بخش دوم
محمد تنگستانی
محبوبه موسوی در اولین بخش از این گفتوگو خودسانسوی را ترس از بیان حالت، وضعیت یا عقیدهای تعریف کرد که مولف به آن معتقد است. خانم موسوی چهل و پنج سال پیش در نیشابور زاده شده فارغالتحصیل در مقطع کارشناسی در رشته تاریخ است. از این داستاننویس تا کنون کتابهایی مانند «سکوتها»، «خانه ای از آن دیگری» و «زن تخم مرغی» چاپ و پخش شده است.
در ادامه دومین بخش از گفتوگوی ایرانوایر با محبوبه موسوی را میخوانید.
پیشفرض ما این است که جامعه ایران جامعهای خودسانسور است. گمان میکنید که این خودسانسوری ریشه در فرهنگ ایران دارد یا تاریخ و اتفاقات سیاسی؟
ـ هر دو. مگر فرهنگ از کجا آمده است؟ فرهنگ در طول تاریخ و با کسب تجربههای چندین نسل پیدرپی شکل گرفته است تا به ما رسیده است. ما هم کم و بیش به اندازه نسلهای پیشین و به اندازهای که درگیرودار حوادث و بحرانها یا کشف و خلقها باشیم، چیزهایی به آن میافزاییم. هیچ فرهنگی از آسمان نازل نشده است. ما مردمانی کوچ نشین بودهایم. تا اواسط دوره قاجار جمعیت عشایری و روستایی ایران احتمالاً بیشتر از جمعیت شهری بوده و بعد با افزایش رشد شهرنشینی، جمعیت عشایری ذره ذره تبدیل به جمعیت روستانشین شد و تا اوایل دوره پهلوی دوم حتی جمعیت روستایی ایران بیشتر از جمعیت شهرنشین بوده است. در وضعیت روستانشینی و بهخصوص در وضعیت عشایری، کسی مراقب جان و مال افراد نیست. مردمان یک روستا با پیوندهایی که داشتهاند خود را در مقابل نزاعهای قومی و درگیری بر سر آب دستهبندی میکردهاند. جامعه عشایری هم که کاملا معلوم است. عشیره عبارت است از یک نفر که حامی و مراقب اعضاست. جنگ بین دو فرد از دو عشیره به معنای جنگی تمام عیار بین تمام افراد آن دو عشیره است. هیچکس هم مراقب جان و مال آنها نیست. منظورم از هیچکس، در اینجا عدم وجود هر نهاد قانونگذاری است که در قبال حوادث و پیشامدهای ناگوار برای افراد طرح و برنامه داشته باشد. نه بیمه عمری وجود داشته و نه بیمه تأمین اجتماعی برای بازماندگان پس از مرگ و تازه فقط موضوع مرگ و زندگی که نیست، بیمه حوادث برای مراقبت از فرد آسیب دیده مثلا و غیره.... تنها راه مقابله با وضعیت خطر چه از سوی دشمن خارجی (که خواه ناخواه مردم هم درگیر آن میشداند) و چه دشمنان ریز و درشت داخلی که دامنهشان حتی گاه تا مادرشوهر و هوو و اینها هم میرسیده چیست؟ محافظهکاری یا همان ترس از بیان خود و به عبارتی خودسانسوری. محافظهکاری در چنین موقعیتی رفتن به پناهگاه است پیش از بروز خطر برای نجات جان و پیشگیری از خطری را که در حال رخ دادن است. فرهنگ شفاهی ما پر است از از ضربالمثلهایی مثل همان که در بالا اشاره کردم «آهسته برو و آهسته بیا.»، «زبان سرخ سر سبز دهد بر باد.» یا «آب نریختن در خوابگه مورچگان.» حتی در فرهنگ صوفیانه ما هم که در شعرها میبینیم باز هم به ما امر به سکوت و گذشت شده است تا همانجور که با توصیههای فرهنگ شفاهی میتوان از خطر جست با توصیه فرهنگ صوفیانه میتوان در این جستن از خطر، به رستگاری هم رسید. زیرزمین و پناه بردن به آن در مواقع خطر یکی از مؤلفههای فرهنگی کهن است. مردمی که به هنگام هجوم دشمن به زیرزمینها پناه بردهاند ژنهای خود را به ما بخشیدهاند. در شهر قدیم نیشابور به نام شادیاخ، شهری زیرزمینی پیدا شده که مردمانش همه با هم جان باختهاند. مردم آن شهر به هنگام هجوم اقوام بیابانگرد مغول، راهی که به ذهنشان رسید این بود که به زیرزمین بروند. آنها شهر خودشان را در تونلهایی باریک با راه ورودی مخفی ساختند. مغولها که به شهر رسیدند اثری از آنها نیافتند پس دستور دادند بر شهر آب ببندند. چندین روز بر شهر آب بسته شد. آب به تونلهای زیرزمینی سرایت کرد و همه یکجا در همان زیرزمین مردند و دفن شدند. حالا پس از قرنها مورخان به کشف اجساد آنها رسیدهاند. من ژن آن مرد یا زنی را که در آن تونلهای مخفی گیر افتاده بود و شاهد خفه شدن خود بود بدون اینکه بتواند راه به بیرون برد، که در بیرون هم دشمن به انتظار نشسته بود، با خود حمل میکنم. آن ژن، ترس همراه ما هست. همانطور که ملتهای دیگر هم هر کدام به شکل خود تجربیاتی دیگر را از سر گذراندهاند. این ترس ذاتی همراه ما راه میرود و راه حل دم دستش هم همان راه حل زن یا مرد نیشابوری است: خفهشدن در آن تونل مخفی. با خودسانسوری به آن تونل مخفی پناه میبریم به این گمانکه خطر را دور خواهیم زد. خودسانسوری به نظر من ناشی از همین ژنهای نهادینه شده در ماست که به آن خو کردهایم و طبیعتاً طی کردن راه تجربهشده همیشه سادهتر است از کشف راههای جدید. ما همان راههای گذشته را امتحان میکنیم و باز تجربههای ترس افزودهمان را به ژنهای نسل بعد منتقل میکنیم. خیلی بخواهیم شجاعت داشته باشیم رکیک حرف میزنیم، چیزی که این روزها باب شده است. فردی که رکیک حرف میزند چه در کوچه و خیابان و چه در فضای ادبیات، نارضایتیاش را اعلام میکند. این اعلام نارضایتی در کوچه و خیابان شاید به گوش شنونده برسد اما وقتی در فضای ادبیات بیان میشود فقط اعلام نارضایتی معمول نیست. نوعی آدرس اشتباه دادن است توسط نویسنده که در همان حال که با آن بیان رکیک دارد میگوید سدها را شکسته و رها و آزاد حرف میزند در واقع دارد میگوید من چیزی را درون خودم مخفی کردهام که از بیانش میترسم و به عبارتی خودسانسوریام را پشت این رکیکگویی پنهان کردهام. او هم به همان زیرزمین پناه برده ولی دارد به در و دیوار خاکی تونل لگد میپراند تا بگوید با دیگرانی که مخفی شده در آن زیرزمیناند فرق دارد ولی در همان زیرزمین مانده بدون اینکه مسئولیت کارش را به گردن بگیرد، بدون اینکه باور کند خودش را حذف کرده است. این نوع از بیان در واقع شکل هولناک خودسانسوری است چون مخفیکاری را با دروغ همراه میکند. گم شدن وجدان نویسنده به معنای عدم پذیرش مسئولیت کاری است که انجام داده، کاری که در اینجا جز خودسانسوری چیزی نیست.
قاعدتا تاکنون خودسانسوری داشتهاید. تمایل دارید که یک نمونه از خودسانسوریهایی را که داشتهاید همرسانی کنید؟
ـ طبیعتا نه. تمایلی به اینکار ندارم به دو دلیل: یکی اینکه خودسانسوری کار افتخارآمیزی نیست که بخواهم آن را بیان کنم و دلیل دوم که مهمتر است اینست که آدم اگر متوجه خودسانسوری باشد طبیعتا سعی میکند با آن مقابله کند یا لااقل من اینطورم و اگر چنین نکرده باشم یعنی چنان ناخودآگاه بوده که خودم هم متوجهاش نشدهام. با این همه نمیتوانم بگویم که من هرچه را خواستهام و اراده کردهام نوشتهام. نه . سالها پیش رمانی را شروع کردم که بعد در نیمه رهایش کردم. چرا؟ چون از پیش میدانستم که من این رمان را هرگز نخواهم توانست به چاپ ونشر برسانم حتی در خارج از ایران. این هم یکجور خودسانسوری است که بهخاطر تحمیل شرایط حاکم بیرونی در من به وجود آمده است. در آن داستان، عدهای سیاهپوش از گورهای جمعی بیرون میآیند و شهر را تصرف میکنند و بیرحمانه همه چیز را میخورند و نابود میکنند. آن زمان هنوز خبری از ظهور داعش در خاورمیانه نبود و اینکه چرا من آنها و نمادشان را به رنگ سیاه دیدم برای خودم هم جای تعجب دارد چون ما در تاریخ، تجربه سیاه جامگان را داریم که نماد رهایی از خلافت اموی بودند و حالا این رنگ سیاه آمده بود و برای اشباح انسانی جهنم در داستان نشسته بود. وقتی داعش رسید، بهخصوص خرداد سال جاری که به مجلس ایران حمله کرد، موقع تماشای تصاویر و فیلمهای آن صحنه من یاد آن سیاهپوشهای داستانم افتادم که از نوشتن ادامهاش سرباز زده بودم.
اما غیر از این هم خودسانسوری بوده. در صحنهای از داستان «خانهای از آن دیگری» مرد بالاخره موفق میشود راه به درون اتاق آن زن مرموز ببرد. به اینجای داستان که رسیدم با اینکه میدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد، نوشتنش برایم راحت نبود. با این همه توانستم از پس داستان برآیم. یعنی هم زبانم را محجوبانه کنم و هم منظورم را برسانم که همین محجوبانه نوشتن در اینجا خودسانسوری بود. کاری به این ندارم که بعداً همان را هم ارشاد اشکال گرفت و مجبور شدم باز هم محجوبانهترش کنم و شاید جالب باشد بدانید که بعد از چاپ کتاب وقتی به هر کدام از دوستانم که داستان را خوانده بودند خواستم صحنه اصلی داستان را – قبل از سانسور بدهم- امتناع کردند و گفتند مشخص است که این صحنه سانسور شده و ما خودمان تجسم کردهایم. پس سانسور گاه تخیل خواننده را قوی میکند اما اگر تخیل خواننده همان چیزی نباشد که مورد نظر نویسنده بوده، تکلیف چیست؟
بخش اول این گفتوگو را در اینجا بخوانید
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر