دکتر نظام الدین میثاقی
تابستان بیست و پنج سال پیش جوانی ۱۸ ساله در تهران بودم و در حال برنامه ریزی برای خروج از کشور. روزگار غریبی بود. با این که دانش آموز ممتاز دبیرستانم بودم، از تحصیل محروم شده بودم و کارت کنکور برایم صادر نشده بود. پاسپورت هم که برای «فرقه ضاله» ایها صادر نمیکردند. بهاییان از مزایای شهروندی مانند تحصیل دانشگاهی و سفر خارج از کشور محروم بودند اما آنقدر شهروند بودند که سربازی اجباری بروند و اگر پایش بیفتد شهید هم بشوند ولی خانوادههای آنها از مزایای بنیاد شهید محروم میماندند. این شد که من که دلم پر میکشید برای رفتن به دانشگاه و رشته پزشکی، مجبور شدم که آغوش گرم خانواده را رها کنم و سر به کوه و کمر بزنم و پدر و مادرم را متقاعد کنم که تنها پسرشان را به یک قاچاقچی بینام و نشان بسپارند و نگرانی این که آیا فرصتی برای بار دیگر یکدیگر را دیدن به دست خواهد آمد را به جان بخرند.
پدرم سفر زیاد کرده بود و انگلیسیدان خانه بود. کمی هم ترکی میدانست و در آن زمان هر روز کارش این بود که سناریوهای گوناگون را پیش بینی کند و با من مکالمههای احتمالی را تمرین کند. «اگر گرفتار پلیس ترکیه نزدیک مرز شدی، اینو بگو. یادته دوستت آرش را گرفتند ترکیه رفت زندان. بهشون به انگلیسی بگو. اگر بلد نبودند ترکیش رو هم میگم یادداشت کن. فرض کن رفتی سفارت آمریکا و من سر کنسولم. به من چی میگی؟» افزوده بر آماده سازی زبانی من، پدرم نگران توانایی جسمی من هم بود و چندین بار مرا برده بود دارآباد و درکه که یقین داشته باشد میتوانم در کوه و کمر دوام بیاورم. خلاصه این که من با کلی یادداشتهای جسته و گریخته، یک قمقمه آب، یک بدن نیمه توانا، و مقداری کم دلار که مادرم در درز شلوارم دوخته بود در یک روز سرنوشت ساز از ایران خارج شدم و پا در راهی گذاشتم که آیندهام را جدا از آن که اسلامگرایان برایم رقم زده بودند، بسازم.
پس از یک راهپیمایی و کوه نوردی در یکی از درازترین شبهای زندگیم، در نزدیکی سپیده دم به کلبهای در یک شهر مرزی در ترکیه رسیدیم. در آن کلبه، یکی از همکاران قاچاقچی اصلی به ما پاسپورتهای جعلی ایرانی با مهر ورود همان روز به ترکیه داد و از آنجا با یک مینی بوس راهی یک شهر مرزی شدیم و به تلفن خانه رفتیم. با شعف تلفن خانه مان را در تهران گرفتم و پدرم گوشی را برداشت. در حالی که گویی ضربان قلبش را بین کلامش میشنیدم به من گفت: «فقط بگو خوبی؟ سالمی؟ راستشو بگو. گرفتار نشدی؟» با یک پاسخ خیالش را راحت کردم: «بابا اینجا خانما حجاب ندارن!» آنچه پس از آن در سفارت امریکا در آنکارا و سپس در استانبول روی داد تا من توانستم از ترکیه خارج شوم فرای این چند خط است. اما بسنده به این میکنم که آماده سازیهای پدر من، گام به گام، به من کمک کرد که بتوانم راه خود را پیدا کنم و به امریکا برسم. برنامه ریزی، تیزبینی، و دوراندیشی پدرم هدیههای جاودانه او به من است.
با این که پدرم تقریبا مرا برای تمام موارد آماده کرده بود، یک سناریوی ویژه را ناخواسته از قلم انداخته بود و آن آداب طهارت خارج از ایران بود. در ترکیه که بودم، اولین بار که دستشویی رفتم دور و بر «توالت فرنگی» را جستجو کردم و نه شلنگ آب پیدا کردم و نه آفتابه. اما مشکلم زود حل شد. آنها «بیده» را در خود توالت تعبیه کرده بودند و آب از آن با فشار برای شست و شو در دسترس بود. اما چندی بعد که در فرودگاه کندی در نیویورک با عجله به دستشویی رفتم، گرفتار شوک فرهنگی شدم. داخل محل توالت شدم و در را بستم و قفل کردم. اما با این که در نازک فلزی بسته بود، یک درز یک سانتیمتری داشت که از آن هم من بیرون را میدیدم هم دیگران من را. تازه این در فلزی از سقف تا زمین را هم نمیپوشاند. یعنی هم یک آدم قد بلند میتوانست از بالای در مرا ببیند و هم من که نشسته بودم میتوانستم کفشهای بیقرار دیگر مسافران منتظر را ببینم. من که یک عمر گربه وار قضای حاجت در حریم خصوصی و دور از دید کرده بودم چگونه میتوانستم کاری کز آن گریز نبود را آغاز کنم؟ گویی قاچاقی از ایران درآمدن در برابر این چالش بزرگ رنگ باخته بود! به هر حال با هزار تلقین و تجسم بدنم بر فکرم پیروز شد و با چشم بسته از این آزمون سخت، سرافراز بیرون آمدم. کارم که تمام شد به دنبال آب گشتم و به چپ و راست خودم نگاه کردم. از شلنگ و آفتابه و بیده خبری نبود. فکر کردم که از بخت بد تصادفی در یک توالت «خراب» نشستم. در ایران همه دستمالها منجمله دستمال توالت برای خشک کردن به کار برده میشد و نه برای تمیز کردن. ناچار، پس از استفاده از نیمی از یک رول دستمال توالت و یک توالت فرنگی پر از دستمال مچاله شده و پوست برافروخته از جایم بلند شدم و سیفون را کشیدم. بیرون آمدم و توالتهای جانبی را ورانداز کردم. دریافتم که همه «خراب» هستند و گویا در آن کسی هرگز «دست به آب» نمیشود.
چمدان را برداشتم و آرام آرام با حس انزجار از ناتمیزی در فرودگاه به راه افتادم. دیگران را هم که راه میرفتند در نظر میگرفتم و فکر میکردم همه ایشان حتما مثل من ناتمیز هستند و عین خیالشان هم نیست. با خود میاندیشیدم که آخر چگونه میشود که در مهد تمدن نوین سخن از حریم خصوصی زد و توالت روندگان را در معرض عموم قرار داد؟ آخر اگر کسی دستش در امریکا به مدفوع ملوث شود مگر به پاک کردن آن با دستمال بسنده میکند؟ پس چرا بر جای دیگر خود چنین تبعیضی روا میدارد؟ با این افکار بود که ناتمیز و با اکراه پرواز بعدی را به واشنگتن گرفتم و چند ساعت بعد خود را در خانه شادروان خاله ناهید یافتم. او هم که مرا از نوزادی ندیده بود مرا در آغوش گرفته بود و اشک شادی میریخت و من با حس ناتمیزی صبرم نبود که به حمام بروم و حرفها را به زمانی دیگر موکول کنم.
خاله ناهید مرا به اتاقم برد و دستشویی را هم نشانم داد. چشمانم با سرعت به دنبال شلنگ گشت و یآس مرا فرا گرفت. به خاله جریان را گفتم. لبخندی زد و گفت نظام جان خدا بیامرز شوهرم یک راه حل برای این مشکل پیدا کرده بود. از مغازه یک آب پاش پلاستیکی میگرفت و سر دوشی آن را میبرید و از آن آفتابه میساخت. حالا امشب آفتابه من را قرض بگیر تا فردا خودم برات یک آفتابه نو بگیرم. این شد که اولین هدیه من در امریکا یک آفتابه پلاستیکی زرد شد که نوک آن هم تیز بود و تیزی آن گهگاه مرا نوازش میداد.
این چند خط را نگاشتم که دیگر ایرانیان به چنین شوک فرهنگی دچار نشوند. با امید رفع تحریمها و صادرات آفتابه در آینده نزدیک به همه دنیا و حذف ناتمیزیها در نیمکره غربی!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر