مریم دهکردی
پایم را دراز کرده ام، بالش نرمی گذاشته ام رویش و پسرک را خوابانده ام به شیوه مادربزرگم روی آن، چشمهای قشنگش مست شیرینی خوابند و من به ٦ ماهی که گذشت فکر می کنم. ٦ ماهی که در عین دشواری، مثل پلک برهم زدنی گذشت. درست حدس زده اید، این یادداشت مادری است که میخواهد قربان دست و پای بلوری پسرش برود. بگذارید همین ابتدا بگویم و تهش مدیونتان نباشم و نگویید ای بابا وقتمان تلف شد.
راستش را بخواهید سخت بود، خيلي سختتر از آنچه تصور ميكردم. پسرک زودتر از موعدي كه گمان ميكردم و برايش آماده بودم به دنيا آمد. اندكي قبلترش فهميدم پدر و مادرم نميتوانند در زمان به دنيا آمدنش در كنارم باشند و بايد به تنهايي به همراه همسرم به استقبال روزهای سخت مادرشدن بروم. ترسيده بودم و دلداريهاي دكتر نازنين و همسر مهربان هم دردي از من دوا نميكرد، هفته اول بعد از زایمان هر لحظه و بيوقفه بغضم ميتركيد، بيهيچ بهانه اي. ميدانستم عوارض نامتعادل بودن هورمونها و فرايند بارداري و زايمان است. بيخوابي امانم را بریده بود، وسواس غريبي داشتم. همه چيز سخت و دشوار و بزرگ تر از توانم بود، ترسهایم بی شمار بود. چطوری شیرش بدهم که نپرد توی گلویش؟ چطوری حمامش کنم که از دستم لیز نخورد؟ ناخن هایش را چطوری بگیرم که یک وقت گوشت و پوستش نماند لای ناخن گیر و قیچی. هر اتفاق ساده و پیش پاافتاده ای حکم بحران را داشت و من مادر ترسیده و نگران بی تجربه را ساعتها از پا میانداخت.
موجود نرمی که اگر نمی پیچیدمش لای پتو از بغل کردنش عاجز بودم در ٤٥ روز ابتدای زندگیاش به من فهماند قرار نیست نگران چیزی باشم اگر و تنها به شرطی که بغلش کنم.پسرک توی بغل می خوابید یعنی هر روشی برای خواباندنش بی اثر بود مگر در آغوش گرفتن. اگر هزار ساعت هم او را میخواباندم توی تخت یا زمین و لالایی میخواندم محال بود پلکش روی هم برود اما به محض در آغوش گرفتن با لبخند کج و جذابی به خواب میرفت و مادامی که در آغوشم بود به رویا دیدنش ادامه میداد.
تا ٣ ماهگی پسرک درست مثل همه نوزادها بیشتر روز را می خوابید. حوالی غروب گریه می کرد تا ساعات اول شب برسند. بعد آرام میشد. سرحال و شاد تا سپیده صبح بازی میکرد و هیچ برایش مهم نبود مادر و پدرش روزها را باید بیدار باشند و به کار و زندگی شان برسند. مجبور شدیم برای اینکه به زندگی برسیم روزگار را تقسیم کنیم. از آنجایی که من آدم روز بودم سر شب که پسرک میخوابید می سپردمش به پدرش. می رفتم می خوابیدم تا حوالی ٤ صبح . بعد پدرش می آورد می سپردش به من و می خوابید تا نزدیکیهای ظهر.
اما درست شب ٢٠ ماه می که پسرک ٣ ماهگی را پشت سر گذاشت و وارد ماه چهارم زندگی شد معجزه رخ داد.
آن شب ساعت ٩ پسرک خوابید و تا صبح تنها دو بار برای شیر خوردن بیدار شد. یکبار ساعت ٢ بامداد و یکبار دیگر ساعت ٥ صبح. در طول روز هم چند باری خوابید و بیدار شد و شب دوباره ساعت ٩ خوابید و به روال شب قبل دوبار بیدار شد. حتما متوجه شده اید! معجزه بالاتر از این که بی آنکه تلاشی کنم ساعت خوابش تنظیم شد؟ باید بگویم اگر چه از مهر مادری لبریزم اما واقعا شبهایی بود که آرزو می کردم یک ساعت بخوابد و من بیدغدغه به دستشویی یا حمام بروم. بنابراین تنظیم خواب بیآنکه برایش تلاشی کرده باشم برایم کم از معجزه نداشت.
یکی دو هفته بعد اتفاق بهتری هم افتاد. به خانه تازه ای اسباب کشی کردیم که می توانستیم اتاق پسرک را جدا کنیم. شب اول وسایل او را در اتاقش چیدم و چون هنوز اتاق خودمان مرتب نبود گذاشتمش توی تختش که تا پیش از آن تویش نمی خوابید.بله درست حدس زدید تا صبح تخت خوابید و جز همان دوبار برای شیر خوردن بیدار نشد و به همین سادگی اتاقش هم از ما جدا شد.
چند وقت بعد فهمیدم تازه ابتدای اتفاقهای شیرین است. بزرگ شدنش داشت پیش چشمم اتفاق می افتاد و من آرزو میکردم ای کاش توانش را داشتم که لحظه لحظهاش را ثبت کنم.
مثلا یک بار که توی بغلم خوابش برده بود و داشت از لای پلک نیمه بازش نگاهم می کرد به او لبخند زدم و در کمال ناباوری، پاسخم لبخندی بود به پهنای صورت با دو تا چال دلربا روی لپ ها. یک روز هم چند لحظه با دوستم تنها ماند و وقتی حضورم را حس نکرد گریه کرد. گریه از ته دلی که اگر چه غمگین پریدم و بغلش کردم و تا چند دقیقه ای ادامه داشت اما به من فهماند حالا دیگر "او" من را "مادرش" را می شناسد.
پسرک امروز وارد ششمین ماه زندگیاش می شود. شیرین است، دلبری می کند، خیلی چیزها را میفهمد، معنای بوسیدن و بغل کردن را درک میکند. وقتی میگویم «مامانو بوس کن» سعی می کند کاری را که من می کنم تقلید کند اگر چه در نهایت من را در آب دهانش غرق میکند، وقتی بعد از شیر بغلش میکنم که باد گلویش را بگیرم و میزنم پشتش، با دست کوچک نازنینش او هم به پشت من میزند، وقتی دارد با خواب میجنگد هر بار که چشم باز میکند مطمئن میشود در کنارش هستم، حالا برای هر عکس العمل پدرش دست و پا می زند و می خندد. خندهای که از سر شعور و شناخت است نه صرفا عکس العلملی غریزی. پسرک تنها و تنها ٦ ماه پس از حضورش درس بزرگی به من داده است. که دشواری ها، ترسها، بحرانها را میشود با اندکی صبوری و تلاش از سر راه برداشت. او از منِ ترسویِ نگرانِ همیشه مضطرب زن قویتری ساخته و این تازه آغاز ماجرای ماست.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر