مریم دهکردی
می پرسم زنبور میگه؟
زبانش را می گذارد بین دو دندان کوچک پایین و لثههای متورم بالا که هفته هاست امانمان را بریدهاند اما دندانی ازشان سر نزده و به شیرینی هرچه تمامتر میگوید: «زززز زززز»
هرگز فکر نمی کردم موجودی با ساده ترین کاری که ممکن است از او سر بزند تا این حد خوشحالم کند. همه حیوانهایی که می شناسد را صدا می کنم تا صدایشان را تقلید کند کیف می کنم. اغلب بچه ها با «ببعی میگه بع بع» شروع میکنند اما طفل نازنین من این پروسه را با ماهی شروع کرد و آخر مگر اصلا ماهی صدا دارد؟
ماجرا اینطوری شروع شد که میان عروسکهای انگشتیاش یک کوسه بدترکیب بود که از قضا فرزند او را از همه بیشتر دوست داشت. من هم چند بار برایش با کوسه مذکور داستانهای بی سر و تهی گفتم و کوسه را ماهی جا زدم و ادای باز و بسته شدن دهان ماهی را درآوردم . خیلی زود این کار را یاد گرفت و بعد از آن به محض دیدن کوسه دهانش را مثل یک ماهی کوچک باز و بسته می کرد.
بعدها فهمیدم توی سر کوسه بخت برگشته گلوله های ریز و نرمی است که او لثه هایش را با آنها میخاراند و چندان علاقه ای هم به شخص کوسه خان ندارد اما به وقت درآوردن ادای ماهی جوری قشنگ ایفای نقش می کرد که من و پدرش هم دلمان برای کوسه بدترکیب الهام بخش این نمایش زیبا ضعف می رفت.
خلاصه که به همین منوال از صدای ببعی و ادای ماهی رسیدیم به شیر و موش و خرگوش و سنجاب و در نهایت هم زنبور! و حالا در یازده ماهگی صدای همه این جک و جانورها را درست و دقیق و بدون خطا تقلید می کند.
چند کلمه دیگر را هم بلد است. «بابا، بده، به به و ددر» که همه را در جای درست و دقیق ازشان استفاده میکند. همه روزهای برفی و سرد می نشیند پشت پنجره و با سوز عجیبی می گوید: «دَدَررر» و «دَ» را جوری می کشد که دلم کباب می شود.
«مامان» را هم بلد است اما نه فقط برای من. می پرسم: «مامان کجاست؟» خیلی شیک و مجلسی بر میگردد و عکس مادرم را روی دیوار نشان می دهد! مادرم را فقط یکبار دیده، در ۴۵ روزهگی اما «مامان» از نظر او عکسی است که روی دیوار است. من چه هستم؟ عناوین مختلفی دارم که ماما هم گاهی عضوشان است.
یک سری ازکلمهها را هم می شناسد اما هنوز توان گفتنشان را ندارد. کافیست صدا کنم «باباجون!» تا هوم بلند و کشداری بگوید و سر بچرخاند به سمت عکس پدربزرگش روی دیوار. یا بگویم «دایی امین» تا دست دراز کند و تصویر برادر و برادرزاده ام را وقتی همسن خودش بود نشان بدهد و چشم هایش را ریز کند و بخندد.
یک سری کلمه هم هست که بلد است بگوید اما کاربردشان را درست تشخیص نمیدهد. مثل چی؟ بگذارید برایتان مثال بزنم!
علاقهمندی بچهها به سیم برق و آشغالهای ریز روی زمین بر هیچ کس پوشیده نیست. از وقتی توانایی پیدا کرد حرکت کند، با خزیدن و کش آوردن و چهار دست و پار رفتن و هر طریق دیگری که در توانش بود سعی کرد خودش را برساند به این قبیل چیزها. من یا چند مرتبه «نه» گفتهام و یا «جیز» را با یک ز بلند و کشیده تکرار کردهام. خستگی ناپذیر و همواره.
حالا گاهی میبینم که خودش را می رساند به روروئکش و همینطور که آواز می خواند «نه نه نه نه نه» دستهایش را میگیرد به لبه روروئک و میایستد. فرزند عزیزم «نه نه نه نه» را آوازی میداند که برخی وقتها مادرش سر میدهد و هیچ به نظرش نمیرسد این صرفا هشداری است برای اجتناب از کار خطرناک.
دو سه روز قبل هم رفت نزدیک شوفاژ و هی با خودش تکرار کرد «دیززززززز دیزززززززز دیزززززز» و همینطوری که نگاهم میکرد آرام دستهایش را مالید به بدنه شوفاژ!
قصه ها را هم خوب می داند. قصه خودش را هزار بار برایش گفتهام و از هر جای خانه که باشم و او هرجای خانه که باشد به محض شنیدن «یکی بود یکی نبود» تر و فرز و چهار دست و پا خودش را میرساند به من. اگر نشسته باشم میآید و دستهاش را باز می کند برای بغل. خوابیده باشم میآید سر میگذارد روی متکا و منتظر شنیدن باقی قصه می شود با یک جور «وقت قصه شده» خاصی توی چشمهای دریاییاش. ایستاده اگر باشم دستهای کوچکش را دور پاهایم حلقه میکند، روی نوک پنجهاش می ایستد و منتظر میماند برش دارم. او می خواهد داستان تدی؛ خرس کوچولوی مهربانی را بشنود که از مدرسه می ترسد، یا قصه خودش را که با مامان و بابا توی خانه ای در شهری سرد زندگی می کنند و پسر کوچولویی است که دارد آنجا قد میکشد و بزرگ میشود.
پسرم در یازده ماهگی دارد گوش می سپارد به قصه ها با کلمهها دوست میشود و غافلگیرمان می کند....
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر