مریم دهکردی
آریا، تنها ۴۵ روزه بود که پدربزرگش توانست او را ببیند. پدرم، از پس یک دوره دشوار درمان و شیمیدرمانی، سختی و دشواری سفر را به جان خرید تنها به عشق در آغوش کشیدن نوهای که دور از او به دنیا آمد. بیماری پدرم و مهاجرت اجباری ما، فرصت حضور پدر و مادرم در روزهای به دنیا آمدن آریا را از ما گرفت. ۴۵ روز بعد اما، با پایان دوره درمان، علیرغم رنجوری و ضعف و بیماری، همراه با مادر و خواهر و برادرانم به دیدنمان آمدند. در استانبول؛شهر زیبای خاطره های ما تبعیدی ها. برای دو هفته، جهان از آن من و خانواده ام بود.
آریا کوچکتر از آن بود که معنای حضور و گرمای آغوش پدربزرگش را بفهمد. من اما برق چشمهای پدرم را وقتی با دستان کم توان و رنجورش آریا را به آغوش می کشید می دیدم. وقتی با هر گریه او از جا می پرید و عصا زنان از اتاقش بیرون می آمد تا بداند نوه کوچکش چرا گریه می کند قلبم فشرده میشد.
پدرم قوی بود. پر از مهر و امید به زندگی. چهارده ماه تمام جنگید. هر بار با اسکایپ و واتس آپ تماس گرفتم تا مراحل رشد فرزندم را ببیند بی تردید نوید می داد که به زودی دوباره به دیدارمان می آید. حتی وقتی در ماههای آخر روی تخت خوابید، توان حرکت نداشت و چشمش هم به درستی نمی دید باز هم امیدوار بود به دیدار نوه دردانه اش.
«کُر» در گویش بختیاری به معنای پسر است و پدرم با آوای «کُرُم کُرُم» فرزندم را شیفته خودش کرده بود. آریا با دیدن او پشت دوربین و مانیتور دست و پا می زد و هر بار می پرسیدیم «باباجون کجاست؟» نگاهش بر می گشت روی عکسهای خانوادگی قاب شده روی دیوار.
در روزهای منتهی به چهارده ماهگی فرزندم، پدرم درگذشت. من نه مجال خداحافظی داشتم نه امکان حضور در جمع خانواد. پدرم رفته بود و من خبر رفتنش را در حالی شنیدم که پسرم تازه به خواب رفته بود. از بن جان گریستم. همسرم تلاش می کرد آرامم کند اما من بی آنکه کنترلی بر رفتارم داشته باشم مدام در خانه راه می رفتم و به صدای بلند گریه می کردم.
برای یک لحظه به یاد آوردم فرزندم در سنی است که معنای سوگ و از دست دادن را درک نمی کند. نمی توانم برایش توضیح بدهم مصیبت چیست اما در همین سن از تغییر حالت ناگهانی پدر و مادرش هراسان می شود. در میان گریه و اشک بغضم را فرو خوردم و به یاد آوردم که پدرم چقدر برای ما فرزندان از خود گذشت و شاید غمهایش را از هراس اینکه خاطر ما را مشوش نکند فروخورد.
حالا بیش از دو هفته از این اندوه گذشته است.من لباس سیاه به تن دارم و سوگواری ام محدود می شود به معدود لحظاتی که فرزندم همراه با پدرش به گشت و گذاری کوتاه برود یا در خواب باشد. تمام تلاشم این است با شادمان نگه داشتن روان پسرم، با تلاشم برای حفظ سلامتی اش آموزه های پدرم را در فرزندپروری به کار بگیرم تا هم او در آرامش باشد و هم من راضی.
حالا تماس های تصویری ما با خانه از حضور پدرم خالی است. صدای گرمش در خانه نمیپیچد به وقت دیدن پسرم تا برایش بگوید: «زدنت بابا؟ کی اذیت کرد پسرمو؟ » و پسرک دست و پا زنان برای گرفتن گوشی به تقلا نمی افتد. حالا من روزی هزار باز از خودم می پرسم آیا سنگدلانه بود که تن به مهاجرت بی بازگشت دادم ؟ اینکه پدر و مادرم را از طعم حضور نوه شان بی اما و اگر و فاصله محروم کردم؟ یا فرزندم را برای همین مدت کوتاه از آغوش پرمهر آنها؟ سوالهایم هیچ پاسخ روشنی ندارند اما یک چیز را خوب می دانم. انسان موجود عجیبی است در تاب آوری. من با وجود اندوه بسیار با پسرم بازی میکنم. به امور خانه و کارهای شخصی ام می رسم. به چشم می بینم که زندگی ادامه دارد و باز بیش از پیش مهر پدرم در دلم می جوشد چرا که جنگیدن برای زندگی و شادمانی، بزرگترین میراث او برای ماست.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر