پیام ماسوری
از همان روز کذایی اسم دخترک در ذهن من ماندگار شد؛ آنقدرها که روز و شب به او فکر میکنم، به کتابهایی که نخواند، بازیهایی که نکرد، به عاشقانههایی که انتظارش را میکشید و به ثمر ننشست و در چشمان کودکانهاش سوخت. به پدرش ... به ... ری را.
نیمههای شب با صدای زنگ تلفن، با اضطرابی شدید از خواب پریدم؛ ضربان قلبم را در مغزم احساس میکردم. دوستی آنسوی خط با حالتی آشفتهتر از من، خبر شروع جنگ را داد. هیچ انتظاری از شروع جنگ نداشتم، همزمان تمام کابوسهای فلاکتبار جنگ و جنگزدهها، یکباره بر سر من آوار شد. سراسیمه دست به دامان شبکههای مجازی بُردم، تقریبا همه در مورد حمله موشکی ایران به مواضع آمریکا در خاک عراق صحبت میکردند. گروهی «بسمالله» گویان، با اشتیاقی کور خبر بمباران پایگاه آمریکا را میدادند و عده بیشماری از احتمال شروع جنگ هراسان بودند.
حالا من، فرسنگها دورتر از واقعه، گنگ و مات به صفحه خاموش تلویزیون چشم دوخته بودم و مدام از خودم میپرسیدم: آیا خانواده، دوست، آشنا و مردمی که حتی شاید نمیشناسمشان دوباره باید تجربه تلخ هشتسالهشان را تکرار کنند؟!
چند ساعت پرالتهاب گذشت تا شرایط کمی آرام گرفت و انگار قرار نبود واکنشی از طرف مقابل، در پاسخ به حمله موشکی اتفاق بیفتد. من هم همچون ماری زخمخورده به رختخوابم خزیدم.
حالا انگار زمانی برای دقیقتر فکر کردن به جنگ بود. جنگی که برای من خاطرات محو و تاری داشت و حاصل تجربهای بود مستقیم یا شنیدههایی از اینوآن؛ از کشته شدن همسر و فرزند یکی از اقوام در بمباران هوایی، یا موشکی عمل نکرده در نزدیکی محل سکونت ما و چند روز تعطیلی مدرسههای اطراف آن، تا ترک کردن خانه و رفتن به مناطقی که امنیت بیشتری داشتند.
هر بار که این خاطرات برایم مرور میشوند، اولین موردی که در ذهنم زنگ میخورد صدای مارشهای نظامی و تهییجکننده و صدای غمناک راوی است که بر تصاویر سربازها و مناطق جنگی، با شیوهای خاص حرف میزد و روایتگر جنگی تراژیک بود که بهوضوح در سرم میپیچند و به دلهرههای ناتمامم دامن میزنند؛ دلهرههایی که درنهایت صدای ترسناک آژِیر وضعیت قرمز و سفید و خاموشیهای شبانه طولانی، تلخیشان را دو برابر میکند.
خواب از چشمانم فراری بود و بعد از چند ساعت، سنگینتر از قبل، تختخواب را ترک کردم و با چشمانی پف کرده روی مبل نشستم. گوشی موبایل را برداشتم و به سراغ شبکههای مجازی رفتم. خبر شوکهکننده دیگری انتظارم را میکشید. سقوط هواپیمایی مسافربری. چند دقیقه زمان برد تا درست متوجه شوم چه اتفاقی افتاده است.
مگر چقدر توان به دوش کشیدن این حجم از اخبار ناگوار را داریم؟ با کابوس جنگ، خوابی را ناتمام بگذاری و حالا با تصاویر لاشه هواپیما و بدنهای تکهتکه شده، چشمانت را باز کنی.
هواپیمایی با ۱۷۶ مسافر که بیشترشان مهاجرانی بودند که در وضعیتی کمدی تراژیک نمیدانستند به خانهشان میروند یا از آن بازمیگردند؛ درست در نقطهای که هنوز هیجان پرواز در آنها جاریست، جایی میان آسمان و زمین پرپر میشوند و هزار امید بر باد میرود و مرگ به صورتشان بوسه میزند.
در میان حجم زیاد اخبار این فاجعه، آشفته میچرخیدم؛ با فاصلهای که بهاجبار برایم در نظر گرفته بودند؛ از کیلومترها آنطرفتر، مثل محکومی که دورتادورش دیوار کشیدهاند و از دریچه تلویزیون شاهد ماجراست.
سالهاست چهره خوش زندگی از ما روی برگردانده. درست مانند کودکی که آغوش نامادریاش هم او را پس زده باشد و برای جبران محبت نچشیده، به دیگری پناه ببرد و این محبت را از آغوش دیگری طلب کند.
این روزها برای ما روزهای عزاست. هر روز دردی به دردمان افزوده میشود و بیآنکه زخمهای گذشته التیامی پیدا کند، زخمی روی زخم دیگر باز میشود. چه درست گفت گلشیری که «آنقدر عزا بر سرمان ریخته که فرصت زاری نداریم.»
روزهای پرالتهابی که در ایران بر مردم میگذرد شاید برای کسی که در آنجا زندگی نکرده، باورپذیر نباشد. ما مردمانی هستیم که بهترین دوران زندگی و جوانیمان را با حکومتی قرونوسطایی در قرن ۲۱ سپری میکنیم؛ حکومتی که جانِ عزیز، بیارزشترین برای اوست و کشتار آدمها برایش امری عادی و توجیهپذیر تلقی میشود.
سرگشتگی این روزها تمامی ندارد و شب و روز همراه ماست. برای بسیاری از ما که میدان زندگیمان تبعید است، چشم به دنیای مجازی دوختهایم و روزگار میگذرانیم تا شاید خبری جز مرگ، جلوی چشمانمان ظاهر شود و بارقهای از امید را زنده کند؛ اما دریغ و صد دریغ.
چند روز از سقوط هواپیما و کشته شدن انسانهای بیگناه میگذرد اما این اتفاق از من و بسیاری مثل من، عبور نمیکند. من بارها در این چند روز با مسافرهای آن هواپیما زندگی کردم، بارها خودم را در داخل آن پرواز کنارشان دیدم؛ همراه «ریرا» که در کنار مادرش نشسته و برای رسیدن به پدرش بیتاب است؛ همراه زوج جوانی که تمام خانوادهشان برای بدرقه آنها به فرودگاه آمده بودند؛ همراه زوجی دیگر که جلوی پذیرش پرواز تلاش میکنند صندلیای نصیبشان شود که در مسیر طولانی کنار هم باشند.
بارها به حالوروزشان در لحظه برخورد موشکهای مرگ فکر کردم؛ درست همان لحظهای که هنوز استرس بلند شدن پرواز را تحمل میکنند تا هواپیما به شرایط عادی برسد و نفس راحتی بکشند، به لحظه اصابت موشک اول که همه باهم فریاد میزنند و نمیدانند چه بر سرشان میآید یا آخرین لحظه؛ موشک دوم و سقوط. این فاجعه از ما عبور نخواهد کرد و ما دیگر آن آدمهای سابق نخواهیم شد.
یاد چند سال پیش خودم افتادم که برای آخرین بار کشور را ترک میکردم. زمانی که من هم مثل مسافران ابدی پرواز ۷۵۲ یکی از صدها نفری بودم، سوار بر هواپیمایی یکطرفه. ناخودآگاه خودم را بهجای آنها تصور کردم. کسی که بریدهتر از همیشه با یک چمدان پر از خوراکیهای وطنی، هرچه بود را گذاشت و گذشت.
شاید برای آنها از روی اجبار و تبعید نبوده باشد اما درنهایت هر دوی ما سوار بر هواپیمایی بودیم که بلیتش یکطرفه بود.
ما مردمانی هستیم که هرکجا فکر کردیم دیگر بلایی از این بدتر به سرمان نخواهد آمد، روزگار چنان سیلی دردآورتری نصیبمان کرد که دردهای گذشته را کنار گذاشتیم، فراموش کردیم و به دردهای جدیدمان پرداختیم. ما همچون کرگدن، پوست کلفت کردهایم و دوام میآوریم؛ چه در خیابانها باشیم، چه در دانشگاهها، چه در آسمان و چه در بیقراریهای پناهندگی.
مطالب مرتبط:
بازماندگان هواپیمای اوکراینی کجا میتوانند شکایت کنند؟
نکونام: سپاه به خاطر برخی ملاحظات مسئولیت سرنگونی هواپیما را برعهده گرفت
پرفورمنس «نه به فراموشی» به یاد کشتهشدگان هواپیمای اوکراینی در وین برگزار شد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر