close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

#تاکسی‌وایر: خیابان‌های منتهی به ساختمان پلاسکو

۲ بهمن ۱۳۹۵
ادبیات و شما
خواندن در ۶ دقیقه
#تاکسی‌وایر: خیابان‌های منتهی به ساختمان پلاسکو

محمد تنگستانی
تصور کنید آینه چسبیده به شیشه یک پیکان چهل و هشت با قالپاق‌های خورشیدی هستید. پیکانی نارنجی، اسپرت شده، با پخش پایونیر و دو باند سونی و روکش‌هایی که جا به جا از سر بی‌احتیاطی با آتش سیگار سوخته است. من شاعر و روزنامه‌نگار و راننده این پیکان هستم. برای امرار معاش مسافرکشی می‌کنم. از مبدا تا مقصد‌، در خط ثابت یا شهر مشخص هم کار نمی‌کنم. اهل سفر، جاده‌ و معاشرت با آدم‌‌های غریبه‌ام. هرهفته به یک شهر سفر می‌کنم. مسافرهای من سه جنسیت دارند: زن، مرد و دگرباش. در هر مسیر با مسافر‌انم یک موضوع مطرح می‌کنم. اینطوری هم طول مسیر مسافرها را خسته نمی‌کند و هم از ترافیک و دیگر مشکلات شهری و جاده‌ای کلافه و عصبی نمی‌شوند. شما هم که آینه جلوی این تاکسی هستید و مخاطب و شاهد بحث‌های مسافران من. در این بین اگر شماره تلفن یا شناسه فیس‌بوک و اینستاگرام بین مسافرها رد و بدل شد، زیر سبیلی رد می‌کنم. تخمه می‌شکنم، خوردنی تعارف می‌کنم و می‌رانم. گاهی هم وارد بحث می‌شوم. به قول معروف راننده‌ای مشتی‌ام. اما بیشتر اوقات غرق رویای تیتر روزنامه‌ها، نان شب و یا دختری هستم با قدی بلند و چشمانی عفونت کرده که سال‌هاست بیست و دو ساله باقی مانده است و خبری از او ندارم. 
شما هم می‌توانید با هشتگ تاکسی‌_وایر در اینستاگرام و توییتر مسافر مجازی این پیکان نارنجی رنگ باشید، یا موضوعات مورد علاقه‌تان را مطرح کنید تا من با مسافرانم در میان بگذارم.

چند روز پیش بعد از اینکه بانو صابری و هدا را به فرودگاه بین‌اللملی خمینی رساندم تعدادی از شما، خاطراتی را، از دهه ۶۰ برای ما نوشتید و خواستید  مسافر #تاکسی_وایر باشید. گفتید مقصد خاصی ندارید و تنها می‌خواهید این خاطرات به دست مخاطبین ما برسد.  
امروز در شهر تهران هستم بدون هدف در خیابان‌های منتهی به پلاسکو با مسافرینم دور می‌زنم. 
مسافرین امروز من آرش، سهیلا، نادیا و مریم هستند.

آرش پسری ۶۱ ساله است. می‌گوید به این خاطر که در نوجوانی نتوانسته به دختر مورد علاقه‌اش برسد، تا کنون ازدواج نکرده است. قدی متوسط با موهایی جو گندمی دارد و از ایل بختیاری است
دوران سیاهی بود، عده ای در جبهه شهید می‌شدند و روز بعد از شهادت‌شان  برای برگزاری مراسم، گونی مرغ و برنج پشت در خانه‌شان بود. اسمشان می رفت در لیست خانواده شهدا و از مزایای خانواده شهید استفاده می‌کردند. عده‌ای هم در زندان، زیر دست خلخالی و لاجوردی هلاک می‌شدند و جسدشان شبانه به خاوران می‌رفت و نامه‌ای به دست خانواده‌هایشان می‌رسید مبنی بر اینکه حق هیچ‌‌گونه عزاداری ندارند. باید سال‌ها می‌گذشت تا هر دو طرف بفهمند چه کلاهی سرشان رفته، باید سی سال می‌گذشت تا همه بفهمند بازیچه‌ای بیش نبودند. حالا فردی که یکی از کارگردان‌های آن کشتار عظیم بود طعمه همان سیستمی شد که بنیان گذاشته بود. اکنون او هم شهید است و هم مبارز مردمی، هم یار امام است و هم در کنار مردم، حالا هر دو طرف ماجرا می‌توانند به نفع خود مصادره‌اش کنند. چه سرنوشت عجیبی داریم ما. 

سهیلا ۵۸ سال سن دارد. بلند قد است و در صدایش اعتماد به نفس خاصی وجود دارد. مانتویی سفید به تن دارد و فارغ‌التحصیل رشته روانشانسی است.
علی برادرم و پسر همسایه‌مان شهرام از بچگی همکلاسی بودند. ما در یک کوچه بن بست در حوالی میدان انقلاب همسایه بودیم. بعد از گرفتن دیپلم راهشان جدا شد، شهرام زن گرفت و یک روز صبح نامه‌ای کنار آینه گذاشت و رفت به جبهه. در نامه نوشته بود که می‌رود شربت شهادت بنوشد، زنش حامله بود. علی که از همان دوران دبیرستان سمپات مجاهدین خلق بود به فاصله چند روز فراری شد. زن و یک فرزند شیرخوار داشت. چندین ماه هر روز زن برادرم را احضار و تهدید می‌کردند که اگر مخفیگاه علی را لو ندهد او را همراه با بچه‌اش به زندان می‌اندازند. نه ما و نه همسرش هیچ‌کدام نمی‌دانستیم علی کجاست. بعد از چند ماه علی یک شب به خانه رفته بود و فردا صبح دوباره فرار کرد. همان یک شب کافی بود که زن بیچاره‌اش به دردسر بیفتد و مجدد بازجویی شود. نه از ما و نه از کسی دیگر، کاری ساخته نبود. تا وقتی خانه تیمی در محله یوسف آباد کشف و علی کشته نشد رهایش نکردند. نقطه مشترک خانواده ما و شهرام این بود که در سال شصت و هفت هر دو خانواده عزادار بود، مادر من هر پنجشنبه کله سحر به خاوران می‌رفت و مادر شهرام به قطعه شهدا در بهشت زهرا. همسر شهرام شد همسر شهید و خانه سازمانی گرفت ولی بعد از فاش شدن روابط و ازدواج بی‌سرانجام از خانه سازمانی رانده شد. می‌گفتند رئیس بنیاد شهید تلاش می‌کند تا زنان شهدا به  آبروی شهیدان لطمه‌ای نزنند. انگار این‌ زن‌ها بعد از شهادت همسرانشان دیگر آدم نبودند و باید مظهر خیلی‌ چیزها می‌شدند. زن بودنشان را باید فراموش می‌کردند و ... ساختمانی در بنیاد شهید مختص رسیدگی به تخلفات این زنان جوان بود. زن برادرم مجبور شد برای رهایی از کنترل‌های وقت‌ و بی‌وقت به همراه بچه‌اش به خارج از کشور فرار کند.از همان زمان نام کوچه بن‌بست ما به  نام شهید شهرام.... تغییر کرد. 

نادیا ۵۵ سال سن دارد.  چهره مهربانی دارد، از آنهایی که آدم وقتی می‌بیند بدون هیچ درنگ و تردیدی یاد مادربزرگ‌های مهربان در فیلم‌های سینمایی می‌افتد. نادیا سرطان دارد و می‌گوید در حال شیمی درمانی است. 
ترانه لیسانس حقوق و کارمند شرکت نفت بود. روزی که خبر داد باردار است، با مابقی همکاران زن برایش جشن گرفتیم. چند روز بعد ترانه ناپدید شد. هیچکس خبری ازش نداشت. تلفن خانه‌اش جواب نمی‌داد و پیگیری ما که دوست نزدیکش بودیم به نتیجه نرسید. سال شصت و یک بود و کشور در حال جنگ. هیچ چیز عجیب به نظر نمی‌رسید، همه در سکوت به فکر تامین نفت و و کپسول گاز و شیر خشک بچه، و گوشت و مرغ و قند و صابون و کوپن بودند. هنوز دو ماه از غیبت ترانه نگذشته بود که یک روز صبح پدرش خبر اعدام ترانه و شوهرش را به من داد. هیچکس تا آن موقع نمی‌دانست که ترانه و شوهرش  عضو سازمان پیکار بوده‌اند. ترانه در آخرین مکالمه تلفنی با پدرش گفته بود از دست لاجوردی خسته شده و دیگر حاضر به بازجویی نیست.

مریم زنی لاغر اندام  است و چادری به سر دارد. کارمند یکی از ادارات دولتی است و می گوید به خاطر شغلش مجبور است چادر به سر کند. ۵۱ سال سن دارد و فوق‌لیسانس حقوق است.
محمد چهارده سالش بود. او را از بین  همکلاسی‌هایش در خیابان ربودند، گونی  روی  سرش کشیده بودند و با لگد به داخل ماشین پرتش کرده بودند. پنج سال در زندان بود و در سال شصت و هفت اعدام شد. جرمش طرفداری از مسعود رجوی بود. مادر و پدرش در طول مدتی که زندان بود به تمام مقامات نامه نوشتند ولی از هیچکدام جوابی نگرفتند. مادر محمد، دختر عمه من می‌شد. تعریف می‌کرد از آنها پول گرفته‌ بودند که برای محمد پول دندان مصنوعی تهیه کنند. گویا محمد در اثر شکنجه و ضرباتی که به دهانش خورده بود دندانهایش همه شکسته شده بودند.
بله آقا، دوران طلایی امام این‌گونه بود. دورانی که از لب مرز تا قلب تهران جوانان درو می‌شدند. یکی به نام شهید و دفاع از اسلام و وطن و دیگری به عنوان مفسد فی الارض و محارب با خدا. همان زمانی که آقای هاشمی رفسنجانی پشت تریبون نماز جمعه برای شرق و غرب شاخ و شانه می‌کشید.

اگر موافق هستید، کنار ایستگاه مترو توقف کنم.
روز و آینده خوبی رو برایتان آرزو می‌کنم . از طرف خودم و رسانه‌ام از مشارکت شما تشکر می‌کنم.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

رفسنجانی تونل شد...!

۲ بهمن ۱۳۹۵
شراگیم زند
خواندن در ۳ دقیقه
رفسنجانی تونل شد...!