نظام الدین میثاقی
در این چند دهه زندگی، رویدادهای بسیار مهم و تاثیرگذاری را تجربه کرده ایم. تماسها و ارتباطها به قدری شتاب یافتهاند که روشهای حتی سی سال پیش به نظر به قرنها پیش تعلق دارند. چندی پیش، یکی از بچه محلهای قدیم مرا در تلگرام پیدا کرد و برایم پیامی فرستاد. بیش از ۲۵ سال بود که از او بیخبر بودم. پس از یک گفتگوی دلنشین، او از من پرسشی کرد که برایم آشنا بود و مرا به فکر نگارش این چند خط انداخت. گفت: «نظام! یه سلفی بده میخوام ببینم چه شکلی شدی؟» من هم بیدرنگ در چند ثانیه عکسی برای او فرستادم و زیرش نوشتم «همین الان یهویی». من در بیابان آریزونا در آمریکا بودم و او در تهران. «اووف! ریش گذاشتی؟ چه خوب موندی! ولی موها رو حسابی سفید کردیا!» پیامهای پیاپی دوست مهربانم این گونه به من رسید و گفتگویمان گل انداخت. چندی بعد با او رو در رو مکالمه ویدیویی کردم گویی که میان ما هیچ فاصلهای نیست و مثل زمانهای قدیم آماده بازی فوتبال «گل کوچیک» با توپ پلاستیکی دو لایه هستیم.
بر میگردم به دهه شصت شمسی. من کوچک بودم و با مادر و پدر و خواهرم در تهران زندگی میکردیم. به دلیل انقلاب و جنگ و سیاستهایی که هنوز هم پر رنگ هستند، تماس با خانواده که بیرون از کشور بودند دشوار بود. خطهای تلفن گران بود و به راحتی وصل نمیشد. من میدانستم که داییها و خالهها و عموهایی خارج از کشور دارم و آنها فرزندانی دارند. اما هیچ کدام را بیش از نامشان نمیشناختم. شاید سالی یک بار خاله فرزانهام از شیکاگو برایم کارت تبریک تولد میفرستاد. آن را باز میکردم، با شادی واژههایش را بلند میخواندم، میبوییدم، به سینهام میفشردم، و زیر شیشه میز تحریرم برای سالها نگه میداشتم. وقتی تلفن از خارج میشد و من گوشی را بر میداشتم، از همان مکث اول میدانستم که فامیل از دیار دور پشت خط است. قلبم به ضربان میافتاد و واژههایم را از شدت شعف گم میکردم. تلفن را به مادرم میدادم. او هم بنا بر عادت که تلفن از راه دور است با صدای بلند توی گوشی حرف میزد: «ناهید تویی؟ قربونت برم. آره ما خوبیم. نه. نگران نباش. موشکها با خونه ما فاصله داشت. فعلا که زنده ایم. ولش کن. میگم ناهید! میخوام ببینم چه شکلی شدی. یه عکس بفرست همتون باشید. بچهها هم میخوان شاهد و شاهین رو ببینند. یه وقت دیدی دیگه همو ندیدیم. همین عکس هم غنیمته.».
وقتی از خاله ناهید درخواست عکس میشد، او به همسرش ثابت میگفت که یادش باشد دوربین را با خود بیشتر حمل کند که مناسبتهای عکس گرفتن از دست نرود. در دوربینهای ۳۶ میلیمتری آن زمان هم رول فیلم ۲۴ تایی بود و باید پر میشد تا برای چاپ حاضر شود. پر شدن فیلم ممکن بود چند ماه به درازا بکشد. پس از آن باید کسی فیلم را برای چاپ میبرد، دو روز بعد تحویل میگرفت، و بعد به اداره پست میرفت که پاکت کلفت ویژه عکس را بخرد و تمبر مناسب را برای فرستادن به ایران روی آن بچسباند و روی پاکت بنویسد «لطفا خم نکنید» و آن را به سیستم پستی بسپارد. پس از چند هفته این پاکت به ایران میرسید و با شور و شعف باز میشد و مادرم، گویی که هنوز با تلفن راه دور سخن میگوید، بلند بلند قربون صدقه تک تک عزیزان در عکسها میرفت. تا مدتها این عکسها روی ماشین لباسشویی که در آشپزخانه ما بود میماند تا همه بارها بتوانیم آنها را سیر ببینیم.
چندی بعد سال ۱۳۷۱ فرا رسید. عروسی شاهین پسر خاله من بود و همه فامیل خارج از کشور جمع بودند اما به هیچ یک از فامیلهای درون مرزی به دلیل بهایی بودن پاسپورت داده نمیشد که بتوانند برای ویزا اقدام کنند و در این مجلس شرکت کنند. دل مادر من پر میکشید که با خانواده باشد و در آن مجلس شرکت کند اما مقدور نبود. به مجردی که فیلم عروسی آماده شد، خاله ناهید آن را پست کرد که ما در ایران نه تنها چشمانمان به عکس روشن شود بلکه از روزنهای جادویی بتوانیم فیلم و صدای عزیزانمان را ببینیم و بشنویم. چند هفته گذشت و به جای این که فیلم به دست ما برسد، نامهای از وزارت ارشاد اسلامی رسید. مضمون نامه این بود که فیلمی از امریکا به دست ارشاد رسیده، ارشاد آن را دیده، و تصمیم گرفته که مفاد آن با اسلام و آرمانهای انقلاب مغایر است. آن نامه دو گزینه را در پیش روی گیرنده میگذاشت. یا فیلم پاک شود و به صورت خام تحویل داده شود یا به فرستنده بازگردانده شود. گویی آب سرد بر سر مادرم ریخته باشند. «میخواستم ببینم فامیل چه شکلی شدند! باور نمیکنم که الان در ارشاد در همین تهران این فیلم دیده شده و من نتوانم آنرا ببینم. عجب گیری کردیم!» در آن زمان ۱۶ سال داشتم. از مادر ۲۰۰۰ تومان گرفتم و راهی اداره پست شدم. متصدی ویدیوهای «غیر مجاز» را پیدا کردم و برایش حال مادرم را شرح دادم. وقتی به او وعده «شیرینی» دادم، او از مقام مامور و معذور نرم شد و حس همدردی با من و مادرم در او شکوفا شد. از من در خواست کرد که یک فیلم خام هم بیاورم که جای این فیلم در قفسه شماره بندی شده خالی نباشد و فیلم را ترخیص کرد. در اتاقی که ویدیوهای گیر افتاده نگهداشته میشدند راه رفتم و با خود اندیشیدم که چه خاطرههای ارزشمندی قرار است هیچگاه تجربه نشوند. ویدیو را به خانه آوردم. مادرم از شادی در پوست خود نمیگنجید. با هیجان و با عینک بر چشم جلوی تلویزیون نشسته بود. گویی که در این گنجینه جواهر شناسایی میکند، به یک یک عزیزان با انگشت اشاره میکرد و نامشان را بلند بلند بر زبان میراند.
از آن روزها دههها میگذرد. هنوز هم محدودیتهای بسیاری برای سفر کردن و دیدار تازه کردن وجود دارد. هنوز هم سانسورچیان بر آنند که چشمان ما را از دیدن آنچه که آنان نمیخواهند پاک نگهدارند. هنوز هم ارشادیها تاب دیدن زنان بیحجاب را در فیلم یا در خیابانها ندارند. هنوز هم به زعم ایشان دیدن فیلم عروسی زوج بهایی اسلام را به خطر میاندازد. اما پیشرفت تکنولوژی و ارتباطات دست و نفوذشان را از حریم شخصی و خصوصی شهروندان کوتاه کرده است. اکنون میتوانیم به صورت زنده در عروسی عزیزانمان از راه دور شرکت کنیم. اکنون میتوانیم یکدیگر را، فارغ از زمان و مکان، «یهویی» ببینیم. راه بسیاری آمدهایم. اکنون دیگر لازم نیست ماهها حسرت بخوریم و شکیبایی به خرج بدهیم وقتی از یکدیگر میپرسیم: «میخوام ببینم چه شکلی شدی!»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر