پیرمرد هفتاد ساله ای که نصف صورتش بر اثر سکته فلج شده با عصایی که در دست دارد در کردستان کولبری میکند... 120 کیلو بار را میگذارند روی دوشش و او کوه را رد میکند و اگر از ریزش بهمن و مین های پراکنده و گلوله مرزبان ها و سکته ای دیگر جان به در ببرد چیزی بین شصت تا هفتاد هزار تومان دستش را میگیرد...!
آن سو تر در سیستان و بلوچستان بر اثر بارشهای فصلی دوباره و مثل هر سال سیل جاری شده... سیل جاده و خانه و محصول کشاورزی و همه چیز مردم را برده است...استاندار سیستان و بلوچستان که خود را به تشییع جنازه رفسنجانی رسانده بود ظاهرا وقت نکرده به محل خدمت خود بازگردد...خبر سیل در آنجا خیلی کمتر از چیزی که باید رسانه ای میشود... کلا انگار آنجا بخشی از خاک ایران نیست...مردم آن منطقه هم لابد به مصیبت عادت دارند و بدون آن روزگارشان نمیگذرد.
در جنوب غرب ایران باز از آسمان خاک بر سر مردم باریده است...شایعه یا واقعیت گفته شده این بار غلظت خاک در هوا به اندازه ای بوده که دستگاههای اندازه گیری قادر به اندازه گیری مقدار آلودگی نبوده اند و این میزان از گرد و خاک برایشان تعریف نشده بوده... اهواز و شهرهای استان خوزستان سالهاست که خاک بر سرشان مینشیند و در لوله های آبشان به جای آب تمیز و سالم، آب گل آلود جاریست و کسی به فکر حل مشکل نیست.
در تهران ساختمانی بزرگ در آتش ندانم کاری مسئولین و بی توجهی خود ما به مقررات ایمنی میسوزد و فرو میریزد و تعداد زیادی را به کام مرگ میکشد...آتشی که در هر کجای دیگر دنیا اگر بود شاید در چند ساعت اول مهار میشد، ولی اینجا بودجه آتش نشانی آنقدر نیست که تجهیزات و امکانات خود را به روز کنند و نتیجه اش میشود، یک روز یادگاری در تقویم جمهوری اسلامی به نام روز شهدای آتش نشان!
و اینها همه پیش پرده است... فاجعه برایمان عادی شده است... همه منتظر فاجعه های بزرگتر نشسته ایم... خشکسالی دارد قدم به قدم نزدیک میشود و سفره های آب زیر زمینی یکی یکی خشک میشوند... زمینهای کشاورزی نشست میکنند و تبدیل به کویر میشوند و کویرها غبار میشوند و همراه باد بر سر مردم فرود می آیند... در تهران کافیست یک زلزله متوسط رخ دهد تا با توجه به فرسودگی بافت شهری و غیر اصولی بودن ساخت و سازها منجر به فاجعه ای بدتر از هیروشیما و ناکازاکی شود... آلودگی هوا و امواج پارازیت صدای متخصصین عرصه سلامت را در آورده ولی با این حال هیچ فکری به حال آن نمیشود... همه میدانیم...همه حرفش را میزنیم... ولی چه کسی اهمیت میدهد؟ زندگی برایمان علی السویه شده است... همه سرشان به کار خودشان است و با «ایشالا ماشالا» جلو میرویم و چشم به روی سیاهی ها بسته ایم... اینها بلای آسمانی نیست... بلای زمینی ست... بلایی ست که خودمان بر سر خودمان آورده ایم و میآوریم... حکومت تنها جایی که خیلی با جدیت آستین ها را بالا زده است و دارد واقعا به شکل اصولی و با تمام توان و تخصص کار میکند، سلب آزادی مردم و سرکوب جامعه مدنی در داخل و قدرتنمایی و لشکرکشی در خارج است... بله... میدانم... اینها «سیاه نمایی» ست... چه اشکال دارد وقتی در محاصره سیاهی هستیم در مورد آن صحبت کنیم...؟ کسی که گفته بود "امید بذر هویت ماست" هفت سال است رنگ خیابان را ندیده است و حالا احتمالا پیرمردی شکسته است... امید بذر هویتی ست که در خاکی پوسیده در حال گندیدن است... در این خاک عفونت زده «امید» سبز نمیشود... دل بستن به این بذر پوسیده و به خیال جوانه زدن آن نشستن نتیجه اش همین سکوت و سکون و هر روز بیش از پیش فرو رفتن است... شاید...شاید بهتر باشد از «میر» در حصر مانده و فرتوت خود بپرسیم که آیا هنوز به حرف خود باور و ایمان دارد؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر