پویا موحد
رضا خندان یک قهرمان است. او یک قهرمان بهتآور و خیرهکننده نیست، از آنهایی که کارهای خارقالعادهای که بقیه نمیتوانند کرده باشد، یا حرفهای خیلی تکاندهندهای زده باشد، یا از خودش تواناییهای مافوقبشری نشان داده باشد. او یک قهرمان امروزی است، مثل خیلی از ماهاست یا شاید مثل آن چیزی که خیلی از ماها میتوانستیم باشیم. اگر مصاحبههایش را گوش کنید، مثل ما آدمهای عادی حرف میزند، کارهایش را هم میشود در روزمرگی خلسهآور زندگی خوب فهمید. نسرین ستوده هم یک قهرمان است؛ قهرمانی از یک قماش دیگر. اما اینجا نمیخواهم راجع به او بنویسم، راجع به بزرگیِ او آدمهای محقتر از من، بهتر از من نوشتهاند و خواهند نوشت. من میخواهم کمی راجع به آن جور قهرمانها بنویسم که رضا خندان یکی از آنهاست.
از همین ابتدا هم بگویم، من رضا خندان را شخصا نمیشناسم و هرگز با او صحبت نکردهام. اما چون من یک بهایی هستم که سالها در ایران زندگی کردم و طعم تبعیض و سرکوب را شخصا چشیدهام، فهم تجربهی رضا خندان برایم آسان، و فهم انتخابهایش برایم سخت است. من راههای قهرمان نبودن را بهتر از راههای قهرمان بودن بلدم. به همین خاطر میخواهم راجع به راههایی که رضا خندان میتوانست قهرمان نباشد بنویسم.
قهرمان بودن از بیرون خیلی چیز قشنگی است. لحظهای که آدم تصمیم میگیرد که به خاطر خیر عمومی فداکاری کند و از خودش بگذرد همیشه در ذهن زیبا نقش میبندد. اما مشکل این است که این تصمیم در بستر لحظاتِ طولانی و کشدار و کاملا غیرقهرمانانهی یک زندگی عادی باید اتفاق بیفتد که پر از ترس و دلهره و چهکنمهای پر اضطراب است. این چیزها که مینویسم شاید فرضی به نظر برسد، اما همهاش از روی تجربههایی است که مستقیما داشتهام یا دست اول در جریانش بودهام.
راه اول: توانمندهراسی در ازدواج
من دوستان زیادی دارم که در موقعیت مشکلی قرار دارند که آقا رضا در آن است: ازدواج کردن با زنی که در چارچوب زندگی روزمرهی اغلب ما ایرانیها جا نمیشود. مادری و خانهداری و شوهرداری شاید بکند، اما یک جانی در کالبدش هست که این پوستهی روزمرگی را در هم میدرد؛ انگار خودش یک واقعهی اجتماعی است که منتظر اتفاق افتادن است. تشخیصاش از روز اول خیلی سخت نیست. چون از همان روز اول برای خودش کسی است، و آدمها هم میدانند و به این حالتش احترام میگذارند. از همان روز اول میشود خوب فهمید که آخرش ما خواهیم شد همسرِ، مثلا، خانم نسرین ستودهی مشهور. دل و جرات میخواهد که همسر زنی مثل نسرین ستوده باشی، که بعد از باطل شدن پروانهی کاریاش، برود در محفل هالو سخنرانی کند و بگوید: «دوستان عزیز وکالت و احیای عدالت امانتی بود که از دیگران به ما رسیده بود با پروانه یا بیپروانه ما آن را به آیندگان خواهیم سپرد». پروانهاش را باطل کنند، او پلاکارد بردارد برود جلوی کانون وکلای دادگستری بست بنشیند. انتظار داشته باشد که همراهش بروی و اگر نروی برنجد. به تازگی از این زنها بین ما ایرانیها خیلی زیاد شده. فکر کنم یکی از راههایی که رضا خندان میتوانست جا بزند، همانجا بود که با نسرین ستوده آشنا شد. شاید بگویید آن موقع چه میدانست در چه ماجرایی وارد میشود. اما بیشتر مردها از اول میتوانند تشخیص بدهند. یادم هست در ایران یک دوست فنرفروش داشتم که مغازهای کنارِ یدکفروشیِ من داشت. روزی به وساطت مادرش برای آشنایی با دختری به قصد ازدواج، به مهمانی رفته بود. فردایش از او پرسیدم چه شد. گفت این دختر به درد من نمیخورد. گفتم چرا؟ گفت: فوق لیسانس دارد و میخواهد دکترا بخواند. گفتم: این که خیلی خوب است. گفت: آخرش کارم میشود ظرف شستن و بچه نگه داشتن، من یک زنی میخواهم که زن زندگی باشد. حدس میزنم که خیلی از دوستان دیگر من همین منطق را در ذهنشان دارند، فقط مثل دوست فنرفروش من صداقت گفتنش را ندارند. رضا خندان یک جا که میتوانست از راه آن نوع آدمهای قهرمان جدا شود، همانجا بود که نسرین ستوده را شناخت و تصمیم گرفت با او ازدواج کند.
راه دوم: مسوول امنیت خانواده شدن
نمیدانم آیا رضا خندان هیچ وقت فکر کرده که به عنوان مرد خانواده مسوول حفظ خانوادهی خودش است؟ در جامعهی مردسالار ما این اصلا فکر عجیبی نیست. آیا در ذهنش بارها مرور نکرده که نکند وظیفهی پاسداری از فرزندانش را انجام نداده، چون به عنوان مرد خانواده اجازه داده همسرش هر کار خطرناکی که خواست بکند؟ آیا بچهها نیازمند مادری نیستند که بالای سرشان باشد؟ مدتها پیش یکی از دوستانم را با همسرش دستگیر کرده بودند. همسرش برای من تعریف کرد که چطور بازجو در اتاق بازجویی صورتش را به او نزدیک کرده و او نفسهای بازجو را پشت گردنش احساس کرده. اینها را که میگفت اشک در چشمانش پر شده بود و چهرهاش پر از دردِ آن وحشت بود. شاید رضا خندان هم این داستانها را شنیده باشد، یا شاید در یکی از بازجوییهایش یا در یک از پیامکهای تهدید آمیز کسی اینها را به او یادآوری کرده باشد. شاید به ذهن رضا خندان یک روز رسیده که نسرین وکیل منحصر به فرد دادگستری نیست بلکه گل زیبا و شکنندهی اوست که باید نگهداریاش کند؛ که نمیتواند رنج او را ببیند، که زندان جای زنها و بچهها نیست. من مطمئنم که اگر کسی به این فکرها بها داده باشد، آدم خیلی خوبی است. اما رضا خندان که به این فکرها بهایی نداده، یک قهرمان است.
راه سوم: در پی عافیتِ پنهانکاری بودن
وقتی در ایران بودم، در فضایی که هر فعالیت مثبتی برای اطرافیانم نگران کننده بود، دوست خوبی داشتم که همیشه میگفت: مرد باید مدیریت بحران بلد باشد؛ اگر مدیریت بحران باشد هیچ وقت گرفتاری پیش نمیآید. چند وقت یکبار که اخبار سیاسی جدیدی منتشر میشد، میآمد سراغ من و میگفت: این دو سه ماه خیلی خاص است، فکر میکنم یک عده را بگیرند. یک کمی چراغ خاموش عمل کن که این (یا آن) بحران بگذرد. مگر مرد نباید خانواده را از غرقاب خطرات حفظ کند و قهرمان خانوادهی خودش باشد؟ خیلی خانوادههای زندانیان هستند که از خبررسانی در مورد فرزندان و همسرانشان میترسند. بازجوها هم روی این موضوعات کار میکنند؛ به آنها میگویند که اگر خبررسانی کنید حکمتان سنگین میشود. آدمها هم میترسند و از حقشان میگذرند که ضربهی ظلم را کم کنند. البته، این خودش ظلم بزرگتری است. این منطق قدرت پدرسالارانه است که آدمها را طوری بترسانی که خودشان پلیس امنیتی خودشان بشوند. سال ۷۷ که خانهی ما تفتیش شد میخواستم به برادرم که خانه نبود زنگ بزنم. یکی از ده نفری که مشغول تفتیش دفتر و کتابهای درسی من بودند به من گفت: «فکر میکنی نمیدانم میخواهی همین الان بیبیسی را خبر کنی.» همان موقع به ذهنم رسید، اگر به بیبیسی خبر بدهم دست از سر ما بر نخواهند داشت. رضا خندان انگار از این تدبیرها اصلا بویی نبرده و دلش را به تقدیر سپرده. شاید هم به عاقبت این پنهانکاریها فکر کرده و به منطقی رسیده که خیلیها برایشان سخت است و نمیرسند. همین چند هفته پیش جلوی زندان اوین او و یک عده آزادیخواه دیگر برای آزادی نسرین ستوده تجمع کردند. طبق اخبار، خودش و هشت نفر دیگر بازداشت شدند و شدیدا هم کتک خوردند. این هم یک جور خبررسانی است؛ خبررسانی به سبک آدمهای قهرمان.
راه چهارم: ناامیدی و رفاهجویی
«اصلا آخرش این کارها فایدهای دارد؟»؛ شاید هر کسی که به جای رضا خندان باشد هزار بار این را از خودش پرسیده باشد. تلاش یک نفر مثل نسرین ستوده چه تاثیری میتواند داشته باشد؟ کار یک رضا خندان در هجوم حضور آدمهای مظلوم و محتاط و بیعمل، چه فایدهای دارد؟ هر سختیای را نتیجهاش آسان میکند. آدمهایی را دیدهام که به امید موفقیتهای بزرگ، در سختیها مثل سنگ سخت بودهاند. اگر به نتیجه ایمان نداشته باشی سختی ابعادش بزرگ میشود و همهی فضای قلبت را پر میکند. حفظ ایمان میتواند از تحمل سختیها سختتر باشد. بعضیها معتقدند که وقتی قهرمان باشی، تکثیر میشوی. اما آدمهایی که در ایران صدمه میخورند میتوانند به شک بیفتند، از کشور بروند و پناهنده شوند. یا مثل من جایی بروند که پناهندگی هم نمیخواهد و برای تسکین این دردشان که دیگر نمیتوانند برای هموطنانشان مستقیما کاری بکنند جایی ساکن شوند که اقلا احساس کنند برای بهتر شدن دنیا میشود یک قدمهای غیر قهرمانانهای برداشت. ناامیدی در قلب انسان نیروی بزرگی است که آدم را هل میدهد، امید پیشرفت و رفاه هم آدم را میکشد. مقاومت میتواند خیلی سخت باشد. وقتی چند سال پیش این خبر منتشر شد که رضا خندان و مهراوه خندان دختری که آن وقت سیزدهساله بود، ممنوع الخروج شدهاند، در دلم گفتم، شاید رضا خندان میخواهد برود که از نسرین ستوده گروگانی نباشد و اقلا خیالش راحت باشد. شاید هم خسته شده و به امید یک زندگی عادی راهش را از همسرش جدا کرده. شاید هم میخواهد دخترش را ببرد؛ بعضی وقتها نوجوانها خیلی سخت میتوانند درک کنند که چرا والدینشان باید هزینههای سنگینی بپردازند و چرا خودشان برای چیزهایی که انتخاب نکردهاند باید بخشی از آن هزینهها باشند. اما در خبرها که کنکاش کردم به حرفهای رضا خندان رسیدم: « نه فکرش را میکرديم نه سفری در پيش داشتيم و به نظرم هدف از اين کار بيشتر از بين بردن تعادل روحی و ذهنی خانواده و وارد کردن يک شوک روحی به کل اعضای خانواده است.» شاید هم مثل خیلیها در این سالها چند بار به خودش و همسرش پیشنهاد شده که از کشور بروند. این پیشنهاد را معمولا هم دوستان و خانواده میدهند و هم در چند سال اخیر از بازجوها زیاد شنیده شده. نمیدانم رضا خندان هم درگیر این فکرها بوده؟ دلم میخواهد او هم مثل همهی ما درگیر بوده باشد، اما مثل یک قهرمان، از پسِ این فکرها برآمده باشد.
راه پنجم: برتریخواهی
شاید فکر کنید که رضا خندان را خیلی دست کم میگیرم. ولی بعضی وقتها قهرمانها به همین سادگی به خاطر یک حسادت کوچک به زمین میخورند. یا یک حس حقارت خفته که پیشرفت همسر میتواند بیدارش کند. وقتی همسرت هر روز موفقیت جدیدی دارد، وقتی هر روز احترام و شهرت بیشتری پیدا میکند، و وقتی که احساس میکنی که خودت به فرد جانبی تبدیل شدهای، آن وقت یک حسی طغیان میکند که نکند شهرت او به بهای موفقیت من است؟ پس سهم من از این بدبختیها چیست؟ راههای بهتر و بیدردسرتری برای خدمت به وطن نبود، مثل کاری که من میکردم؟ واقعا وقتی دفتر کارش را به جرم رفت و آمد همسرش (که میگفتند از عوامل فتنه است) پلمب کردند، این فکرها به ذهنش نرسیده؟ به همین سادگی مقاومت یک خانواده میتواند از درون بشکند و بریزد. مصاحبههای رضا خندان را که گوش میکنم، صدای یک آدم خیلی فروتن را میشنوم. صدای کسی که از سر سرشاری و بینیازی حرف میزند و عشقش جای حرصش را گرفته. یک جا در جواب اینکه آیا نسرین ستوده از دید خود او گناهکار است {{ __192516_videocomponent__video component__ }}">گفته: «اگر به لحاظ شخصی بخواهم من اظهار نظر بکنم، از نظر من باید به خانم من مدال داد، بابت فعالیتهایی که کرده، کارهایی که کرده، حرفهایی که زده...»
راه ششم: نفی حقجویی
یک وقتی من را هم مثل هزاران نفر دیگر در ایران به اتهام بیسروتهی دستگیر کردند. دنبال وکیل میگشتم که از من دفاع کند. به چندین و چند وکیل زنگ زدم. اغلب، وقتی میگفتم بهایی هستم، فورا پیشنهادم را رد میکردند. یک نفر را که حضوری دیدم از من پرسید: واقعا چکار کردهای؟ گفتم: کاری نکردهام؛ بهایی هستم. محترمانه پیشنهاد را رد کرد. اما حالتش و چشمانش میگفت: حتما کاری کردهای؛ این همه بهایی دیگر را چرا نمیگیرند. شاید هم حق داشت واقعیت را نبیند؛ هنوز فضای آرامش دوران خاتمی انگار ادامه داشت و موج جدید دستگیری بهاییها شروع نشده بود. من از نفرات اول در این موج جدید بودم. هنوز آدمهایی مثل نسرین ستوده، و عبدالفتاح سلطانی، و ... هم بین بهاییها معروف نشده بودند، والا اینقدر دربدری نمیکشیدم. البته من اسم خانم ستوده را آن روزها در ارتباط با کمپین یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان شنیده بودم. ساده بگویم، خانم ستوده فقط از خیلی آدمهای گرفتار مثل منِ آن روز دفاع کرده. از کودکان قربانی کودکآزاری، کودکان در معرض اعدام، از بهاییها، فعالان حقوق زنان، دختران خیابان انقلاب... خلاصه در هر زمینهای که وکالتش با خطر همراه بوده، کسانی به او مراجعه کردهاند و او از آنها دفاع کرده. رضا خندان هم این خطرها را و عواقب دفاع از این افراد را خوب میدانسته. میتوانم تصور کنم که میتوانست یک جایی وسطهای این داستان جا بزند. مثلا سر قضیهی دفاع از دختران خیابان انقلاب، میتوانست فکر کند: کافی نیست زندگی ما از بین رفت، کافی نیست بچهها چند سال بیمادر ماندند، کافی نیست این همه هزینه دادیم. ما همه مشکل داریم، مگر خود ما مشکل کم داریم. چرا برویم از هر کسی که مشکلی دارد دفاع کنیم. به ما چه که سر زنهای این سرزمین به زور روسری کردهاند و اگر اعتراض کنند زندانی میشوند. در این جامعه یک نفر دیگر نیست که دنبال عدالت باشد، همهی هزینهی عدالت را من و بچههایم بدهیم؟ اینها منطق آقای رضا خندان نیست. چون او یک قهرمان است.
***
اگر مردی چنین فکرهایی را در سرش پرورش داده باشد چطور میتواند همسرش را از انجام کارهای قهرمانانه باز بدارد؟ من تجربههای زیادی را بعینه دیدهام. اول میتوانست از نقطهی قدر قدرتی و اینکه مرد باید تصمیم بگیرد وارد شود. اگر نمیشد، میتوانست او را تحت فشار عاطفی بگذارد و بگوید که اگر قدمی در راه احقاق حق دیگران برداری، من را و بچههایت را دوست نداری و مظلومنمایی کند یا مادر و پدرش را وسط بیندازد. اگر نمیشد، میتوانست بهانههای مربوط به حسادت و امثال آن را وسط بکشد. اگر نمیشد، میتوانست حمایت عاطفی و عملی خودش را بازدارد، و قهر و قهرکشی راه بیندازد. اگر نمیشد، میتوانست جنگ اعصاب راه بیندازد و آنقدر دعوا و مرافعه کند که آخر سر همسرش از سر اجبار کوتاه بیاید. اگر نمیشد، میتوانست تهدید به طلاق و بردن بچهها و بیوه ماندنش بکند یا مثل خیلیها، تهدیدش را عملی کند. بعضیها هم به تبع سنتهای دیرینه، در این موقعیتها زن را زدهاند، اما من نمیخواهم این حرف را کنار اسم کسی که به او احترام میگذارم بنویسم. شاید شما هم فکر میکنید: نسرین ستودهی وکیل را که با این کارها نمیتوان کنترل کرد و آقا رضا این را خوب میدانسته. شاید. اما همهمان میدانیم، خیلی زنهای دیگر را شده و توانستهایم.
اگر رضا خندان با همسرش همراهی نمیکرد، یا زندگی خودش و بچههایش را به جایی در امان میبرد، یا جلوی همسرش را میگرفت، از نظر من آدم بدی نبود؛ یک آدم معمولی بود مثل همهی ما. شاید باید معیارهای بالاتری داشته باشم، اما به عنوان کسی که کشور را گذاشته و رفته، به خودم حق نمیدهم که دربارهی چنین کسی قضاوت کنم. اگر او میرفت خارج از کشور یا حتی سعی میکرد که بی سر و صدا یک گوشهی همین مملکت دور از این هیاهو زندگی کند، دست کم به خوبیِ خیلی از ماها بود. شاید هم بعضیها بگویند: خیلی حسابگر بود.
اما رضا خندان در طول چند سال سر هر یک از این دوراهیها انگار راه آدمهای قهرمان را پیش گرفته. واقعا نمیدانم در سر این آدم ساده و معمولی چه گذشته یا چه منطقی او را در این راه نگه داشته. اما میدانم، اگر قدم به قدم انتخابهای شجاعانهای نکرده بود، با اینکه آدم خیلی خوبی هم بود، اما قهرمانی نمیشد که امروز ما بخواهیم به او تاسی کنیم.
رضا خندان در قلب من یک قهرمان بزرگ است. این نوشتهی سنکا شایستهی قامت قهرمانی اوست: «بزرگترین مرد کسی است که درستی را با ارادهای شکستناپذیر برمیگزیند؛ کسی است که در برابر وسوسههای درونی و بیرونی مقاومت میکند؛ کسی است که سختترین سختیها را با خوشکامی به دوش میکشد؛ کسی است که در طوفانها آرام است و در خطر و دشمنیها بیهراس است؛ کسی است که تکیهگاه خللناپذیرش راستی، فضیلت و خداوند است.»
در معرفی بنده:
پویا موحد دانشآموختهی رشتهی جامعهشناسی از دانشگاه پوناست. او در سال ۲۰۰۶ به همراه گروهی از بهاییان دیگر دستگیر و نزدیک به یک سال به جرم تبلیغ علیه نظام در زندان به سر برد. او در سال ۲۰۰۹ ایران را ترک کرد و اکنون ساکن هندوستان است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر