محمد تنگستانی
ممیزی و سانسور کتاب چه در دوران پادشاهی پهلوی و چه در حکومت جمهوری اسلامی، یکی از مشکلات اساسی نویسندگان بوده است. در پروژه «نامهای به سانسورچی»، «ایران وایر» از شاعران و نویسندگان خواسته است خطاب به فرد یا افرادی که آثارشان را ممیزی و سانسور میکنند، نامهای بنویسند. هدف از نگارش این نامه، تعامل و گفتوگو بین قاتل و مقتول نیست. هدف، انتشار حرفهایی است که هرگز نویسندگان موفق نشدهاند خطاب به این افراد ناشناس اما تاثیرگذار در صنعت چاپ و نشر بزنند؛ افرادی که به نوعی میتوان آن ها را نویسنده دوم و نهایی هر اثر منتشر شده نامید. امیدواریم که این نامهها توسط سانسورچی های گمنام خوانده شوند بدون این که امیدی برای تغییر روند فکری آن ها داشته باشیم.
در این پروژه از تمبر پستی «محمود دولتآبادی» برای پاکت ارسالی این نامهها استفاده شده است. استفاده از این تمبر به معنی توهین، افترا و یا قرار دادن این نویسنده نامدار ایرانی هم سو با اداره ممیزی کتاب نیست. هدف استفاده از این تمبر، اعتراض به عدم صدور مجوز انتشار برای کتاب «زوال کلنل» این نویسنده است؛ نویسندهای که آن را «آقای رمان» مینامند اما اجازه انتشار کتابش را نمیدهند.
در ادامه نامه «کورش قربانی» ،نویسنده و نمایشنامه نویس۳۱ سالۀ زاده قزوین، خطاب به اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی قزوین را میخوانید. کورش تا کنون یک رمان به نام « کتاب ممنوعه» منتشر کرده است و در سالهای گذشته در استان قزوین فعالیتهایی هنری داشته و اکنون ساکن آلمان است.
«ایرانوایر»هم اکنون نامههای متعددی از نویسندگان آماده انتشار دارد که بهتدریج منتشر میشوند. ولی شاید شما هم بخواهید خطاب به این افراد نامهای بنویسید و در این پروژه مشارکت کنید. برای دانستن اطلاعات بیشتر به ما ایمیل بزنید : info@iranwire.com
در ادامه نامه کورش قربانی را میخوانید:
بارها برایتان نامه نوشتهام و این بارِ نخست نیست. شما که یک تَن نیستید و همچون ریشههای گسترده یک درخت هستید. ریشههایی که پنهان است و دیده نمی شود. نامه ام را به نامِ ناخجسته شما آلوده نمی کنم. چرا که کسانی همچون من، که با تازشهای شما روبرو شدهاند، داغ دلشان تازه میشود. از وزارت فرهنگ و ارشاد جمهوری اسلامی گرفته تا سازمانهایش در تهران و شهرستان قزوین. از فرهنگسراها گرفته تا صدا و سیما. هر بار به بهانهای سر از تن واژه هایم بریدید. هر بار یک نمایشنامهام را در نانخانه روزمره و خسته کنندهتان زندانی کردید. هر بار تئاترهای آمادهام را که بیش از شش ماه با بازیگران و دیگر هنرمندان به آوردگاه نگاههای نابرابر و بیدادگرتان به نمایش گذاردم، در حالیکه میدانستید کاریست استاندارد و هنری، به نامم اشارهای کردید و جلویش را گرفتید.
مزدوران خشک مغز و بیخردتان را در شبکههای اجتماعی با بدترین ناسزاها و تهدیدها به جانم انداختید. برایم خط و نشان کشیدید که بیچارهام می کنید. از جنایتهایتان در برابر هم سالان من در سالِ خونین هشتاد و هشت گفتید و با لذت و کیف از کاری که کردهاید، تهدیدم کردید. ممنوعیت پشت ممنوعیت. من می خواستم کار کنم. هنر، زندگی من است. نوشتن برایم نفس کشیدن است. هرگز دغدغه من جبهه و جنگ و دین و مذهب و عزا نبود و نیست. چرا میخواهید همه مانند شما بیاندیشند؟ چرا این سنگ سفت را از مغزتان در نمیآورید. شاید به این دلیل که مغزتان تهی جلوه خواهد کرد. تهی مغزی بد دردیست. در این مورد نمی توانم درکتان کنم.
همه چیز را امنیتی کردید. زمانی که پسری از بازیگران جوان که دست پرورده خودتان بود با لگد به شکم و پهلوی دختری کوبید، من بودم که اعتراض کردم و گفتم باید جریمه شود. تنبیه شود. شما گفتید به تو ربطی ندارد! به شما ده روز فرصت دادم. پس از آن در مقالهای انتقادی در وبلاگم، این رخداد را رخدادی سیاه در استان قزوین نام نهادم. شما مرا به جرم سیاهنمایی ممنوع الفعالیت کردید. انگشت اتهامِ من همواره به سوی فرماندهان شماست. می گویم فرمانده. چرا که شما همگی نظامیانی هستید که عرصه هنر را به چنگ آوردهاید و آن را به لجن کشیدهاید. کار شما خشونت و محاکمه و ممنوعیت است. شما را چه به هنر؟!
با من تماس گرفتید و گفتید به فرهنگسرا بیا تا با هم حرف بزنیم و مشکل ممنوع الکار بودنت را حل کنیم. وقتی به آنجا آمدم، یکی از فرماندهانتان در اتاق بازجویی(گفتگو) تهدید کرد که «ما کسانی را به اتاق آوردهایم که با دهانی پر از کف و خون از اینجا خارج شدهاند. برایمان کاری ندارد که این بلا را سر شما هم بیاوریم». پس از آن معاونتان با خشم و بغض به من پرخاش کرد که چرا به رهبرش توهین کردهام. راحت میگفتید اینجا پادگان است! همه جا را آلوده به سربازهای به گفته خودتان «گمنام»تان کردهاید، که ای کاش هر چه زودتر خودشان نیز مانند نامشان بروند گُم بشوند. بسی رنج و سختی بر پیکر و روان ما کوبیدهاید که زمان نداریم برای یافتن راه برای بازشناسی هر کدام از بدبختیهایمان.
هنر، ادبیات،فلسفه، سیاست، جامعه شناسی و روانشناسی و ... را به نفَس بدبوی خودتان آلودهاید. زندگی مردم را به دروغ وابسته کردهاید. دورویی را مانند آب بر سر سفره مردم آوردید. هر نویسندهای را که خواست از بدبختی و ستمکشی در جامعه بنویسد، نابود کردید. نابودی فقط کشتن نیست. مردن هم فقط نفس نکشیدن نیست. نویسندهای که ننویسد، نابود شده است. نویسندهای که نوشتههایش را خفه کنند، مرده است.
رمان «کتاب ممنوعه» را که نوشتم، انتظار اینهمه هجوم را داشتم. کتاب را توسط یک ناشر نه چندان مشهور برای چاپ ارسال کردم. بدون اصلاحیه مجوز چاپ گرفت. گمان میکنم کتاب را نخوانده بودید. بعد از چاپ و پخش پاراگرافهایی از کتاب در شبکههای مجازی و کانالها و پیجهای پرکاربر، تازه فهمیدید به چه کتابی مجوز دادهاید. به مراکز پخش نامه زدید که برای پخش کتاب با من همکاری نکنند. اما کتابی که خواننده داشته باشد، به دست مخاطبش میرسد.
به همه سازمانهایتان دستور دادید که اجازه کار کردن به من ندهند. به برخی سازمان ها نوشتید که حتی اجازه ورود هم به من ندهند. پا را از آن فراتر گذاشتید و به بانکها، بیمه ها و دیگر نهادهای دولتی هم نامه زدید که به من کار و شغل هم ندهند. این همه نهاد و سازمان و ... را پشت خودتان گِرد آوردهاید که نگذارید من کار کنم! به راستی که یک تَن بودم در برابر فوج عظیم نیروهای شما. به یاد ماجرای «آریا بُرزین» نامی افتادم. تا زمانی که همه یارانش در برابر الکساندر مقدونی کشته شدند، جنگید و در پایان، یک تنه برابر سی هزار نیروی مقدونی/یونانی شمشیر زد و کشته شد. بگذارید خیالتان را ناراحت کنم، من زندهام. زندهام و آنقدر مینویسم تا بنیان شما که پیش از این بارها سُست شده است، سُستتر و سُستتر شود. مادامی که ذهنم جرقه میزند و دستم به نوشتن روان است، مینویسم و مینویسم. امروز از جای جایِ میهنم برایم پیام میفرستند که اجازه دهم نمایشنامههایم را کار کنند. و من با خرسندی و اشتیاقِ همیشگیام، به آنها اجازه کار می دهم. مهم نیست که کارهایم به نام خودم باشد یا نه؛ همینکه با اجرایشان در جامعه، روشنگری رخ دهد، برای من کافیست.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر