مریم دهکردی
توی بغلم خوابش برده و من نگاهم مانده روی مژه های بلند و بینی کوچک اش . گونهاش را می بوسم و نفس عمیقی می کشم تا عطرش همه سلول های تنم را پر کند. هزار باره از خودم می پرسم چطور بی او می گذراندم؟ اگر شور زندگی این است پیش از این چه چیز امید و انگیزه و شور زندگی ما بود؟
می گذارمش توی تخت و با خودم مرور می کنم همه نه ماهی که از سر گذراندم. سختی ها، گریهها، شب بیداریها و دلهرهها همهاش می ارزید به همین لحظه که غرق در شیرینی خواب قفسه سینهاش به آرامی بالا می رود و پایین میآید.
مادرم میگوید تازه اول شیرینیاش است. راست میگوید. یکسال نخستین زندگی بچهها پر است از اولینها، اولین لبخندها، اولین تلاش ها برای نشستن، برخواستن،راه رفتن، اولین دندان، اولین کلمه ها و هر بار که یکی از این اولینها اتفاق میافتد انگار از نو، جوان می شوی وعمر دوباره می گیری.
امروز یکی از همان اولینها اتفاق افتاد. پسرم دستش را گرفت به لبه مبل و با تلاش و مقاومت روی پاهای لرزانش ایستاد بعد هم سرش را برگرداند تا ببیند این کارش تحسین در پی دارد یا اشتباه کرده. لبخند پت و پهن من و همسرم خیالش را راحت کرد و یک «دوووو» بلند و کشدار گفت و خندید. «دوووو» در ادبیات فرزند به معنای «آخ جون چه کار خوبی کردم چه کیفی داشت» است، هرچقدر بلندتر و کشدار تر ادا شود معلوم است خودش هم کیفورتر است. برعکسش «آدیدااا» ست که وقتی استفادهاش می کند که چیزی حالش را گرفته باشد، مثلا وقتی سیمهای برق را از جلوی دست و پایش جمع کنیم با اخم آدیدااااااااااای بلندی حوالهمان میکند و میرود پی کار دیگری.
توی یک ماه گذشته قدمهای آرامش را برای استقلال طلبی دیدهام و هر بار ذوق کردهام. همین دیروز که تبدیل شده بود به همستر کوچکی توی روروئکش و داشت دور اتاق می چرخید یکهو در نزدیکی مبل ایستاد. سرم گرم کار بود اما زیر نظر داشتمش تا اگر خواست کار خطرناکی کند آدیدا شنیدنش را به جان بخرم اما از او مراقبت کنم. بالشتی که رویش میخوابد روی مبل بود و پستانکش هم روی بالشت. دیدم که دست برد و بالشت را گرفت و کشید به سمت خودش. آنقدر خودش را کش آورد و بالشت را کشید تا دستش رسید به پستانک و وقتی موفق شد برش دارد با دو چشم دریایی و درخشانش نگاهم کرد. لبخند زدم و در حالی که قلبم از خوشحالی تند میزد به سویش رفتم. نشستم تا صورتم مقابل صورتش باشد و گفتم: «مامان جون چرا نگفتی بیام بهت بدمش!» فهمید چه میگویم یا نه نمی دانم اما دوووو دووو کنان پستانک را دهان گذاشت و دوباره بنای چرخیدن گذاشت.
نمی دانم باقی بچه ها از کی خودشان را کشف می کنند اما مطالعات نشان میدهد آنها تقریبا از هشت ماهگی خودشان را در تصویرها، آینه و دوربین می شناسند. وقتی خودشان را کشف کردند تازه اول ماجراست چون این «خود» تازه یافته دلش میخواهد خیلی کارها بکند که برای برخی شان هنوز چندان آماده نیست.
این روزها پسرم به وقت غذا خوردن تلاش میکند قاشق را از دستم بگیرد و خودش غذا بخورد. نمی تواند اما من یک قاشق به دستش می دهم و اینطوری غذا خوردنش را ادامه می دهد و با هر لقمه ای که به دهانش می گذارم یک نگاه به قاشقی که در دست دارد می کند و مشعوف است. در خیالش چه می گذرد نمی دانم اما همینقدری که می خندد و چهره اش شادمان است کافی است.
در مقوله خواب هم این استقلال طلبی را می توانم به وضوح ببینم. پیشتر می گذاشتمش روی پا یا توی آغوشم و یکی از لالایی هایی که دوست دارد و می شناسد را می خواندم. به 5 دقیقه نرسیده چشمش خمار می شد و آهنگ تنفسش آرام. عمیق و راحت و بی مقاومت می خوابید. راس یک ساعت مقرر. حالا اما چند روزیست مقاومت میکند. نمیخواهد بخوابد حتی با وجودی که خوابش میآید و چشمش سرخ شده سعی میکند خواب را عقب بیاندازد. می خواهد بازی کند، دور خانه را بچرخد، چهار دست و پا برود کنار میز تلویزیون و لبهاش را بگیرد و روی دوپای لرزانش بایستد، گاه حتی زمین میخورد و دردش میآید اما ترجیح میدهد وقتی بخوابد که دلش میخواهد. اوایل مقاومت کردم. سعی کردم هر طور شده در ساعت مقرر بخوابانمش اما بعد دیدم چرا باید چنین کنم؟ بهتر است بگذارم بی زور و اجبار و تا وقتی به خودش صدمه نمیزند از روز و ساعتهایش برای خودش خرج کند، کیفش را ببرد، زندگیاش را بکند.
من هزاران بار تا امروز این سوال را از خودم پرسیده ام که «چرا بچه دار شدم؟» پاسخ این سوال هر چه باشد حتما رگههایی از خودخواهی در خود دارد. از این منظر که من و پدرش برای آمدن او برنامه ریزی کردیم! ما تصمیم گرفتیم و او در آمدنش اختیاری نداشت اما به واقع هر بار که برای فرصت زندگی از پدر و مادرم در دل تشکر میکردم در ذهنم این بود که من هم باید چنین فرصتی به دیگری بدهم. به کسی که بزرگترین موهبت و هدیه برای خانواده کوچک ماست بی که از آن آگاه باشد. به کسی که شور زندگی را هزاران برابر در دل و جانمان بیشتر کرد. باید این فرصت را به او بدهم ، حامی اش باشم تا خوبی را در جهان پیدا کند، خوب باشد، خوب زندگی کند و از زندگیاش آنچنان که من بردم لذت ببرد بی آنکه تبدیل شود به ماشین تبدیل آرزوهای من و پدرش. خودش تصمیم بگیرد چه میخواهد! حالا در نه ماهگی برای کی خوابیدن و چی خوردن و چطور پستانک را برداشتن تصمیم بگیرد. در نه سالگی و نوزده سالگی و سالهای بعدش برای اتفاق های بزرگتر و مهمتر. ما هم بایستیم به نظاره. مراقب باشیم اما مداخله نکنیم. حامی باشیم اما وابسته اش نکنیم! او باید قهرمان زندگی خودش باشد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر