مریم دهکردی
یک سال از آن روز پر دلهره گذشت. رفتم برای معاینه روتین و معمولی. بیست روز مانده بود تا آمدن بچه. خانوادهام قصد داشتند برای به دنیا آمدنش بیایند و در تدارک گرفتن بلیط بودند. دکتر، همینطوری که چشمش به مانیتور دستگاه سونوگرافی بود گفت: «فکر کنم مجبوریم تاریخ زایمانت رو کمی جابه جا کنیم اشکالی که نداره؟ به نظر میاد این فسقلی جای کافی برای رشد کردن نداره. نسبت به دو هفته قبل تغییر زیادی نکرده! این یعنی منو بیارین بیرون!»
من خندان و بیدرد گفتم: «عیب نداره فقط بگین کی چون باید به مادرم خبر بدم از ایران بیاد!»
دکتر در حالی که لبخند میزد و دستکشش را در میآورد گفت: «فکر نکنم برسن. فردا قبل از ظهر باید بری اتاق عمل!»
یخ کردم! دکتر اطمینان داد هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. گفت هفته سی و ششم هستی و فرزندت سلامت است و اندامها کاملند و نیازی هم نیست بیمارستان بماند. میدانست چقدر از تجربه تلخ قبلی هراسانم. دستش را گذاشت روی دستم و با مهربانی گفت: «بهت قول میدم خاطره تلخ قبلی از یادت بره! همه چیز عالی خواهد بود.»
همان شب با بیمارستان هماهنگ شدیم. ساعت ۱۲ شب پذیرش شدم و فردا ظهر توی اتاق عمل دراز کشیده بودم در حالی که از تزریق ماده بیهوشی توی کمرم حس میکردم پاهام دو خیک بادند. چشم دوخته بودم به دستهای دکتر و دستیارش و ابزارهای تیز و برندهای که دستشان بود. وقتی دکتر او را مقابل چشمم گرفت یک پرده اشک تصویر او را مات کرد. او را، که کوچک و چروک و سرخ بود با یک کله پر از مو و دست و پایی که اول از هر چیز انگشتهایشان را شمردم و خیالم راحت شد.
حالا یک سال از آن روز عزیز گذشته است. پسرم از یک موجود ۴۷ سانتی شکننده، تبدیل شده است به بچه زیبا و سلامت و مهربانی که تنهایی پدر و مادرش هیچ در روابط عمومیاش خدشهای وارد نکرده. یک بار که تصادفی با خودم برده بودمش به آرایشگاه، جوری برای کالسکه بچه روبروییاش سخنرانی کرد و هر دو با هم کنسرتی از آواهای دلپذیر و خندههای از ته دل به راه انداختند که مادر بچه مذکور حیرت کرده بود. میگفت این بچه چطوری فقط تو و پدرش را میبیند و این قدر گرم است و «ماشالله» از زبانش نمیافتاد.
شاید کمتر کسی بداند اما من خوب میدانم توی این یکسال خیلی چیزها سر جایشان نبودند. خانه و زندگی هیچ شباهتی به روزهای پیش از حضور او نداشت. شبها جا به جا توی خانه اسباب بازیهای ریز و درشت زیر دست و پا ریخته و در دورترین و کورترین گوشههای خانه هر لحظه باید به دنبال یک غافلگیری باشم. ماشینی، تکه پازلی، عروسک بند انگشتی یا بیسکویت له شده و پودر شدهای که نمیدانم چطور سر از آنجا درآورده است.
توی این یکسال خواب و استراحت و امن و راحت هم از جان و تن و خیالم رمید. شبها هشیار خوابیدم و روزها همه کارها را روی دور تند انجام دادم تا بتوانم به همه وظایفم برسم و زمان خالی هم برای بودن با او پیدا کنم.
توی این یکسال خستگی گاهی امان برید. بیطاقت شدم. گریه کردم، بغض تا سرحد خفگی، احساس تنهایی و بیپناهی، حتی با حضور همدلانه اندک آدمهای اطرافم. گاه بر سر خودم حتی فریاد زدم، بداخلاق شدم و کاش پسرم این اتفاقها را بر من ببخشد. بله! من علیرغم اینکه با همه جانم مادر شدن را میخواستم اما توی این یکسال گاهی به شدت کم آوردم. اما از خودم که بگذرم، برای من این یکسال مادری لحظههایی داشت که صاحب جهان بودم. به وقت یاد گرفتن تک تک کلمهها، قدم به قدم راه رفتن و نشستن و سینه خیز رفتنها، نوازش سر انگشتانش مهربانش وقتی یاد گرفت صورتم را لمس کند و من دل خوش کردم به نوازشهای دستهای کوچکش و هر صبح دلم از لبخندش گرم شد.
حالا یک سال است که من با امید به روزهای روشن فردا از خواب بیدار میشوم. حتی در پایان سختترین روزها یقین دارم که پایان شب سیه سپید است، تنها به مدد حضور کوچک اما وسیع او با چشمهای دریایی و لبخند امیدبخشش. با صدای دلنشین مامان گفتنش در لحظه بیداری، در میانه خواب شیرین، به وقت درد دندان و تب و بیقراری. کافی است بگوید مامان تا من برایش جان بدهم!
تولدت مبارک عزیزم!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر