زده بود و دیگر خسته و ناامید شده بود. در لحظاتی که دیگر به فکر رفتن بود، چشمش به شخص بلند قامتی افتاد که کنار سینمای بالای میدان ایستاده بود و سیگار میکشید. پالتوی بلندی بر تن داشت و یقه های پالتو را تا نزدیک گوشهایش بالا کشیده بود. به دلش افتاد که این همان کسی ست که نشانی اش را گرفته بود. به سمتش رفت و کنارش ایستاد و پاکت سیگارش را بیرون آورد.
+ داداش آتیش داری؟
مرد پالتو پوش بدون آنکه حرفی بزند، سیگار نصفه نیمه اش را به او داد و سر تا پایش را برانداز کرد. سالها کار خلاف او را به این مهارت رسانده بود که بداند چه کسی مشتری ست و چه کسی تنها عابر است.
- چیز دیگه هم میخوای؟ همه چی دارم ها... شیشه، کراک، گرد، قرص... چی میخوای؟
مرد خسته برقی در چشمانش درخشید و گفت...:
+ موادی نیستم... چیزه...چطور بگم... بادکنک میخوام برای ولنتاین!
چهره مرد پالتوپوش تغییر کرد و با صدای آرام اما تحکم آمیز گفت:
- داداش اشتباه گرفتی. ما اینکاره نیستیم. برو اینجا وای نسا...!
حالا دیگر باید برگ آخرش را رو میکرد. یا الان یا هیچوقت...
+ تو رو خدا کارم رو راه بنداز. من رو چنگیز دوکله فرستاده.
اسم چنگیز خان که آمد همه چیز عوض شد... مرد پالتوپوش گفت:
- خدا لعنت کنه چنگیز رو که تا سر ما رو بالای دار نفرسته ول نمیکنه. وسط خیابون آخه اومدی دنبال بادکنک ولنتاین؟ فکر کردی اینجا کجاست؟
+ از صبح دارم میگردم به خدا. دیگه این زانوهام توان نداره. تو رو خدا کارم رو راه بنداز... عشقم منتظره!
- همینه دیگه. عشق و عاشقی و ولنتاین بازیش مال شماست. بدبختی و حبس و گرفتاریش مال ماست.
صدایش را پایین میآورد
- چه رنگی میخوای حالا؟
+ قرمز... ازاین قرمزایی که شبیه قلبه !
- بسم الله! ماشالله خلاف ت هم سنگینه ها... پول مول چی؟ پول مول که داری؟
+ آره... دارم.
- دنبالم بیا. اینجا خطریه... من جلو میرم شما یه ده قدم پشت سرم بیا.
مرد خسته به دنبال ساقی بادکنک راه میافتد. از خیابان اصلی وارد یک خیابان فرعی و از آنجا وارد یک کوچه نسبتا خلوت میشوند. چند قدم داخل کوچه که میروند مرد پالتوپوش میایستد و سر و ته کوچه را برانداز میکند.
- پول الان همراهته؟
+ بله... بله... چقدر میشه؟
- ببین داداش من! قلبی ها گرون تره. حکمش سنگینه... صد و پنجاه چوق آب میخوره برات!
+ برای عاشقای خسته تخفیف نداره؟
- چند تا میخوای؟
+ یکی دیگه برادر من... خدا یکی یار یکی!
- داداش آروم تر. هی یار یار نکن! میخوای کل مامورا رو بریزی اینجا... وایسا همینجا الان میام...
مرد پالتوپوش به سرعت دور میشود. چند دقیقه بعد برمیگردد و بسته کوچکی را کف دست مشتری اش میگذارد.
- بذار جیبت... صد و سی بده خیرشو ببینی!
+ صد نمیشه؟ به خدا منم کارمندم...
- کارمند رو چه به عشق و عاشقی؟ داداش قیمت عمده فروشی دارم بهت میدم. یارو اومده بود چهل تا خرید به همین قیمت دادم. غلط نکنم حرمسرایی چیزی داشت.
چشمکی میزند و ادامه میدهد:
- شما صد و بیست بده!
مرد پول را میشمرد و تحویل میدهد.
- ایشالا به شادی استفاده کنین. فقط یه چیزی. اینا جنسش خوبه ولی داداش گلم زیاد بادش نکن... همین که اندازه یه توپ فوتبال شد گره بزن بده بهش بره...
+ نمیترکه که؟
- نترس... ولی واسه احتیاط زیر پتویی چیزی بادش کن... این همکار ما برای مصرف شخصی خودش امروز صبح داشت یکی باد میکرد بده زیدش. ناغافل ترکید... شانسش همون موقع گشت از جلوی خونه ش رد میشد و صدا رو شنید...
+ گرفتنش؟
- آره دیگه داداشم...خونه رو محاصره کردن. تهشم یارو تسلیم نشد کماندو از پنجره اومد تو... بنده خدا هرچی التماس کرد که برای تولده و به ولنتاین ربطی نداره قبول نکردن... خلاصه زیاد بادش نکن که شر نشه برات.
+ دست شما درد نکنه
- ببین منو... خدایی نکرده اگه گرفتنت بگو بادکنکو از قبل داشتی ها... نگی از کجا گرفتی!
+ خیالتون راحت باشه... چشم... چشم.
- عزت زیاد داداش...
مرد پالتو پوش صداشو میاره پایین...
- ولنتاینتم مبارک.. .مراقب باش... سال دیگه هم اگه عشقت پابرجا بود بیا پیش خودم.
مرد خسته و عاشق پیشه ساقی بادکنکی خود را در آغوش میکشد و با خوشحالی و دوان دوان دور میشود.
لینکهای مرتبط
هیأت حقیقت یاب/ ماموریت سی و هشتم/ اظهارات عجیب سفیر بازنشسته!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر