سعید مسرور، شهروند خبرنگار
سوختگی بوی غریبی دارد. اوایل دهه ۶۰ دختری در همسایگی ما خودسوزی کرد، به خاطر اینکه نامه ی پسری از همسایهها در کیفش پیدا شده بود. بوی سوختگی هنوز بعد از سی و چند سال توی ذهنم مانده. سوختگی بوی غریبی دارد آنقدر قوی و تکان دهنده که بوی گس گاز هیچ پالایشگاهی نمیتواند را تحت الشعاع قرار دهد.
سوختن زامل آذربجان آنقدر عمیق و شدید بود که هم بوی غریبی داشت و هم خوراکی برای دعواها و کشمکشهای حزبی و جناحی و باندهای قدرت و ثروت و سیاست. همه قلم به دست شدند، شوالیههای فضای مجازی زمین نبردی تازه پیدا کردند و شهر وارد بازار گرم شایعه شد. شایعهای مثل گپ و گفت خواهرم با پیرزن همسایه که: «میگن کبریتو خود شهردار داده دس او بدبخت.»
شهر من شهر شایعه و دعوا و سیاست و ثروت و قدرت و خاکبرسریهای همیشگی در شنبهای تلخ شاهد افتادن آذر به جان زامل بود و شنبهی بعدش شاهد بازگشتن تن در هم فروخورده از جراحت و تلخی و سیاهی یکی دیگر از فرزندانش.
زامل آذربجان، کارگر یکی از مناطق شهرداری آبادان مانند همه همکاران معترضش بعد از به جان آمدن از مطالبات معوق چند ماهه تصمیم به اعتصاب و تجمع گرفتند. آنها ۹ ماه بود که شرمنده زن و بچههایشان هر روز و شب شان با این امید کیسههای زباله را جمع میکردند و کوچههای این شهر دردمند را جارو میکشیدند که فردا روزی پدرخواندهها و تصمیمگیران پیش پرده و پس پرده قطرهای از دریای ثروت چپاول شده این شهر و استان را با قطرهچکان برای سفرههای خالی کارگران شهر روانه کنند.
محتوای آن بطری بنزینی که زامل آذربجان به تن خود ریخت، از زیر خاک این شهر بیرون کشیده و در پالایشگاه همین شهر تولید شده بود اما گوگرد و کبریتش کجا تولید شده بود؟ چه دردی زامل را وادار به کشیدن کبریت کرد؟ چه دردی زامل را از خانهای در حاشیه علوانیه آبادان به گردن کج کردن مقابل مدیری بی درد کشانده بود و عاجزانه درخواست مساعدهای که بتواند روز و هفته را به دلخوشی لقمهای نان و چارکی گوشت و بستهای خاروبار سر کند؟
راستی زامل نام کدام یک از ماشینهای پلاک اروندی را میدانست؟ قیمت زار و زندگیش به شامی مرحمتی برای فلان دلقک از مرکز آمده و فلان دلال و لابی باز از هر کجای جهان و ایران میرسید؟ او عطر نان را میپرستید برای سیر کردن شکم زن و شش بچهاش و کاری به عطرهای میلیونی خریداری شده توسط آقازادههای نوکیسهی منطقهی آزاد اما در حصار نداشت.
امشب ضجه کدام زن و دختر در یزلهی خشم و اندوه گم خواهد شد؟ فردا این اندوه در کدام فراموشی روزمره و غم نان آدمهای این شهر گم خواهد شد؟ راستی از اندوه یونس عساکره که در چند قدم آن طرفتر و در خرمشهر زخمخورده خودش را به آتش نداری سوزاند، جز رد کهنه یک زخمی قدیمی چیزی مانده؟
زامل آذربجان با ۸۵درصد سوختگی به بیمارستانی در اهواز، مرکز این استان پرآشوب و پراندوه سپرده شد. نگران جانش شدیم و هنگامی که خبر انتقالش به بخش را شنیدیم، لبخند روی لبمان نشست. لبخندی که دوام نداشت و زودتر از هرچیز خشکید. همان موقع که صبح شنبه ششم خرداد بعد از چند روز در کما بودن به پایان رسید تا به خرداد پر از حادثه ایمان بیاوریم و به بدبختی خودمان و به خاک بر سری شهرمان و به بیکسی استان مان و بی خبری مسوولان مان.
چه چیز این شهر پاگیرمان کرده؟ نخلهای بیسرش؟ لنجهای به گل نشستهاش؟ کارون وبهمنشیر در حال خشکیدنش؟ فرزندان بیکارش؟ پدران شرمسارش؟ مادران داغدارش؟ دختران در آغوش دشمنش؟
برای این شهر صبح تا شب همان مارشهای حمله زمان جنگ را از صدا و سیمای مرکز آبادانش پخش کنید و چند کار از کویتیپور و حسین فخری و آهنگ آخر محسن چاوشی یعنی خوزستان را. وضعیت قرمز این شهر هیچ وقت سفید نخواهد شد. وضع این شهر و مردمش در بهترین حالت خاکستری خواهد ماند، تا ابد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر