بخش دوم
محمد تنگستانی
دومین بخش از گفتههای «ناصر زراعتی» را در #تاکسی_وایر در ادامه میخوانید. آقای زراعتی نویسنده، زاده ۱۳۳۰ و فارغالتحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک است. بعد از انقلاب اسلامی در ایران، فشار بر گروههای سیاسی و دگراندیشان شروع شد. تابستان ۱۳۶۷ با اعدامهای دستهجمعی، این فشارها به اوج خود رسید. در آن سالها فعالین سیاسی هرچند که دیگر در جامعه تریبونی برای بیان افکار و فعالیتهایشان نداشتند اما احتمال بازداشت، زندان و یا اعدام شدنشان وجود داشت. یکی از راههایی که افراد برای سبکتر شدن پرونده احتمالی خود در دادگاههای انقلاب پیشه کرده بودند، آتش زدن و یا چال کردن کتابها، جزوهها و اعلامیههای سیاسیای بود که در خانه داشتند.
برای خواندن بخش اول اینجا کلیک کنید
بلند شدم رفتم تلفن کردم به دوستِ صاحبچمدان که بیاید خودش بهعینه ببیند چه بلایی سرِ چمدان و محتویاتش آمده. نبود. گویا رفته بود سفر و چند روز دیگر برمیگشت. فکر کردم اینهمه کاغذِ پوسیده و در واقع کودشدۀ بویِ تعفن گرفته را که نمیشود نگهداشت. یا باید بریزیم تویِ باغچه بهجایِ کود، یا بسوزانیم یا ببریم جایی، بریزیم دور... بعد فکر کردم ممکن است رفیقِ سابق حرفم را باور نکند؛ که واقعاً هم آنچه شده بود و ما میدیدیم، باورکردنی نبود. پس، رفتم دوربینِ ویدئویی را که تازه خریده بودم، آوردم تا کمی تصویر بگیرم از آن چمدان و محتویاتش. بعد، همانجور که هر سه زیر و رو میکردیم زیرخاکیها را، تصویر گرفتم: از دور و نزدیک، از کتابها و نشریههایی که بیست سال پیش، دلم نیامده بود آنها را آتش بزنم، امّا گذشتِ زمان و خاک همان کار را کرده بود.
آن روز، در آن زیرزمین، از آن کتابها و نشریههایِ سوختهشده زیرِ خاک، بویِ غریبی به مشامم رسید: بویِ مرگ! یک ساعتی تصویر گرفتم؛ تصویرهایی که یکی دو ماه بعد، با خودم آوردم سوئد. مدّتی بعد بود که فکر کردم شاید بشود مُستندی از آن تصویرها ساخت. و افسوس خوردم که چرا آن روزِ نبشِ چاله، این فکر به ذهنم خطور نکرده بود تا با دقّتِ بیشتری، حسابشده، تصویربرداری کنم؟ آن روز تا شب، کارِ ما شد دورریختنِ آن کاغذهایِ سوخته، پوسیده، از بینرفته... مقداری را هم آتش زدیم تویِ حیاط... بعدها بود که باز افسوس خوردم چرا دستِکم تکّههایی از آنها را نگهنداشتم تا مثلاً آنها را در قابی، پشتِ شیشه بچینم؟ که میشد تابلوِ تکاندهندهای از آنها از کار درآوَرد. آن دوستِ ما ـ چون تلفنی، موضوع را برایش تعریف کردم ـ حرفم را باور کرد و حوصله نکرد حتی بیاید آن تصویرها را تماشا کند. سالِ بعد، در سوئد، فکر کردم با استفاده از آن تصویرها، مُستندی بسازم در موردِ آن سالهایِ سیاه و ماجرایِ «کتابسوزان»... میباید زنان و مردانی را پیدا میکردم که در سالِ 60 و پس از آن، تنها بهدلیلِ داشتنِ کتاب یا نشریه، دستگیر شده بودند و به زندان افتاده بودند و خوشبختانه جانِ سالم بهدر بُرده بودند. و کسانی دیگر که کاری شبیهِ کار من کرده بودهاند. نشد... یعنی نتوانستم. انجام دادنِ آن کار به بودجهای نیاز داشت که من نداشتم.
دو سه سال بعد، پروژهای نوشتم و دادم به «نمایشگاهِ کتابِ گوتنبرگ» (که هر ساله، دو سه روزِ آخرین هفتۀ ماهِ سپتامبر برگزار میشود و پس از نمایشگاهِ کتابِ فرانکفورتِ آلمان، مهمترین نمایشگاهِ کتاب در اروپاست.): یک چیدمان: در چند مترِمربع، مقداری خاک ریخته شده، لابهلایِ خاکها، کتاب و نشریههایِ گوناگون پخش و پلا... تعدادی تلویزیونِ کوچک، پراکنده رویِ خاکها، نمایشدهندۀ تصویرهایی که گرفته بودم، یکی دو پیتِ سیاهشده از دود، طوری نورپردازی شده از داخل که انگار کاغذهایی در حالِ سوختن است... و در بروشوری به سه زبان (فارسی، انگلیسی، سوئدی)، توضیحاتی در موردِ وقایعِ سالِ ۶۰ و ماجراهایِ کتابسوزانِ اجباری و کتابدوراندازی در ایران و... برایِ ارائه به بینندگان...
پیشنهادم موردِ استقبال و حتی تشویقِ مسؤلانِ نمایشگاه قرار گرفت. فقط گفتند فرصت کم است و امکاناتش فعلاً فراهم نیست، امّا میتوانند یکی از سالنهایِ نمایشگاه را در اختیارم بگذارند تا آن تصویرهایِ ویدئویی را نمایش بدهم.
نمایشِ یک ساعت ـ بهاصطلاحِ سینماچیها ـ «راشِ» خام کارِ درستی نبود. پس، با سرعت دستبهکار شدم و در مدّتِ چند روز، بهیاریِ یکی از دوستانِ تصویربردار و تدوینگرم در همین شهرِ گوتنبرگ، تصویرهایی گرفتم از خودم و کتابفروشی و رفتن به ادارۀ پست و تحویل گرفتنِ بستههایِ حاویِ کتاب و... و با استفاده از آن یک ساعت تصویرِ ویدئویی، و نیز تصویرهایی که برادرم از من و پدر و حیاطِ خانۀ پدری گرفته بود، کارِ مستندی پانزدهدقیقهای ساختم با گفتاری فشرده در شرحِ ماجرا... و برایِ موسیقیِ تیتراژِ اوّل و آخر و چند صحنۀ دیگر، از کارِ آقایِ فریدونِ شهبازیان با صدایِ آقایِ محمّدرضا شجریان استفاده کردم، همان که رباعیِ مشهورِ خیّام خیام را میخوانَد:
ای کاش که جایِ آرمیدن بودی
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی
یا از پسِ صدهزار سال از دلِ خاک
یک لحظه امیدِ بردَمیدن بودی
و با زیرنویسِ سوئدی، با عنوانِ «زیرِ خاکِ خانۀ پدری»، یک روز، در آن سالن، نمایش داده شد که موردِ توّجهِ مراجعانِ به نمایشگاهِ کتابِ گوتنبرگ قرار گرفت. سالِ بعد، تنبلی کردم که باز آن پروژه را پِی نگرفتم. پس از آن، «زیرِ خاکِ خانۀ پدری» چند بارِ دیگر هم اینجا و آنجا و در یکی دو جشنواره، به نمایش درآمد. هر بار، بودند هممیهنانی که پس از دیدنِ آن کار، میآمدند که: «ما هم چنین تجربهای داشتهایم.» عیسی وندی ـ از دوستانِ فیلمسازم در این شهر ـ فیلمِ مُستندی ساخت که از آن «راش»ها استفاده کرد. با من هم گفتوگو کرد و چند روزی هم رفتیم در یکی از بازارهایِ کهنهفروشیِ همین شهرِ گوتنبرگ، تصویرهایی از من گرفت که در آن فیلم آمده: حکایتِ سرگذشتِ چند شخصیّتِ مختلف از جاهایِ گوناگونِ این دنیا، در آن بازار؛ با عنوان: «چنین دور، چنین نزدیک».
چند سال پیش بهمن مقصودلو ـ دوستِ سینماگرِ بامحبّت ـ جشنوارهای در نیویورک برپا کرد و از من «زیرِ خاکِ خانۀ پدری» را خواست. بعد، خودش باز از سرِ محبّتِ دوستانه، زیرنویسِ انگلیسی برایش گذاشت که در آن جشنواره به نمایش درآمد و جایزۀ بهترین مستندِ کوتاه را هم گرفت.
من هنوز هم از این کارِ شتابزدهساختهشده راضی نیستم. میشد (و هنوز هم البته میشود) مُستندی کوتاه و خوب و دیدنی در موردِ این موضوع ساخت، با استفاده از این «راش»ها...
دوستِ مستندسازِ دیگرم حسن صلحجو که گردانندۀ برنامۀ خوبِ «آپارات» در تلویزیونِ بی.بی.سیِ فارسی نیز هست، مستندی جذّاب در این زمینه ساخته که دارد آمادۀ نمایش میشود. با کمالِ میل، این «راش»ها را در اختیارش گذاشتم. دو بار هم آمد به شهرِ ما و با من گفتوگو کرد و تصاویری گرفت. کاری را که من نتوانستم بکنم، حسن صلحجو خوشبختانه توانسته در قالبِ مُستندیِ خوب، ارائه بدهد. حالا هم این «راش»ها ـ مثلِ «راش»هایِ مستندهایِ دیگری که کار کردهام ـ هست. هر دوستِ فیلمسازی تشخیص بدهد برایِ ساختنِ فیلمی تصاویری از اینها برایشِ قابلِاستفاده است، با کمالِ میل، در اختیارش میگذارم. چندی پیش بود که آقایِ بابک کریمی ـ بازیگرِ نامدارِ سینمایِ ایران، فرزندِ استادِ بزرگوار و عزیزم نصرت کریمی ـ تلفن کرد که همراه با همسرِ خواهرش آقای مهرداد اسکویی ـ مستندسازِ مشهور و چیرهدست ـ در کارِ ساختنِ مستندی کامل در موردِ زندگیِ استاد کریمی هستند. سراغِ تصویرهایی را میگرفت که من در سالهایِ 79 و 80 از استاد در ایران گرفته بودم و متأسفانه هنوز موفق به تدوینِ آنها برایِ ساختنِ مُستندی دیگر در مورد استاد و کارهایش، نشدهام. یک کپی از تمامِ «راش»هایم از استاد را برایش فرستادم.
چندی پیش، شنیدم که دوستِ فیلمسازِ کوشا رضا علامهزاده تمامِ راشهایی را که در سه چهار دهۀ اخیر برایِ ساختنِ مستندهایش داشته، در اختیارِ یکی از دانشگاههایِ آمریکا گذاشته است. وقتی این خبر را شنیدم، با خود گفتم: «آفرین! چه کارِ خوبی کرده.» من هم باید چنین کاری بکنم. چند صد ساعت تصویر و صدا از دوستانِ شاعر، نویسنده، فیلمساز و هنرمند در این بیش از دو دهه دارم. آن چند کاری که تدوین شده، هیچ... بقیه که حدود ده پانزده مستند خواهد شد، پس از تدوین، حتماً به جایی اهدا خواهم کرد تا آرشیو شود و محفوظ بماند و موردِاستفاده قرار بگیرد. کاش دیگرفیلمسازان ـ بهویژه مستندسازان ـ نیز چنین کنند. اینها را ـ مثلِ همۀ چیزهایِ دیگرِ این دنیایِ دونِ فانی ـ که آدمیزاد نمیتواند با خود به گور ببرد. پس، چه بهتر که جایی محفوظ بماند و موردِ استفادۀ دیگران ـ بهخصوص مستندسازانِ جوان که خوشبختانه بسیاراند و همه هم هوشیاراند و خوب دارند کار میکنند ـ قرار بگیرد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر