آرام فتحی
«زانیار کاوە»، آن شب در کوه «تهته» همراه «آزاد» و «فرهاد»، دو کولبر نوجوانی که در کوهستان جان دادند، بوده است، آنها همه باهم دوست بودند و اهل یک آبادی؛ زانیار تنها کسی بود که تا آخرین دقیقههای فرهاد و آزاد همراه با آنها در آن برف و سرما حضور داشته و جان خودش هم در خطر بوده است.
زانیار را در نزدیکیهای آبادی «نی» که در اطراف شهرستان مریوان قرار گرفته است، دیدم. مشغول چوپانی بود، میدانستم بعدازآن اتفاقات حالش خوب نیست اما میخواستم داستان آن روز را از زبان زانیار بشنوم. زانیار فارسی بلد نیست و با زبان کردی سورانی حرف میزند و روایتش را از زمان حرکت به سمت مرز آغاز میکند.
«والا ما پنج نفر بودیم، تصمیم گرفتیم برویم بە مرز برای کولبری. من و جهانگیر و آزاد و فرهاد و محمود، بە شعیب زنگ زدیم آمد جلوی مغازە در آبادی، سوار شدیم. در راه باهم شوخی میکردیم. آزاد سربەسر جهانگیر گذاشتە بود، دست بە سرش میزد و شوخیهای کلامی میکرد و میگفت والا سالم برنمیگردیم همهمان دیوانە هستیم.»
مسیر را با شوخی و خنده طی میکنند تا به مرز میرسند: «محمود آواز میخواند و میگفت انشااللە چیزی نمیشە برمیگردیم!»
در دوراهی مرز سمت «گناو» را انتخاب میکنند: «شعیب گفت بریم پیش این تویوتایی (در منطقە مریوان بهش میگن پانکی) کە اونجا ایستادە براتون یە بار جور کنم کە خالی بر نگردین! بە گناو رسیدیم و آنجا کمی استراحت کردیم. دو سە تا از ماشینها کە کولبر همراه داشتند با محمود شوخی کردند و بعد برگشتیم. میخواستیم دیگر برگردیم بە خانە، دو ماشین کولبر آمدند و پیادە شدند، فرهاد بە شعیب گفت، یە کم تندتر برو تا بە این دو ماشین کولبر دیگر برسیم و با اونا بریم بالا...»
سرما زیاد بوده و هرکدام خودشان را با وسایلی که آورده بودند، تجهیز میکنند: «آزاد و فرهاد و اینا زنجیرهای کفشهاشون رو بستند، من هم کە زنجیر همراه نداشتم تا بە کفشهام ببندم! شعیب هم یک شال بە من داد گفت بیا اینرو بە سرت بپیچم کە سرمات نشە. من یە جامانە همراه داشتم، کە روی سرم پیچیدم و شال رو بە جهانگیر دادم کە سرش رو باهاش بپوشونە. به سرش پیچیدم گفتم تو هم سرمات نشە، تو هم چیزی همرات نیست. یواش یواش بە سمت بالا حرکت کردیم، جهانگیر زود زود توقف میکرد. بهش گفتیم بیا چیزی نیست همین یک قسمتش اذیتە، دیگە بقیش لابەلاست و رفتیم بالا»
محمود به آنها میگوید شما سه نفری بروید به مرز، بارها را آماده کنید، ما هم بعد از کمی استراحت راه میافتیم: «من و فرهاد و آزاد بە مرز رفتیم و بارها را رزرو کردیم. کمی استراحت کردیم و آمدیم بالا. آنجا یک سوراخی دارە کە کولبرها مینشینند کە هوای سرد کمتر به آنها بخورد؛ زیر یک سنگ است که سنگهای دیگهای اطرافش گذاشتهاند، کمی آب و بیسکویت خوردیم، بعد بلند شدیم و آمدیم بالا.»
او دقیق به یاد دارد که وقتی سنگ بزرگ را رد میکنند، باد و طوفان شروع میشود: «یک سنگ بزرگ اونجا هست، آن سنگ را که رد کردیم، دیگر باد و طوفان شروع شد، باد سختی که با برف میآمد به حدی قوی بود که جلوی چشم خودت را هم نمیدیدی!»
کمی که بالاتر میروند باز مینشینند: «آزاد گفت من خیلی خسته شدهام یک کم بشینیم، منم گفتم باشه شیره جان بنشینیم.»
«شیره گیان» یا شیره جان در زبان کُردی یک اصطلاح دوستانه است.
بعد از یک دقیقه فرهاد پیشنهاد میکند بلند شوند تا بدنهایشان سرد نشود: «آزاد آشفته شد، گفتم شیره جان چرا اینطوری شدی؟ گفت: نمیدانم زانیار، نمیدانم چرا بدنم آنجوری شد! گفتم کمی راه بیا چیزی نیست، سرمات شده، بدنت بیحسه، کمی راه بیا تا بدنت گرم شود. بعد از مدتی، دوباره نشست گفت یک استراحت دیگر بکنیم؛ اما وقتی بلند شدیم، دوباره حالش بد شد. گفتم چرا اینجوری شدی؟ گفت نمیدانم چرا اینطور شدم.»
کمی که بالاتر میروند زانیار پیشنهاد میکند تا به برادر فرهاد زنگ بزنند و کمک بگیرند: «به فرهاد گفتم شماره بهزاد را بده تا زنگ بزنم! شماره بهزاد رو گرفتم کاک عثمان (پدر آزاد و فرهاد) جواب داد، کاک عثمان گفت بهزاد (برادر آزاد و فرهاد) رو بیدار میکنم. بهزاد بعد از دو دقیقه زنگ زد و به بهزاد گفتم وضعمون خرابه، آزاد نمیتونه، با برهان بیا دنبالمون.»
بهزاد اما که خود تجربه کولبری دارد به آنها توصیه میکند خودشان را به پاسگاه برسانند: «بهزاد توی خانه بود در نی، ما هم روی کوه و بارها روی کولمون ... گفت چیزی نیست زود خودتون رو به پاسگاه برسونید و خودتون رو تحویل اونجا بدید، من چندین شب این بلا سرم اومده و چیزی نیست این اتفاقا میافته، خودتون رو زود به پاسگاه برسونید.»
آزاد نمیتواند خوب راه برود اما فرهاد جلوتر از آنهاست: «گفتم فرهاد صبر کن آزاد نمیتونە جا میافته، دیگه من کولم رو پیش فرهاد گذاشتم و آمدم کول آزاد رو برداشتم، قیاسه من بهتر بود، قیاسه آزاد شانههایش را بریده بود. گفتم مال من رو بردار که شانهات رو اذیت نکنه. کول من رو برداشت و من از پشت دستم به کولش بود که بتونه بهتر راه بره!» ده دقیقه بعد زانیار بار خودش را از آزاد میگیرد: «بعد از ده دقیقه گفتم کول خودت سبکتره بیا مال خودت رو بردار. گفتم کول من رو زمین بذار چون سنگینه، بیا مال خودت رو ببر؛ وقتی کول من رو گذاشت زمین، بار خودش رو پرت کردم پایین، گفتم حالا خالی و بدون بار راه بیا. الان پاسگاه نزدیکه و اونجا خودمون رو گرم میکنیم، ما هم کولهامون رو نمی آریم و در آن تختایی ولش میکنیم تا صاحب بار بدونه اونجاست و بعدا خودش بیاد ببره.»
او جزییات آن زمان را بهخوبی به یاد میآورد: «گفتم دستهات رو به هم بمال و کمی راه برو تا بدنت گرم بشه. وقتی راه می رفتیم بدنش اینطرف و آنطرف می افتاد و می گفت استراحت کنیم. اونجا یه کم دیگه بالا اومدیم به طرف لابهلای برجک؛ چشمهای آزاد مثل نیمهخواب بود! من هم هی ازش میپرسیدم که چرا اینطوری شده و گفتم یه کم بدو تا خوب شی ... آزاد قبلا در خانه هم بعضی وقتها خون از بینیش سرازیر میشد و بدنش ضعیف بود.»
او مدام به آزاد میگوید تا ده دقیقه دیگر به پاسگاه میرسند: «دلخوشی میدادم که بتونه راه بیاد. آزاد میگفت جلوی چشمهام رو نمیبینم و چشمهام ضعیف شده! گفتم چیزی نیست زود راه بیفت و تند برو. ده پانزده دقیقه دیگر که مسیر رو طی کردیم فرهاد کولش را پرت کرد و گفت منم نمیتونم جانمان در رفت، کول میخوام چکار! گفتم دیگه بریم حالا که بار باهامون نیست منم پنج دقیقه دیگه کول رو میندازم و پرت میکنم. من دوباره گفتم زود بریم شیره جان پاسگاه نزدیکه، اونم گفت باشه بریم، پاسگاه کجاست بریم خودمون رو گرم کنیم؟! گفتم ده دقیقه دیگه میرسیم، اونجا کوره داره گرمه و بعدش زنگ میزنیم به یه ماشین که بیاد دنبالمون برگردیم. گفت باشه بریم. بعد از یه مدت دیگه دوباره گفت نرسیدیم به پاسگا؟»
او مدام وعده رسیدن به پاسگاه را میدهد و میگوید که باید تند تند راه بروی که بدنت گرم شود اما آزاد توان ندارد: «میافتاد و بلندش میکردیم! یخ روی مژه هاش بود، مژه هاش یخ بسته بود، یخ را جدا کردم و گفتم دستات رو بذار توی پیراهنت تا گرم بشه. خودمم موهام و سر و صورتم یخ بود. وقتی به برجک رسیدیم آزاد زود زود به زمین میافتاد و دستهاش انگار یخ بسته بود. نزدیکش شدم دیدم قسمتی از صورتش و بینیش سیاه و کبود شده بود. گفتم آزاد تو که اینطوری نبودی یه کم محکم باش! دوباره به زمین افتاد و بلندش کردیم.»
اونطرف برجک دوباره به زمین افتاد، گفتم شیره جان بلند شو پاسگاه نزدیکه چند دقیقه دیگه میرسیم. گفت تو که هی میگی به پاسگاه میرسیم پس کی میرسیم؟ گفتم باشه نزدیکه بلند شو... این بار دیگه که به زمین افتاد نتوانست بلند شود. بلندش که میکردیم نمیتوانست روی پا بایستد و به زمین میافتاد که پر از برف بود. کمی روی سر آزاد گریه کردیم. گفتم فرهاد کاپشنت را از تنت در بیار تا دور هر دو دست آزاد بپوشیم. سرما و برف به حدی زیاد بود که خودم حتی نمیتوانستم دستهایم را مشت کنم! به زحمت توانستیم کاپشن رو از تن فرهاد دربیاریم! فرهاد از من آگاهتر بود، پیراهن و زیرشلواری پوشیده بود. من فقط یک شلوار کردی پوشیده بودم و زیرشلواری نداشتم. آزاد هم فقط یک شلوار کردی و یک ژاکت و پیراهن و زیر پیراهن پوشیده بود.»
زانیار دست به شلوارش میزند و میگوید همین شلواری است که الان پوشیدهام! شلوارش کهنه و سوراخ شده است.
«آزاد نمیتوانست دستهایش را تکان دهد. نزدیک به یک ساعت بیشتر بود که راه میرفتیم، بادش خیلی سرد و کشنده بود، نفس کشیدن را قطع میکرد، به خاطر همین در راه مجبور بودیم زود زود بشینیم تا باد زیاد به بدنمان نخوره. بلندش کردیم و دوباره به زمین افتاد، اینبار دیگر زبانش هم از کار افتاد و نمیتوانست حرف بزند. حتی نمیتوانست چشمهایش را هم تکان دهد! کاپشن را بە دور دستهایش پیچیدیم، سرش را از یخها پاک کردم و جامانه را به دور سرش پیچیدیم. گفتم فرهاد بیا با هم برویم پایین و یک قاطر سوار را بیاوریم که سوارش کند.»
فرهاد اما میگوید من برادرم را تنها نمیگذارم: «گفت زانیار من برادرم را تنها نمیگذارم! گفتم من پیشش میمانم و تو برو قاطر سواری را بیار بالا تا آزاد را ببریم پایین. گفت من پیشش میمانم و تو برو.»
او دورتر که میشود دوباره به آزاد و فرهاد نگاه میکند: «فرهاد دور آزاد میچرخد، گریه میکند و سعی میکرد دستهایش را با نفسش گرم کند. منم راه افتادم، در حال رفتن، راه رو گم کرده بودم و به قتلگاه رفته بودم!»
قتلگاه را اینطور توصیف میکند: «قتلگاه جای خطرناکی است که اگه بارت پرت بشه پایین تا آخر میره و هیچ کولبری از آنجا عبور نمیکنه. پارسال یا پیرارسال بود با چند کولبر دیگه که از اونجا رفتیم یکی از کولبرا از آنجا پرت شد، وقتی پرت شد من چشمامو بستم، جرات نمی کردم نگاش کنم، بعد که سراغش را گرفتیم قطع نخاع شده بود!»
به نیمهراه قتلگاه که میرسد صاحب بار به زانیار زنگ میزند: «پرسید کجا هستید؟ گفتم یکی از دوستام بالا گیر کرده و نمیتونه راه بیاد، چند کولبر و قاطر سوار بفرستین برای کمک. گفت کجاست؟ گفتم اونطرف برجک نزدیک دوراهی هستش، یکی رو بفرستین دنبالشون، برادر هستند دو نفرن. آدرس و نشانی محل رو بهش دادم گفت مردم رو میفرستم دنبالشون تو خودت بیا پایین. دیگه هر طور بود خودم رو پایین رسوندم. تا من رسیدم پایین صاحب بار گفت عمو و برادرشون رفته دنبالشون؛ تو بیا تو ماشین خودت رو گرم کن. ماشینش تویوتا بود. بخاری ماشین رو روشن کرد و لباسهام رو از تنم درآورد. لباسهام همش یکتنە یخ بود.»
پدر و یکی از پسرعموهای زانیار با ماشین دنبالش میآیند: «بخاری را برام روشن کردند. کمی بهتر شدم. رفتند برایم از ماشینهایی که ساندویچ سویا می فروشن، نان آوردند. بعد به پایین پاسگاه رفتم و دنبال بقیه ایستادم تا بیایند. مردم زیادی از آبادی «نی» آمدە بودند. آزاد را پیدا کردند، او را پایین آوردند، اما خبری از فرهاد نبود! آزاد تنها قلبش کار میکرد، آنهم به کندی... او نزدیکیهای آبادی درکی در راه رفتن به مریوان جان سپرد...
زانیار میگوید آن چند روزی که مردم دنبال جنازه فرهاد میگشتند او هم برای یافتن دوستش به آنجا میرفته: «کولبران بسیاری دنبال جنازه فرهاد کولبر میگشتند. تمام دنیا به آنجا آمده بود؛ آن چند روز مردم زیادی از مناطق آبادیهای اورامانات و شهرستان مریوان و بقیه شهرهای دیگر کوردستان در میان آن برفها به دنبال جنازە یک کودک کولبر میگشتند.»
چشمهایش پر از اشک شده و صدایش میلرزد. میگوید: «آن شب وقتی او در پایین کنار جنازه آزاد ایستاده بودم، کولبر دیگری را پایین آوردند که نمیتوانست پاهایش را خم کند و پاهایش یخ بسته بود، او را با آمبولانس بردند. کولبر دیگری را هم آوردند که حالش خیلی بد بود و او را هم با آمبولانس بردند. من که پایین پاسگاه ایستاده بودم، یکی بعد از دیگری کولبرها را با آمبولانس میبردند! نزدیک به دویست سیصد کولبر که آن شب آمده بودند یک نفرشان نتوانست به سالمی و درستی برگردد؛ بعضی اون طرف پناه برده بودند، بعضی اینطرف و بعضی هم در زاغهها مانده بودند، هیچکس رد نشد. ما از جاده پاسگاه برنگشته بودیم و راه رو گم کرده بودیم.»
جنازه فرهاد چند روز بعد پیدا شد. انگار به امید پیدا کردن کمک به سمت جاده میرفته اما دوام نیاورده است
محمود و جهانگیر که همراه آنها بودند آن شب را در مرز میمانند: «وقتی هوا خیلی سرد شده بود، دیگر بالا نیامده بودن و تا وقتیکه روز شده بود در مرز ایستاده بودند.»
آن شب هوا بهاندازهای سرد بود که سه قاطر در گناو یخ بسته بودند، صبحش لاشه آنها را با بیل و کلنگ درآورده بودند. روز بعدش که دنبال جنازه فرهاد میگشتیم صاحب باری آنجا بود که میگفت قاطرهایش با بارش شب در میان برف گیر کرده و تنها توانسته بود جان خودش را نجات دهد و به پایین برساند.
سرما به حدی زیاد بود که نمیتوانستی تکان بخوری، من خودم اگر میتوانستم چطور آن دو دست که مثل برادر خودم بودند را آنجا جا میگذاشتم؟ تمام لباسهای تنمان یک قالب یخ بسته بود. سرما به حدی بود که اگر کوچکترین توقفی میکردی، یخ میبستی.
زانیار هجده سال دارد و سه سال است کولبری میکند. تا سوم راهنمایی درس خوانده است. میگوید: «چه کسی کولبری میخواهد؟ چه کسی دوست دارد کولبر شود؟ من شغلی داشته باشم که زیاد نهفقط روزی بیست هزار تومان برای امرارمعاش داشته باشم، برایم از هزارتا کولبری بااینهمه سرما و یخبندان و مصیبت بهتر است. من اگه شغل دائمی داشتم در زندگیام یکبار هم کولی را بلند نمیکردم.»
گفت وگوی آرام فتحی با زانیار کاوه پیشتر در کانال تلگرامی جامعهشناسی علامه منتشر شده است.
مطالب مرتبط:
پدر و مادر دو کولبر جانباخته: دولت برای پیدا کردن بچههای ما کاری نکرد
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر