بخش دوم/ محمد تنگستانی
در اولین بخش از این گفتوگو سیدمهدی موسوی، شاعر چهل ساله کتابهایی مانند «حتی پلاک خانه را»، «گفتوگو در تهران» و «مردی که نرفته است، برمیگردد» گفت: « جوانهای شهرستانی، تا چند سال قبل تنها راه مطرح شدن را حضور در جشنوارههای ادبی میدیدند. که این جشنوارهها با کمک جوایز و داوریهای خاص، به آرامی نسل جوان و نوجوان شاعر را دچار استحاله کرده و از آنها مدّاحان سکّهپرستی میساختند که حاضرند در مورد هر موضوعی و با هر سبک و سلیقهای شعر بگویند و از خود ارادهای ندارند». شاید به اشتباه و یا از روی حسادت و بدخواهی عدهای مهدی موسوی را «پدر غزل» معاصر نامیده باشند. این پدر و مادر خطاب کردن افراد در هنر ایران، یک شوخی بیش نیست.
در ادامه دومین بخش از این گفتوگو را میخوانید:
برخی از هنرمندان و شاعران جوان بر این باور هستند که باید از شهرها و روستای خوب به تهران مهاجرت کنند تا بتوانند دیده شوند و در رسانهها و هنر امروز جایگاهی پیدا کنند. نظر شما نسبت به این نگرش چیست؟
ـ به نظر من این قضیه (با تمام تلخیاش) متاسفأنه در گذشته مصداق داشت. من یادم است که زمانی که در مشهد دانشجو بودم خیلی از شاعران خراسانی در آرزوی معروف شدن به تهران میآمدند و چندتایی که توانستند با صدا و سیما یا نشریهای مطرح یا حتی استادی ارتباط برقرار کنند تا حدّی شناخته شدند. امّا من همیشه یک سؤال داشتم: به چه قیمتی؟
بله تهران موقعیتهای بسیار خوبی دارد: فرهنگسراها و جلسات فراوان، روزنامههای کثیرالانتشار، باندهای قدرت ادبی، اساتید قدیمی و کارگاههایشان، سینما، تئاتر، کنسرت، کتابفروشیهای بزرگ و... من خودم مدّتی را به خاطر تأسیس داروخانهام در «درّهشهر» (استان ایلام) زندگی کردم و میفهمم وقتی در یک شهر نه سینمایی باشد، نه کافهای، نه تئاتری، نه جلسهی ادبی و... یعنی چه! بچّههای بسیار بااستعدادی در حوزهی موزیک، ترانه، شعر و... در آنجا بودند که حتّی به سادهترین امکانات فرهنگی دسترسی نداشتند. پس من جوانی که به تهران مهاجرت میکند را درک میکنم امّا باید صادقانه گفت که همهی ماجرا، بودن یا نبودن امکانات نیست. وقتی به تهران میآیی باید چندین برابر (حتی برای اجاره یک خانهی کوچک) کار کنی که وقت کمتری برای هنر و ادبیات، باقی میگذارد. اما این اصل مشکل نیست. مشکل آنجا است که برای پذیرفته شدن در جمع، باید به چیزهایی تن بدهی و به مرور آن روح عصیانگر و نابی که داشتی از دست میدهی. یا میشوی زیرمجموعه یکی از طیفها و جریانها و باندها یا چنان دچار حاشیه و مسائل غیرادبی میشوی که بعد از چند سال متوجه میشوی از گذشته تو را بیشتر میشناسند امّا چند سال است که حتّی یک شعر خوب و متفاوت و خلاقانه نگفتهای. و نکته مهم همان است که در سوال قبلی به آن اشاره کردم: اینترنت مرزها را درهم شکسته است. من یادم است که در نیمههای دهه هشتاد که مجله «همین فردا بود» (گاهنامهی تخصصی «غزل پستمدرن») را منتشر میکردیم شاعرانی از روستاهای دورافتاده به سختی با ما در ارتباط بودند و اشعارشان را میفرستادند و کارهایشان منتشر میشد. خیلیهایشان از شهرهای خیلی دور هر روز در وبلاگهایشان مینوشتند و از خیلی از پایتختنشینان، طرفدار بیشتری داشتند. حالا هم که آمدن موبایلهای هوشمند و شبکههای اجتماعی، کار را راحتتر کرده است. و البته از آنطرف، شبکههای اجتماعی و توجّه به اقبال عامّه، به هویّت فردی بسیاری از شاعران بومی لطمه زده و آنها را به کپیکارهای درجه چندم تبدیل کرده است.
یکی ازشاعران شناخته شده در ادبیات ایران امروز محسوب میشوید. چگونه شعر و شخصیت شما به جامعه معرفی شد؟
ـ اتفاقاً من با وجود علاقه خانوادهام، همیشه مخالف برگشتن به تهران (محل تولّدم) بودم. البته شاید چون شهر کرج هم جلسات ادبی قدرتمندی داشت و هم از امکانات اوّلیهای نظیر سینما و کتابفروشی و... برخوردار بود، هرگز دردهای یک نوجوان مناطق محروم را درک نکردم. در دوران دانشجویی هم هشت سال در مشهد بودم که آنجا هم تقریباً مانند کرج بود و هرگز با مشکلات اوّلیه (نظیر خرید کتاب و...) روبرو نبودم. از آنطرف، برای من هرگز مشهور شدن مهم نبود. اتفاقاً همیشه از حاشیهها و... دوری میکردم و برعکس همدورهایهایم با هیچ روزنامه و استاد و گروه و... روابط خاصّی نداشتم و شبانهروز در اتاقم میخواندم و مینوشتم. آدم بداخلاقی بودم و همیشه راه خودم را درست یا غلط میرفتم. مشهد هم که بودم بیشتر کارگاه خودم را داشتم و نه اهل جلسه رفتن زیاد بودم و نه کافه و قهوهخانه رفتن و لابی کردن و باندبازی. اگر هم شهرتی پیدا کردم نه صدا و سیما سراغم آمد و نه دوستان ژورنالیستم. یک اتفاق بود! بعد اینکه کتاب دومم «فرشتهها خودکشی کردند» در سال ۱۳۷۹ با نشر «جلیل» مجوّز نگرفت، سال بعد آن را زیرزمینی منتشر کردم و چون حرفهای تازهای در شعر موزون فارسی داشت باعث شناخته شدنم شد. اتفاقا کتاب اولم (مشترک با دوستانم محمدرضا رستمبگلو و علی کریمی کلایه) که در کرج چاپ شده بود و هنوز در فضای غزل نئوکلاسیک بود با وجودی که آن زمان به تمام جلسات و محافل تهران دسترسی داشتم باعث شهرت من نشد. وقتی توانستم مطرح شوم که از جنجال و حاشیه دور بودم و در خانهای در مشهد خودم را زندانی کرده بودم و فقط میخواندم و مینوشتم. البته تا دلتان هم بخواهد از همه فحش خوردم. از شاعران پیشرو تا کلاسیک یکصدا مسخرهام کردند. ولی زمان گذشت و کمکم توانستند جریان «غزل پستمدرن» را به رسمیت بشناسند و این جریان همهگیر شد. البته من عنصر شانس و شناختن فرصتها را هرگز بیتاثیر نمیدانم. اگر در سال ۱۳۷۸ من سایت «غزل پستمدرن» را ایجاد نمیکردم و از سال ۱۳۸۱ در وبلاگی به این نام نمینوشتم، آیا باز هم منِ ساکنِ شهرستانِ گوشهگیر که از اساتید و باندهای قدرت بالا نمیرفتم میتوانستم شناخته شوم؟ طبیعتاً آن شعرها هرگز مجوّز نمیگرفت و چون رسانهای هم نداشتم به دست مردم هم نمیرسید. (من تمام کتابهای غیرمجاز «فرشتهها خودکشی کردند» را با کمک خبررسانی در وبلاگم و کمک دوستان شهرستانی در جلسات کلّ کشور پخش کردم) پس من این شانس را داشتم که مجوّز و نظام قدرت را با کمک اینترنت دور بزنم. کاری که بعدترها با شبکههای اجتماعی کردم. وگرنه سالهاست که اشعاری که در ژانر «غزل پستمدرن» سروده میشوند یا مجوّز نمیگیرند یا به صورت تکّهتکّه و سلاخی شده به دست مردم میرسند. من هرگز (جز دوران خردسالی) در تهران زندگی نکردهام. خاطرات بسیار زیبایی از تهران دارم امّا هیچ بخش از شهرت یا توانایی ادبیام را مدیون تهران نیستم. تهران نه خوبی مطلق است و نه سراسر بدی. شاعرانِ پایتختنشینِ بزرگی بوده و هستند، امّا نباید یادمان برود که همهی ادبیات ایران، در تهران اتفاق نیفتاده و نمیافتد.
یک شعر از سیدمهدی موسوی:
شامپوی موی ریختهام با کف زیاد
پرواز پشت پنجره از مصرف زیاد
تزریق چشمهات به تصویر ناتمام
دستم نمیرسد به تو از پشت پلکهام
دیوانگیست در تنت و داخل سَرَم
تنها نگاه میکنم و رنج میبرم
نقش زبان به فلسفهی گیج ما چه بود؟!
با چشم و گوشت در وسط کلّهپاچه بود!!
نقش زبان مشترک تن کنار تن
در اختلاف ساعت این شهر با وطن!
در سرزمین مادریام با سُسِ ملخ!!
صبحانه در شکنجهی حمّامِ آبِ یخ
حمّامِ قبل لحظهی تزریقِ آفتاب
حمام بین نشئگی و خواب قبل خواب
در حسرت تمیز شدن از سیاهها
در حسّ خوب تجربهی اشتباهها
تو نیستی و بوی تو جا مانده در تنم
با تو که نیستی الکی حرف میزنم
تو نیستی و دست در آغوش میکنیم
موزیکهای مسخرهتر گوش میکنیم
با چشمهای شبزدهی رو به روشنی
مشغول فیلم دیدنِ بر شانهی منی
با یک سرنگ پر شده از مایع سفید
تزریق میشویم به رگهای هم امید...
تفسیر کن از آخر این نقطهچین مرا
من خودکشی حاصلِ دورم! ببین مرا!
احساسی از تنفّرم از هر چه که «من» است
دلتنگیام بزرگتر از گریه کردن است
ثابت نمیشود به من از کلّ فرضها
که زندهام بدون تو در پشت مرزها
بالی کجاست تا بپرم از خطوط تنگ
خونبازی است در دل من تا دل سرنگ
من یک چراغِ راهنماییِ قرمزم
از ارتباط و گفتنِ هر حرف، عاجزم
و قاصدک نرفت به سمتی که فوت شد
تنها زبان مشترک ما سکوت شد
من پشت خطّ و داخل خط گریه میکنم
در زیر دوش رفته... فقط گریه میکنم...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر