مریم دهکردی
مشهور بودم به انضباط. به خط کشی و مرز و محدوده. هرچیز سرجای خودش، به چیدمان و ترتیب. مشهور بودم به آدمی که اگر دور و برش به هم بریزد نظام ذهنیاش به هم میریزد. چیزی در مایههای «مانیکا» در سریال فرندز. سریال را دیدهاید؟ اگر نه که نیم عمرتان برفناست اگر بلی هم ارجاعتان میدهم به آن قسمتی که «ریچل» خانه مانیکا را مرتب کرد و تغییرات کوچکی در آن داد. مانیکا هر چه کرد نتوانست تغییرات را بپذیرد و به روش خودش همه چیز را برگرداند سر جایش ولی دمپایی هایش ماند وسط هال و بعد شرط بستند که مانیکا آنها را بر میدارد. برای اینکه ثابت کند وسواس نظم و ترتیب ندارد بی که برشان دارد رفت خوابید اما تا نیمه شب با خودش کلنجار رفت و رنجها کشید. باقی ماجرا را خودتان ببینید القصه...
من چنین آدمی بودم. هنوز هم هستم اما چهار ماهی است یک موجود فسقلی و دلربا عنان نظم و ترتیب از دستم گرفته است. بله! درست از وقتی پسرک توانایی غلتزدن، برگشتن، سینه خیز رفتن و خزیدن و حالا چیزی شبیه چهار دست و پا رفتن را یادگرفت بیچاره شدم. چطور؟ خیلی ساده!
دیگر هیچ چیز سرجایش نیست. کف خانه پوشیده است از ملافه و پتو برای اینکه وقت حرکت کردن تن نازنینش روی زمین و فرش ساییده نشود. جابهجا کوسنهای مبل و متکاهای اضافی است برای اینکه سرش به جاهای سفت و لبه دار برخورد نکند. وسایلی که احتمال دارد رویش بیفتند جمع شدهاند و مشخص نیست چه زمانی سرجایشان بر می گردند. اسباب بازیها در همه نقاط خانه به چشم میخورند. ظرفهای غذا ساعتها نشسته میمانند چون «او» مراقبت تمام وقت میخواهد و اگر من را نبیند بیقرار میشود.
حالا شغل تمام وقتم پاییدن آقاست برای اینکه سرو کله اش به جایی نخورد یا دستش نماند زیر تنه اش. جارو نمی کشم مبادا خوابش نیمه تمام بماند. اجازه میدهم دستش را تا مچ بکند توی ظرف غذا و بمالد به سر و کلهاش چون حالا وقت کشف و لمس و لذت بردن از جهان تازه است. اسباب بازیهایش را می گذارم وسط اتاق و اجازه میدهم هر چقدر دوست دارم بازی کند. دست و پا بزند و بخزد روی زمینی که مفروش است.
اوائل تلاش می کردم نظم را به هر طریقی شده حفظ کنم. اسباب بازی ها را مرتب بگذارم جلوی رویش، کوسن ها را با فاصله معین بچینم دور و برش و هی ملافه و پتوی زیر پایش را صاف کنم. سعی می کردم پیش بند ببندم که مبادا قطره ای از غذا روی لباسش بریزد، هر شب همه کوسن ها را بر میگردانم روی مبلها، اسباب بازی ها را می ریختم توی جعبه شان و ملافه ها را جمع می کردم و صبح باز روز از نو، اما به خودم آمدم و دیدم او فقط هشت ماهش است. اگر حالا کشف نکند، اگر رها نباشد اگر کنجکاوی اش را ارضا نکند بعد خودم را سرزنش خواهم کرد.
حالا یاد گرفته با لیوان نی دارش آب بخورد به جای اینکه آبش را روی زمین بریزد. شیشه شیرش را خودش بگیرد. صداهای قشنگی از خودش در میآورد. به وقت می خوابد و به موقع بیدار می شود. در حد و اندازه خودش زندگی منظمی دارد و باقیاش هم حتما درست خواهد شد. این وسط من هم کمی تمرین رهایی می کنم. تمرین سخت پذیرش، که اگر پیراهنی لک شد، اگر ظرفی چند ساعتی در سینک باقی ماند، اگر دو روز گذشت و خانه را گردگیری نکردم یا روکش تخت از صبح تا شب مرتب نشد دنیا به آخر نمیرسد. میدانم این خانه باز هم روزی مرتب خواهد شد. او به مرور یاد میگیرد هر چیز را سرجایش بگذارد، دست و دهانش را بشوید، لباس تمیز به تن داشته باشد. روزی نه چندان دور مهارت غذا خوردن را فرا میگیرد و دیگر همه جای تن و بدنش در غذا شریک نمیشوند. تا آن روز علی الحساب شب به شب یک حمام گرم میکنیم، بعد سرخوش و شاد و آرام به رختخواب میرویم تا صبح فردا ...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر