مریم دهکردی
تو را سخت در آغوش گرفتهام که تبدار و بیماری و میفشارمت. نگاهم خیره مانده به خبرها که یک به یک اعلام می کند نام آدمهایی که با شلیک مستقیم به سر یا سینه مثل برگ خزان «در کمال احترام و مهربانی»* افتادهاند بر زمین و توی گوشم صدای ضجه مادرانی است که پاره جگر از دست دادهاند.
پسرم!
این روزهای سیاه زیر آوار خبرها احساس خفگی داریم. همه ما بزرگترها که میبینیم و میشنویم چه دارد در آن سرزمین داغ دیده میگذرد. اینترنت قطع شده اما من چطور این را برای تو طفل دو ساله توضیح بدهم؟ که نمیتوانی «ماجون» را ببینی؟ یا با خاله و دایی حرف بزنی؟ اصلا این در برابر کشته شدن بچههای ۱۴،۱۵،۱۶ ساله که در اهواز و صدرا و اسلام شهر و تهران و... قلبشان به ضرب گلوله از تپش ایستاد چه اهمیت دارد؟
چشم میدوزیم به تلویزیون و من تلاش میکنم تو را، روحت را و گوشت را پاکیزه نگه دارم از خبرها. از شنیدن کلمه نیزار، ماهشهر، دوشکا، کوره ها...
دو سه روز از به گلوله بستن جانهای جوان کشورم گذشته است.کشوری که تو ندیدی و نمیشناسیاش.شاید هرگز هم آنجا را نبینی اما من روزی قصههای تلخ این دوران را برایت باز میگویم.
ویدئوهای جان باختن مردان و زنان ایران را میبینم و اشک میریزم اما به محض اینکه حواس تو جمع باشد مثل شخصیت فیلم Life is beautiful برایت ادا در میآوردم تا غش غش بخندی!
یادم باشد یک کپی با کیفیت از فیلم را برایت نگه دارم تا وقتی سن و سالت رسید به آنجا که تاریخ را مرور کنی، با هم ببینیم.
من این روزها درست شبیه روبرتو بنیگنی آن فیلمم. او البته که بینقصتر بود. اما حالا شبیه به او شدهام که کودکش را در آشویتس زنده نگه داشت. همه چیز را برای تو به بازی بدل میکنم حتی اشک ریختنم را.
نشستهام مقابل تلویزیون و صدای پدر پویا بختیاری را گوش میکنم که محترم و باوقار میگوید: «عرضم به حضور شما که پویا داشت کارهایش را می کرد که برود کانادا، زبان انگلیسیاش فول بود» و من برق چشماش را میبینم و غروری که در صدایش موج میزند. بعد یادم میافتاد که پویا را که «پسر کسی بود» کشتهاند. درست در همین لحظه است که تو صدایم میکنی: «مامان پیکیتو»
میخواهی خم شوم پشت من سوار شوی و اسب سواری کنی. کسی قلبم را در مشت گرفته و فشار میدهد. تو را به سینه میچسبانم و هق هق گریه امانم را میبرد. یاد آغوش خالی مادر پویا میافتم، یاد قلب داغدار شهناز اکملی، به یاد قامت خمیده مادر ستار بهشتی و موی سپید مادر امیر ارشد تاجمیر و سهراب و هزاران جوان دیگر و میبوسمت. بعدها تک تک آنها را به تو نشان میدهم. عکسهایشان را از آرشیو این روزها بیرون میکشم و یادت میدهم قدردان و سپاسگزار آنها باشی چرا که آنها برای روشن شدن روزگاری که تو به چشم خواهی دید، جان فدا کردند.
پسرم!
ما راویان بی واسطه دهشتناکترین روزگار این مرز و بومیم. بر من ببخش که این روزها حال و توانی ندارم برای بازی و شادمانی در کنار تو.
از چهره به خون نشسته ندا در آن صبح تف دیده ۳۰ خرداد ۱۳۸۸ تا طنین صدای پویا بختیاری که میگوید: «من هم پسر کسی هستم» ده سال گذشته است. آنها که جان دادند همه پسران کسی، دختران کسی بودند. حالا زود است اما بعدها قصه تلخ آنها را برایت خواهم گفت. به تو یاد خواهم داد دادخواه خواهران و برادرانی باشی که برای بهتر شدن روزگار تو مشت گره کرده شان را بالا بردند و فریاد زدند: «ما همه با هم هستیم.»
۲۲ ماهگیات مبارک!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر