محمد تنگستانی
تصور کنید آینه چسبیده به شیشه یک پیکان چهل و هشت با قالپاقهای خورشیدی هستید. پیکانی نارنجی، اسپرت شده، با پخش پایونیر و دو باند سونی و روکشهایی که جا به جا از سر بیاحتیاطی با آتش سیگار سوخته است. من شاعر و روزنامهنگار و راننده این پیکان هستم. برای امرار معاش مسافرکشی میکنم. از مبدا تا مقصد، در خط ثابت یا شهر مشخص هم کار نمیکنم. اهل سفر، جاده و معاشرت با آدمهای غریبهام. هرهفته به یک شهر سفر میکنم. مسافرهای من سه جنسیت دارند: زن، مرد و دگرباش. در هر مسیر با مسافرانم یک موضوع مطرح میکنم. اینطوری هم طول مسیر مسافرها را خسته نمیکند و هم از ترافیک و دیگر مشکلات شهری و جادهای کلافه و عصبی نمیشوند. شما هم که آینه جلوی این تاکسی هستید و مخاطب و شاهد بحثهای مسافران من. در این بین اگر شماره تلفن یا شناسه فیسبوک و اینستاگرام بین مسافرها رد و بدل شد، زیر سبیلی رد میکنم. تخمه میشکنم، خوردنی تعارف میکنم و میرانم. گاهی هم وارد بحث میشوم. به قول معروف رانندهای مشتیام. اما بیشتر اوقات غرق رویای تیتر روزنامهها، نان شب و یا دختری هستم با قدی بلند و چشمانی عفونت کرده که سالهاست بیست و دو ساله باقی مانده است و خبری از او ندارم. شما هم میتوانید با هشتگ تاکسی_وایر در اینستاگرام و توییتر مسافر مجازی این پیکان نارنجی رنگ باشید، یا موضوعات مورد علاقهتان را مطرح کنید تا من با مسافرانم در میان بگذارم.
مسافر امروز #تاکسی_وایر «محمود» است. محمود بعد از انقلاب اسلامی از جمله کسانی بود که توسط دولت جمهوری اسلامی به خاطر تفکرات و فعالیتهای سیاسی پیش از انقلاب به اصطلاح پاکسازی و از تدریس منع شد. بعد از انقلاب اسلامی در ایران، فشار بر گروههای سیاسی و دگراندیشان شروع شد. تابستان ۱۳۶۷ با اعدامهای دستهجمعی، این فشارها به اوج خود رسید. در آن سالها فعالین سیاسی هرچند که دیگر در جامعه نه تریبونی برای بیان افکارشان داشتند و نه اجازه فعالیت، اما احتمال بازداشت، زندان و یا اعدام شدنشان وجود داشت. یکی از راههایی که افراد برای سبکتر شدن پرونده احتمالی خود در دادگاههای انقلاب پیشه کرده بودند، آتش زدن و یا چال کردن کتابها، جزوهها و اعلامیههای سیاسیای بود که در خانه داشتند. «محمود» قرار است در طول مسیر از خاطرات روزی که کتابهایش را آتش زد، برای من و شما حرف بزند. «محمود» اسم مستعار مسافر امروز تاکسی_وایر است. او پنجاه و نه سال سن دارد و میگوید در دهههای گذشته زندگیاش را به سختی و با خرید و فروش لوازم بهداشتی گذرانده است. ما در حال حاضر در شهر شاهینشهر هستیم. از خیابان مخابرات که محل فعلی زندگی محمود است به سمت خیابان سعدی جنوبی خواهیم رفت.
"چند وقت پیش «علی فلاحیان» در یک مصاحبه گفت در دهه ۶۰ شاید خیلی از هوادارن را به خاطر داشتن روزنامه و یا کتاب بازداشت میکردیم. این راستترین حرفی است که این جنایتکار تا کنون به زبان آورده است. آن زمان بچههای نسل شما یا به دنیا نیامده بودند و یا آنقدر کوچک بودند که اصلا درکی از آن فضا ندارند. خفقان به معنی واقعی بود. جنگ شده بود و ما از آبادان فرار کرده بودیم و به شاهین شهر آمده بودیم. اغلب جنگزدهها از آبادن به شاهین شهر میآمدند. در خیابان سعدی در خانهای اجاره ای همه اعضای خانواده کنار هم در دو اتاق زندگی میکردیم. بهمن ماه ۱۳۶۱ بود. اغلب دوستانم در شهرهای مختلف و حتی در همین شاهینشهر هم بازداشت و یا بازجویی شده بودند. با اینکه ما طرفدار فعالیتهای مسلحانه نبودیم، اما دست از سرمان برنمیداشتند. چند سال قبل از انقلاب من از طریق «قاسم» پسر خالهام در آبادان با سازمان آشنا شده بودم، فعالیتام فقط خواندن کتابها و گاهی پخش کردن اعلامیه بود. آن روزها اگر کسی جزء یکی از گروههای سیاسی نبود دوستانش به چشم آدمی بیخاصیت به او نگاه میکردند، حداقل دوستان من اینگونه بودند. قاسم بعد از جنگ با زن و بچه و خالهام به شیراز رفته بود و در خانه پدر زنش زندگی میکرد. چند ساعت بعد از اینکه بازداشت شده بود خالهام تلفنی به ما خبر داد و به مادر گفت به من بگوید یا فرار کنم یا چندوقتی به جبهه بروم. به جبهه رفتن یکی از راههای فرار بچههای سیاسی از دست سپاه بود. بعدها متوجه شدم که قاسم به صورت رمزی بدون اینکه ماموران متوجه بشوند به خالهآم گفته بود من را با خبر کند. من و قاسم خیلی با هم صمیمی بودیم، مطمئن بودم هرگز من را لو نمی دهد، اما ترس، اطمینان و پسرخاله و چاکرم نوکرم سرش نمیشود. گریههای مادرم کلافهام کرده بود هم غم پسرخواهرش را داشت و هم نگران من بود. نمیدانم چطور شد و چگونه این فکر به سرم زد. واقعا نمیدانم، اصلا در موردش فکر نکرده بودم. به کمک مادرم در باغچه خانه گودالی درست کردم. آن زمان از ترس جنگ و قحطی همه در خانه نفت داشتند. کتابهایم را با احترام در گودال گذاشتم. گویا عزیزی را در خاک میگذارم. مرتب و تمیز کتابها را روی هم میچیدم، نمیدانستم چکار میکنم، مثل آدمی بودم که یک بطری عرق سگی خورده باشد. خودم نتوانستم، جان کبریت کشیدن نداشتم، مادرم نفت ریخت و خیلی شجاعانه کبریت کشید. وقتی کتابها در حال سوختن بودند، فکر کنم بغض داشتم. نمیدانستم باید نفسی راحت بکشم و خوشحال باشم که از شر مدرک جرمم راحت شدهام یا گریه کنم که ثمره چند سال خون دل خوردنم را دارم آتش میزنم. زمانی که از آبادن داشتیم فرار میکردیم با هزار بدبختی کتابها را در ماشین جا داده بودم. کل مسیر هم نق زدنهای مادرم را برای آوردن یک مشت کاغذ پاره تحمل کرده بودم. آن روزها از اینترنت و این چیزها خبری نبود. موسیقی و نوار کاست هم که ممنون بود. مشروب هم کلا تعطیل بود. تنها دلخوشیام همین کتابها بودند. کل شب کنار باغچه نشستم. گویا کلمات کتابهایی که سوخته بودند به فحش تبدیل شده بودند، داستانها و اتفاقات همه کتابها حالا خودشان به داستانی وحشتناک تبدیل شده بودند. عذاب وجدان داشتم. اما الان که فکر میکنم میبینم ناراحت نبودم. شاید ته دلم کمی شاد هم بودم که اگر سراغم بیایند مدرکی ندارند. بعدها فهمیدم آنها نیازی به مدرک نداشتند. در آبادان معلم بودم. چند هفته بعد از سوزاندن کتابهایم در باغچه کارم درست شد و در یکی از مدرسههای شاهینشهر مشغول به کار شدم. روز اول کارم بود. وقتی وارد کلاس شدم و دانشآموزان کتابهایشان را روی نیمکت گذاشتند، یک دفعه بغض کردم. یاد کتابهای خودم افتاده بودم، کتاب کتاب است چه فرقی میکند درسی باشد یا سیاسی و فلسفی. از آن روز تا اولین روز کار در شاهین شهر هیچ کتابی ندیده بودم. جلوی اشکهایم را گرفتم، به خودم گفتم اگر گریه کنی تا آخر سال بچهها مسخرهات میکنند. روی تخته سیاه شعری از خسرو گلسرخی نوشتم، خودم را معرفی کردم و بچهها یکی یکی خودشان را معرفی کردند و بعد درس شروع شد. چند روزی نگذشته بود، کارم تمام شده بود و ساعت ۱۲ ظهر بود و داشتم به خانه باز میگشتم که در راه خانه بازداشتم کردند. قاسم من را لو نداده بود، همان چند سطر شعری که روز اول روی تخته سیاه نوشته بودم کار دستم داد. به شش ماه زندان محکوم شدم. بعد از آزادی تصمیم گرفتم در پاساژی در خیابان فردوسی کتابفروشی بزنم. اما نشد. نه پولی داشتم و نه به یک زندانی سیاسی اجازه این کار را میدادند. بخشی از تصمیمم برای روی آوردن به شغل کتابفروشی عشق و علاقهام به کتاب بود و بخش عظیمی به دلیل عذاب وجدانی که بابت آتش زدن کتابها پیدا کرده بودم. بعدها که کمی فضا متحول شد، متوجه شدم آتش زدن و یا چال کردن کتاب بین همه سیاسیها متداول بوده. تا همین چند سال پیش آتش زدن آن کتابها در خانه ما مثل یک راز مگو بود. به الان نگاه نکنید که همه در مورد هرچیزی میتوانند حرف بزنند آن زمان حتی با خودت هم نمیتوانستی برخی از رازها و فکرهایت را بازگو کنی. اسم آن آتش زدن را خودسانسوری نمیگذارم، در واقع سانسور بود. سانسوری که با دست من اما به خواست آنها صورت گرفته بود. این جا چند سالی میشود که مجتمع شده است. خانه ما و چند خانه دیگر را یکی کردند و این ساختمان را ساختهاند. باغچه ما الان بخشی از پارکینگ این مجتمع است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر