close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

یکی از بازداشت شدگان اعتراضات اخیر: کبودی‌های بدنم کم شده اما هنوز درد دارم

۲۲ آذر ۱۳۹۸
شما در ایران وایر
خواندن در ۷ دقیقه
یکی از بازداشت شدگان اعتراضات اخیر: کبودی‌های بدنم کم شده اما هنوز درد دارم

من «علی» یکی از افراد بازداشت شده در استان البرز هستم. ۲۱ سال سن دارم و به این دلیل که با وثیقه آزاد شده‌ام، این یادداشت را با نام مستعار می‌نویسم. قبل از اینکه بخواهم از شرایط بازداشت و شکنجه‌ بگویم دوست دارم عرض کنم که: دم مردم گرم، ازچند روز پیش که آزاد شده‌ام دارم فیلم‌های منتشر شده را می‌بینم، مردم در اطلاع رسانی سنگ تمام گذاشته‌اند اما فیلم‌های منتشر شده بخش اندکی‌ از واقعیت است. عمق فاجعه در این فیلم‌ها مشخص نیست. فاجعه در بازداشتگاه‌ بود جایی که مردم امکان تصویری برداری نداشتند و  تنها حق‌شان کتک خوردن و تحقیر شدن بود، البته خودشان، بسیجی‌ها، فیلم‌برداری کرده‌اند. حتی در توالت‌‌ها هم دوربین گذاشته بودند. یک روزی بالاخره این‌ها می‌روند و آن فیلم‌ها منتشر می‌شوند

 من ۲۵ آبان ماه بازداشت شدم و حدودا ۱۰روز در بازداشت و بعد به زندان منتقلم کردند. در آن روزها احساس می‌کردم که، جهان به پایان رسیده است، در یک بی‌زمانی و ‌بی‌مکانی مطلق زندگی می‌کردم. آنقدر کتک خورده بودم و با کلمات سکیستی تحقیر شده بودم که از نفس کشیدن خودم می‌ترسیدم. بارها مجبورم کردند وصیتنامه بنویسم می‌گفتند بعد از تمام شدن وصیت‌نامه آماده اعدام باش، خودم را برای مرگ آماده کرده بودم

روز ۲۶ آبان، ساعت ۱۴ از منزل دوستم به سمت خانه پدری‌ام حرکت کردم، چند خیابان مانده به خانه‌ دیدم که نیروهای بسیجی راه را مسدود کرده‌اند. ده دقیقه‌ای منتظر ماندم شاید راه باز شود، به سمت یکی از بسیجی‌ها رفتم و گفتم: «منزل ما چند کوچه آنطرف‌تر است، باید به خانه بروم، مادرم در خانه منتظر من است و باید به بیمارستان برویم، مادر وقت دکتر دارد».

با لحنی پرسشی این موضوع را مطرح کرده بودم، انتظارم این بود که راهنمایی‌ام کنند و بگوید چه مسیری را انتخاب کنم. با لبخند گفت وایسا الان می‌گویم، صدای فردی دیگری زد، تا آمدم سرم را برگردانم دیدم روی زمین افتاده‌ام. متوجه نشدم چطور من را زد. تا آمدم به خودم بیاییم، هفت یا هشت‌نفری روی سرم افتادم. حدودا ۱۰ دقیقه‌ای کتک خوردم، دستم را از پشت بستند و گوشه‌ای انداختند. تنها نبودم، یک مرد حدودا ۵۰ یا ۶۰ ساله که منزلش همان جایی بود که بسیجی‌ها تجمع کرده بودند با شلوار راحتی و دمپایی، در خانه‌اش داشت سیگار می‌کشید، وقتی من را رها کردند و به سمت او حمله کردند، در حالی که از درد شدید به خودم می‌پیچیدم اما دلم برای او سوخت، هم سن پدرم بود و فقط به این خاطر که شاهد کتک خوردنم بود او را هم زیر باد کتک گرفتند و دست‌بسته کنار من انداختند. بعد از حدودا نیم‌ساعت ما را سوار ماشین کردند، چشم‌هایمان را بستند و ما را به یک پایگاه بسیج منتقل کردند.

به این خاطر که هیکل درشتی دارم، همین که وارد پایگاه بسیج شدیم، کسی که گویا فرمانده بود خطاب به دوستانش گفت: این بی‌ناموس، همین بی‌ناموس هیکل گنده رو لیدر بزنید. تا آمدم بگویم لیدر کیه و چرا تهمت می‌زنید، مجدد به جانم افتادند و تا می‌خوردم کتکم زدند. تا حدی کتک خوردم که با این هیکل و جثه‌ای که دارم توان بلند شدن نداشتم. مثل جسد روی زمین افتاده بودم، دو نفری نتوانستند بلندم کنند، ۴ یا ۵ نفری روی آسفالت می‌کشیدنم و از پشت یک نفر با باتوم فنری همچنان من را می‌زد، آنقدر کتکم زدند که شلوارم پاره شده بود و کفشم تکه تکه شده بود. در یک اتاق که بازداشتگاه محسوب می‌شود پرتم کردند. چشم‌هایم بسته بود آنقدر لگد به شکم و بیضه‌هایم زده بودند که نفس کشیدم برایم سخت بود.

چند روز در بازداشت بسیج استان البرز بودم بدون اینکه بتوانم با خانواده تماسی داشته باشم. در این چند روز چشم‌هایم کاملا بسته بود،حتی موقع غذا خوردن هم چشم‌هایم را باز نمی‌کردند.

انسانیت تنها چیزی بود که آنجا وجود نداشت. چند روز بعد، از آن پایگاه بسیج ما را سوار یک وانت کردند. چشم، دست و پاهایمان بسته بود. من شلوارم کاملا پاره شده بود به نوعی می‌توانم بگویم اصلا شلواری به پایم نمانده بود. در سرما ما را به یک جایی دیگر بردند، نمی‌دانم کجا بود اما لابه‌لای صداها می‌شنیدم که می‌گفتند، اینجا اطلاعات سپاه است. وقتی چشم‌هایت بسته باشند و چند روز در تاریکی مطلق زندگی کرده باشی همه بدنت گوش می‌شود و سعی می‌کنی با شنیدن، پیوندت با جهان را حفظ کنی. یک صدایی از کنارم در حال عبور بود، با خواهش و التماس از صاحب آن صدا پرسیدم تلکیف ما چیست؟
صاحب آن صدا با آرامش به طوری که انگار عادی‌ترین حرف جهان را می‌زند گفت: همه اعدامی هستید. کلا هشت روز در جهان نبودم، تنها راه ارتباطی‌ام با جهان صدا بود اما بلایی که سر خانواده‌ام آمد بدتر و سخت‌از کتک‌هایی بوده که خورده‌ام.

مادرم می‌دانست که روز ۲۵ آبان با دوستانم برای اعتراض به خیابان رفته‌ایم. شب ۲۵ آبان با مادرم تماس گرفتم گفتم که خانه دوستم می‌مانم. ریخته بودند در خیابان و به مردم تیر مستقیم شلیک می‌کردند برای همین قرار شد فردا به خانه بروم. روز ۲۶ آبان بازداشت شدم و نتوانستم به خانه بروم. گوشی موبایلم را گرفته بودند. مادرم چند باری زنگ می‌زند و می‌بیند که گوشی‌ام خاموش است. نگران می‌شود و با دوستم تماس می‌گیرد و متوجه می‌شود که چند ساعتی‌ست که به سمت خانه حرکت کرده‌ام. تا شب منتظرم می‌مانند و بعد که می‌بینند خبری ازم نیست، نگرانی‌شان جدی می‌شود. هرجایی که فکر کنید مراجعه می‌کنند. همه بیمارستان‌ها، پاسگاه‌های پلیس و الخ. در یکی از بیمارستان ها یک مامور به مادرم می‌گوید؛ اگر جایی نیست خودت را خسته نکن برو پزشک قانونی و جسدش را شناسایی کن، جسد‌های زیادی در پزشک قانونی هستند که احراز هویت نشده‌اند. در پزشک قانونی فردی که برای شناسایی جسد خواهرزاده‌اش آمده رو به مادرم می‌کند و می‌گوید؛ اگر اینجا نیست برو سپاه، خیلی‌ها را آنجا برده‌اند. مادرم به ساختمان سپاه مراجعه می‌کند. یک نوجوان بسیجی مقابل در ایستاده و با لحن بدی با همه حرف می‌زند و فحاشی می‌کند. مادرم می‌گوید: بدون تردید سرباز نبود، مشخص بود هنوز به سن قانونی نرسیده است. التماسش کند نام و نام‌خانوادگی من را بلند فریاد زند. آن بسیجی بدون اینکه حرمت نگه دارد خطاب به مادرم می‌گوید:«برو فاحشه، برو گمشو تا نبردمت داخل بلایی سرت بیاورم».

مردم  مادر عصبی  و درمانده‌ام را به عقب می‌کشانند بعد از چند ساعت گریه کنان مادر تنها به خانه باز‌ می‌گردد. از من هیچ خبری نبود، امکان و اجازه تماس با خانواده را نداشتم. آن روزها آنقدر به مادرم سخت گذشته بود که وقتی آزاد شدم در چند دقیقه اول مادرم را نشناختم. آنقدر که گریه کرده بود چشم‌ها و صورتش ورم کرده بود.

خلاصه با وثیقه ۵۰ میلیون تومانی آزاد شدم. تحقیر شدن ، کتک خوردن و شوکرهایی که ما می‌زدند از حجم و وعده‌‌های غذایی‌ بیشتر بود. مساحت هر بازداشتگاه در اطلاعات سپاه، حدودا ۳۰ متر بود. در هر اتاق حدودا ۲۰ تا ۳۰ نفر بازداشتی وجود داشت. چند بند انگشت پنیر با یک تکه نان که اندازه یک کف دست هم نبود، یک وعده غذایی محسوب می‌شد

در اطلاعات سپاه بیشتر شکنجه‌ها روحی و روانی بود، مثلا هر چند ساعت یکی را از بازداشتگاه بیرون می‌برند و و چند نفر را می‌آوردند بعد هنگام بسته شدن در فریاد می‌زند؛ بیا این اعدامی بعد، تحویلش بگیر. طوری وانمود می‌کرند که فرد بیرون برده شده را برای اعدام آماده می‌کنند. تک‌تک ما خودمان را برای اعدام آماده کرده بودیم، شک نداشتیم که اعدام می‌شویم بدون اینکه دادگاهی در کار باشد. گریه می‌کردیم و سعی می‌کردیم التماس کنیم که بگذارند قبل از اعدام خانواده‌مان را ببینیم».

چند روز بعد ما را به زندان فرستادند، لحظه‌ای که وارد زندان شدم و چشم‌بند‌ها را باز کردند و بعد از چند روز آسمان و ماموران زندان را دیدم از هیجان نمی‌توانستم در پوست خودم بگنجم. باورتان نمی‌شود وقتی دیدم در زندان هستم چقدر خوشحال شدم.

بعد‌ازظهر روزی که ما را به زندان تحویل دادند از یک زندانی‌ خواهش کردم که هرطوری شده با خانواده‌اش تماس بگیرد. آن زندانی از امتیاز تماس تلفنی‌اش استفاده کرد و به همسرش زنگ زد که با مادرم تماس بگیرد. بعد خانواده‌ام توانستند از زنده بودنم با خبر بشوند و پیگر آزادی‌ام بشوند. تا چند روز اول  از سایه خودم هم می‌ترسیدم، الان هم تحت درمان هستم. روزانه قرص‌های زیادی مصرف می‌کنم و شب‌ها بدون قرص خوابم نمی‌برد، کابوس می‌بینم. کبودی‌های بدنم کمتر شده اما هنوز درد دارم.

مطالب مرتبط:
رضا معظمی گودرزی؛ یکی دیگر از جان‌باختگان اعتراضات کرج
« هفت درصد دستگیرشدگان حوادث اخیر کرج را زنان تشکیل می‌دهند»
آمنه شهبازی؛ آمده بود پای تیرخورده کسی را ببندد از پشت به گردن خودش شلیک کردند

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

گزارش

عکس‌ها و روایت‌های اختصاصی یک شاهد عینی از اعتراضات: آدم‌ها مثل برگ...

۲۲ آذر ۱۳۹۸
مریم دهکردی
خواندن در ۶ دقیقه
عکس‌ها و روایت‌های اختصاصی یک شاهد عینی از اعتراضات: آدم‌ها مثل برگ خزان جان دادند